خودت اعتراف کن

174 58 55
                                    

با اشتیاق درب رو باز کرد و وارد شیرینی فروشی شد.
سعی می کرد خودش رو کنترل کنه و اشتیاقش رو پشت نقابی از بی تفاوتی مخفی کنه. اما مهار کردن نگاهش که بی وقفه به دنبال کیونگ سو گوشه گوشه ی شیرینی فروشی رو وجب می کردن، غیر ممکن بود!
در نهایت بعد از شکستش درمورد پیدا کردن کیونگ سو، با ناامیدی به سمت آشپزخونه رفت و با جنی که مشغول آماده کردن سفارش مشتری بود رو به رو شد.

-سلام جنی
جنی که انتظار نداشت جونگین رو اون وقت از روز تو شیرینی فروشیش ببینه با نگاهی متعجب جواب جونگین رو داد:
+ سلام جونگ! این موقع از روز...
بعد انگار که جواب سوالی که هرگز به زبون نیاورده بود رو گرفته، با لبخندی مرموز گفت:
+ اومدی که کیونگ سوی عزیزت رو ببینی؟

-البته که نه!!! اومدم تورو ببینم.. میخواستم مطمئن بشم همه چی..

+کافیه جونگ!!! باید مراسم شکرگزاری برگزار کنی که پینوکیو نیستی!

ظاهرا جنی از آزار جونگ لذت می برد و قصد نداشت این فرصت رو از دست بده:
+نگران نباش جونگ! کیونگ سوی عزیزت به زودی بر میگرده .. فقط رفته که تعداد بیشتری گل بیاره.

جونگین خیلی واضح نفس عمیقی کشید که با پوزخند جنی مواجه شد:
+کاملا واضح بود منتظرش نیستی!

جونگین سعی کرد کنایه های جنی رو نشنیده بگیره. اما جمله ی بعدی که از جنی شنید چیزی نبود که بتونه به چپ یا راست واگذارش کنه!

+درمورد احساسات با کیونگ سو حرف زدم!

جونگ شوکه تو جاش تکون خورد:
-چ...چ.. چی؟؟؟ چی میگی؟؟

جنی همونطور که خمیر شیرینی رو ورز می داد با لحنی جدی گفت:
+ اگه این رو به خودت می سپردم هرگز پا پیش نمیذاشتی!!! پس خودم مثل یه دوست واقعی نجاتت دادم!!!

-اما.. اما ما تازه باهم آشنا شدیم.. اون .. اون حتما هیچ حسی به من نداره.. اون... جنی الان خیلی زود بود..

جنی سعی داشت به خمیر شکل های مختلف بده:
+اشتباه می کنی جونگ! احساس شما کاملا دوطرفه ست.

جونگین آب دهنش رو قورت داد و با نوک زبون لب هاش رو تر کرد:
-تو ... مطمئنی؟

جنی شونه هاش رو با بی خیالی بالا انداخت:
+شک نکن!

جونگین که سعی داشت لبخندش رو با گزیدن لب هاش مهار کنه پشتش رو به جنی کرد تا لو نره.

+ راحت باش جونگ! می دونم داری از خوشحالی می میری.

جونگین بی طاقت به سمت جنی رفت و از پشت بغلش کرد:
-ممنونم جنی.. ممنونم






گل های جدیدی که دسته کرده بود رو داخل ماشین گذاشت.فکر نمی کرد گل های بیشتری لازم بشه اما برخلاف پیش بینیش مجبور شد به گل فروشیش برگرده و گل های بیشتری برداره.
سعی داشت حرف های جنی رو از ذهنش بیرون کنه اما موفق نبود.
سوار ماشین شد و با کم ترین سرعت به سمت شیرینی فروشی جنی راه افتاد.
هرچقدر هم به آرومی‌ رانندگی می کرد، نمی تونست جلوی رسیدن به مقصد رو بگیره!
بهرحال این اتفاق می افتاد.
نمی دونست وقتی دوباره جنی رو می بینه چه واکنشی نشون بده. شاید بهتر بود همه چیز رو فراموش می کرد. شاید اینطوری دیگه هرگز جنی در این مورد باهاش حرف نمی زد.
اما این چیزی بود که کیونگ سو می خواست؟
البته که نه ...
کیونگ سو باور کرده بود که به جونگین احساس عمیقی داره. احساسی که با گذشت سالها آشنایی بوجود میاد نه در مدت چند روز !
ام این احساسِ عمیق وجود داشت و کیونگ سو با تمام وجود حسش می‌کرد.
چیزی که کیونگ سو بهش نیاز داشت این بود که اون حرف هارو از زبون خود جونگین بشنوه.
اون نمی تونست این احتمال رو کنار بزنه که حرف های جنی فقط به این دلیل بودن که سعی داشت به عنوان یک دوست به جونگین کمک کنه تا رابطه ی جدیدی تشکیل بده!
شاید جونگین هیچ علاقه ای به اون نداشت...
اگر علاقه ای وجود داشت نباید خوده جونگین اعترافش می کرد؟







-خب همونطور که گفتم بعضی از تخم های مار ها پوست های سخت و چرم مانندی دارند به طوری که بدون کمک مادر نمی تونن پوسته ی... بیون بکهیون؟!

بکهیون تو جاش وول خورد و با من من جواب داد:
+ب.. بله استاد پارک؟

چانیول دست هاش رو جلوی قفسه ی سینه ی گره زد و با لحنی سرزنشگر گفت:
-می تونی مبحثی که درموردش حرف می زدیم رو توضیح بدی؟

بکهیون آب دهنش رو به سختی قورت داد و نگاهی به بقیه ی افراد حاضر در کلاس انداخت که بهش خیره بودن.
با صدایی لرزون جواب داد:
-خب.. مارها.. اونا خیلی تخم دارن..

صدای خنده ی هم کلاسی هاش مهر تاییدی بود بر گندی که زد!
خودش رو کمی جمع و جور کرد و سعی کرد بین کلمات جسته و گریخته ای که شنیده چیزه بدرد بخوری پیدا کنه و باهاشون جمله بسازه.
-منظورم اینه که.. تخم مارها خیلی استاندارد و محکمه و ... و اصلا باید با چکش بازشون کرد.. خب شاید حتی با چکش هم نشه.. یعنی چکش ..

چانیول کلافه دستشو رو هوا تکون داد: تعداد قدم هات از دستم در رفته بیون!

بک این حرف رو به نشونه ی "دهنت رو ببند" در نظر گرفت و دیگه حرفی نزد.

چانیول به سمت تخته ی پشت سرش برگشت و شروع کرد به ادامه ی مبحثش.

بکهیون نفسی از روی کلافگی کشید و زیر لب زمزمه کرد: چه ویژگی مثبتی آخه؟







با اینکه تمام تلاشش رو کرد که دیر تر از حد ممکن برسه اما در نهایت اون جلوی شیرینی فروشی بود. البته که دیر رسیدن اصلا گزینه ی خوبی برای فرار از جنی نبود.
قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه نفس عمیقی کشید.
در نهایت با گل هایی که در دست داشت وارد شیرینی فروشی شد.
اون خودش رو آماده کرده بود که با جنی رو به رو بشه اما با جونگینی که بی قرار از سمتی به سمت دیگه قدم بر میداشت رو به رو شد.

با وروده کیونگ سو، جونگین ایستاد و نگاه مضطربش رو بهش دوخت.
-اوه.. تویی...
جونگین گفت.
کیونگ سو لبخندی به سختی زد:
+بله.. سلام جونگ.

جونگین سعی کرد با لبخندی، افتضاحش رو جمع کنه.
"اوه تویی؟ وا قعا این جمله ای بود که باید می گفتم؟"
تو ذهنش به خودش غر زد و به سمت کیونگ سو قدم برداشت.

-می خوای کمکت کنم؟

دستش رو دراز کرد تا گل هارو از کیونگ سو بگیره. اما کیونگ سو با همون لبخند کوچیکی که بر لب داشت گفت:
+مشکلی نیست .. من میرم به کارم برسم.. فعلا جونگین.

جونگین با نگاهی شوکه به رد شدن کیونگ سو از کنارش خیره موند.
بعد از اینکه کیونگ سو چند قدم ازش فاصله گرفت و مشغول‌کارش شد جونگین زیر لب زمزمه کرد:
-مطمئنی نباید شک کنم جنی؟

Sweet Dream Onde histórias criam vida. Descubra agora