p9

983 51 9
                                    

با آبی که تو صورتم پاشیده شد چشمامو باز کردم
بیرونه کلاب زیرزمینی بودیم
مدی رو به روم نشسته بود
_:چه...خبره؟
به سختی میتونستم کلماتو ادا کنم
مدی خم شد بلندم کنه که جلوشو گرفتم
_:خودم .... میتونم
کنار کشید: بتون
با هزار زور و زحمت بلند شدم، به مدی تکیه دادم و رفتیم سمت ماشین نورا
_:بقیه؟
مدی: دارن میرقصن
سرمو تکون دادم
مدی رو صندلی شاگرد نشست خواستم برم عقب بشینم که نذاشت و دوباره منو نشوند بغلش
_:کی میرونه؟
مدی: جایی نمیریم... دو ساعت دیگه بچه ها میان ، با اونا بر میگردیم
سرمو تکون دادم
تکیه دادم بهش
حالم خوب نبود
سیگار روشن کرد
تاحالا امتحانش نکرده بودم
_:کیف میده؟
مدی: سیگار کشیدن؟
کام گرفت و ادامه داد: نمیشه گفت کیف...اولا آرامش بخش بود الان عادته....
برگشتم سمتش
چون بغلش نشسته بودم مجبور شدم به در ماشین تکیه بدم که بتونم ببینمش
_:میشه منم
یکم فکر کرد: یه بار فقط
سرمو تکون دادم
سیگارو گذاشت بین لبام
سعی کردم کام بگیرم اما به سرفه افتادم
:چرا نمیشه؟
مدی: اولین بارته خب
_یه بار دیگه!
تاکید کرد: آخرین بار
دوباره گذاشتش بین لبامم
کام عمیقی گرفتم و سعی کردم مثل مدی دودو بدم بیرون
_:شد ؟ شد؟
برم گردوند تکیم بهش باشه:هوم...شد
ذوق زده گفتم: وقتی رسیدیم یه بسته سیگار میخرم، خیلیییی باحاله
دود سیگارش به سرشونم خورد
مدی: خیر دیگه نمیکشی
بعد یکم مکث ادامه داد: اوکیه اما فقط وقتی میتونی بکشی
: به تو چه آخه
گرما و خیسی و روی گردنم حس کردم
مدی: بچمی آخه
سرمو کج کردم و مشکوک نگاش کردم: چیکار میکنی
پوزخند زد و لباشو چسبوند رو شونم
با گازی که گرفت داد زدم: چته! وحشی، آخه کی راه می افته مردمو گاز...
با قفل شدنه لبامون صدام خفه شد
نمیبوسید، درواقع لبامو گاز میگرفت و میمکید
خشکم زده بود و نمیفهمیدم چه خبره
بعد چند ثانیه ازم جدا شد و به لبام که ورم کرده و خونیم نگاه کرد و لبخند محوی زد
نگاهشو بالا آورد و به چشمام خیره شد نمیدونم تو چشام چی دید که لبخندش ماسید و مظلومانه گفت: من...یعنی...آخه تو...
هوفی کشید و ادامه داد: ببخشید نباید اینکارو میکردم
هنوز تو شوک بودم پس فقط سرمو بالا پایین کردم
دستمال برداشت و خواست خون و از رو لبام پاک کنه که دستشو پس زدم و خودم یه دستمال برداشتم و لبامو پاک کردم
تو آینه بغل چک کردم همه ی خونو پاک کردم یا نه
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم
دستمو کشید و مضطرب گفت:کجا؟
_:تو و بچه ها منتظرم نمونین وهروقت خواستین برگردین
خواستم برم که فشار دستشو بیشتر کرد: ببین واقعا متاسفم خب؟ دیگه... دیگه همچین اتفاقی نمی افته ... نرو
تا خواستم جوابشو بدم درد تیزی تو سرم پیچید
چشمامو رو هم فشار دادم و دست آزادمو گذاشتم رو سرم
_:سرم!
مدی: عوارضه همون خوشمزه ایه که خوردی . گفتم که نخور
چشمامو با حرص باز کردم: خوب کاری کردم بازم میخورم اصلا از فردا بجای آب از اون بنفشا میخورم مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
عصبی نگام میکرد
شاید یکم... یعنی خیلی کم... تند رفته باشم؟
_: منظورم اینه که....
یه بطری پرت کرد تو بغلم : بخور بهتر میشی
از ماشین پیاده شد و سمت نا کجا پا تند کرد
_: هی! کجا میری؟
جواب نداد
هوفی کشیدم و دنبالش دویدم و آستینش و کشیدم: برگرد ببینم . من تنهایی اینجا وایسم که چی
بدون نگاه کردن بهم جواب داد: بشین تو ماشین و درارو(در ها رو) قفل کن
راهشو کشید رفت
تا زمانی که تبدیل به تقطه بشه نگاش کردم
برگشتم سمت ماشین
خواستم در و باز کنم که صدای آژیر پلیس و شنیدم
مردم عین مور و ملخ از کلاب اومدن بیرون سانای و نورا و بقیه دویدن سمت ماشین
منم جلو نشستم
نورا گاز داد داشتیم دور میشدیم که صدای یکی از پلیس هارو شنیدم: بگیرینشون بعدم دور و بر و بگردین کسایی که از ماشین ها جا موندن و پیدا کنین
نگرا به نورا گفتم: نگه دار باید مدی و پیدا کنیم
نورا: نه نمیتونم . چیزیش نمیشه نگران نباش
باداد گفتم_میگم نگه دار!
نورا: نمیشهههه
در و باز کردم و پریدم پایین
بدون اینکه پشتسرشونو نگاه کنن دور شدم
دویدم سمتی که مدی رفته بود
هیچی نبود جز تپه های مضخرف و خاک
داد زدم: مدی! کجایی؟
خواستم بهش زنگ بزنم اما گوشیم شارژ نداد
_: فاک!
نا امید شده بودم اما هنوزم ادامه میدادم
با دیدنه کسی که سر تا پا سیاه پوشیده بود با خوشحالی داد زدم: مدی!
برگشت سمتم خودش بود
مدی: مگه نگفتم تو ماشین بمون
نفسم بالا نمیومد با سختی گفتم
_: پلیسا... اومدن... نورا و ... بچه ها.... رفتن....
مدی: احمق! تو چرا نرفتی؟
_: تو... نبودی.....اما.... پیدات.... کردم.....
خیره خیره نگاهم کرد
بعد با کلافگی موهاشو کنار زد و دستاشو باز کرد: بیا اینجا
دویدم تو بغلش: باید... بریم... پلیسا...
ازش جدا شدم
مدی: بریم داخل نمایشگاه! اونجا نمیان
سرمو تکون داد و راه افتادیم سمت نمایشگاه

تاوان بی گناهیWhere stories live. Discover now