○Four¬

629 177 151
                                    

<<<Vote>>>

امروز قصر از همیشه ساکت تر بود...

همه بدون گفتن هیچ چیزی کار خودشون رو می کردن و مثل همیشه خدمتکارا با هم حرف نمی زدن و نمی خندیدن...

یه اتفاقی اینجا افتاده!
زین با خودش گفت...

با لباس پشت بلند مشکیش وارد اتاق خدمتکارا شد و حوله و وسایل مورد نیازش رو برداشت و به سمت اتاق لیام راه افتاد

پشت در ایستاد و اهسته در زد

"شاهزاده؟"

"بیا تو زین..."

تعجب کرد

شاهزاده هیچوقت با اولین بار صدا کردنش بیدار نمی شد!

در اتاق رو باز کرد و لیام رو دید که همین طور که ارنج دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود صاف دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود

زین وارد شد و حوله رو اروم کنار کاسه گذاشت

نزدیک تخت شد و کنارش ایستاد

تنها به اخمای توی هم لیام خیره شد و صدای ضعیفشو شنید

"نتونستم بخوابم..."

زین دستش رو به گیج گاهش کشید و فکری به سرش زد

"سرتون درد می کنه؟"

لیام اهسته سر تکون داد

"فکر کنم بتونم کمکتون کنم....اجازه هست؟"

لیام چشماشو باز کرد و اون دوتا شکلات رو که بین قرمزیا گم شده بودن رو بهش دوخت

دستشو کنارش روی تخت اشاره زد و زین کنارش نشست

روی تخت نشست و با صورت خستش بهش لبخند زد

"دیگه قراره چیکار کنی که شگفت زده بشم چشم طلایی؟"

زین متقابلا لبخند زد و بدون اینکه چیزی بگه دوتا دستاشو بالا اورد و دو انگشت میدل و اشارشو روی گیج گاهش گذاشت

لیام اول با تعجب نگاهش کرد بعد وقتی حرکت اروم دستش روی گیج گاه و پیشونیش حس کرد تنها پلکاش روی هم افتاد و گذاشت جادوی دستاش کارشون رو بکنن....

حس می کرد می تونه ارامش کل دنیا رو توی همون حرکت خلاصه کنه...

روی لباش لبخند محوی نشسته بود و زین رو هم به لبخند زدن وا می داشت...

|^|DeluSiVe|^|Where stories live. Discover now