<<<Vote>>>
امروز قصر از همیشه ساکت تر بود...
همه بدون گفتن هیچ چیزی کار خودشون رو می کردن و مثل همیشه خدمتکارا با هم حرف نمی زدن و نمی خندیدن...
یه اتفاقی اینجا افتاده!
زین با خودش گفت...با لباس پشت بلند مشکیش وارد اتاق خدمتکارا شد و حوله و وسایل مورد نیازش رو برداشت و به سمت اتاق لیام راه افتاد
پشت در ایستاد و اهسته در زد
"شاهزاده؟"
"بیا تو زین..."
تعجب کرد
شاهزاده هیچوقت با اولین بار صدا کردنش بیدار نمی شد!
در اتاق رو باز کرد و لیام رو دید که همین طور که ارنج دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود صاف دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود
زین وارد شد و حوله رو اروم کنار کاسه گذاشت
نزدیک تخت شد و کنارش ایستاد
تنها به اخمای توی هم لیام خیره شد و صدای ضعیفشو شنید
"نتونستم بخوابم..."
زین دستش رو به گیج گاهش کشید و فکری به سرش زد
"سرتون درد می کنه؟"
لیام اهسته سر تکون داد
"فکر کنم بتونم کمکتون کنم....اجازه هست؟"
لیام چشماشو باز کرد و اون دوتا شکلات رو که بین قرمزیا گم شده بودن رو بهش دوخت
دستشو کنارش روی تخت اشاره زد و زین کنارش نشست
روی تخت نشست و با صورت خستش بهش لبخند زد
"دیگه قراره چیکار کنی که شگفت زده بشم چشم طلایی؟"
زین متقابلا لبخند زد و بدون اینکه چیزی بگه دوتا دستاشو بالا اورد و دو انگشت میدل و اشارشو روی گیج گاهش گذاشت
لیام اول با تعجب نگاهش کرد بعد وقتی حرکت اروم دستش روی گیج گاه و پیشونیش حس کرد تنها پلکاش روی هم افتاد و گذاشت جادوی دستاش کارشون رو بکنن....
حس می کرد می تونه ارامش کل دنیا رو توی همون حرکت خلاصه کنه...
روی لباش لبخند محوی نشسته بود و زین رو هم به لبخند زدن وا می داشت...
YOU ARE READING
|^|DeluSiVe|^|
Paranormal|^Ziam & Larry Mermaid Short Story^| وقتی شاهزاده ی زمین هستی, قوانین زمینی دست بر دهانت می گذارند و از محافظت مردم,آبروی سلطنت, وظیفه شاهزادگی تو در گوشت زمزمه می کنند! وقتی شاهزاده ی دریا هستی, قوانین دریا دست بر دهانت می گذارند و از محافظت مردم...