○Two¬

572 191 93
                                    

<<<vote>>>

زین و هری کنار هم توی تختی که بهشون داده بودن خوابیده بودن
ولی هر دوشون می دونستن که توی اون وضعیت نمی تونن کاملا بخوابن!

و گاهی هر دو متوجه هم می شدن که با شنیدن صدای پا بلند می شدن سمت در یا با صدای حرف زدن این زین بود که پشت در می ایستاد و مطمئن می شد کسی داخل نیاد
اگر شناخته می شدن کارشون تموم بود....

روز دوم بود و خورشید تازه خودشو بالا می کشید و جزیره رو روشن می کرد...

زین چشمای طلاییشو به پنجره پشت سر هری که روبه روش خوابیده بود داد
هر لحظه امکان داشت اونا بیان!

توی تخت نشست و اهسته دستشو روی صورت امرالد کشید
"می دونم نتونستی بخوابی,ولی حالا دیگه واقعا باید پاشیم,صبح شده و اونا هر لحظه امکان داره بیان سراغمون!"

پسر چشم فرفری چشماشو باز کرد و بعد از چند بار پلک زدن به برادرش لبخند زد
"من می رم کمی به بدنم آب بزنم,تو حواست باشه!"
زین گفت و هری پلکاشو اطمینان بخش بست

زین سمت گوشه اتاق رفت و وارد بریدگی شد
کاسه سرامیکی بزرگی وجود داشت و خوشبختانه دیشب بعد از تمیز کردن اتاقا می دونست چطور ازشون استفاده کنه!

دست چپ و راستشو به ترتیب توی کاسه نگه داشت و با پارچ روشون اب ریخت حس خوبی که باعث می شد از جریان اب روی پوست براقش بگیره باعث لبخندش می شد

صورتشو توش نگه داشت و پارچ اب رو بالای سرش نگه داشت
اب رو روی موهاش و صورتش می ریخت و حس می کرد پوستش داره جون می گیره....

سرشو بلند کرد و به اینه بالای سرش نگاه کرد
چشماش برق کمی داشتن و صورتش هنوزم می درخشید

"زین!"
یکی از حوله ها رو برداشت و سریع از اتاق بیرن اومد
حالا اونم می تونست صدای پا رو بشنوه...

سریع صورت و دستاشو خشک می کرد که صدای در باعث شد هری با اشاره زین بره تا کمی آب به بدنش برسونه

صداشو صاف کرد و وسط اتاق ایستاد
"بله؟"

در باز شد و خدمت کار جوان,وارد اتاق شد
"صبح بخیر,مشاور گفتن که تا یک ساعت دیگه پیششون باشید,و همین طور لباساتون رو بپوشید و تا یک ربع دیگه سالن خدمتکارا باشید برای صبحونه!"

زین سر تکون داد و بعد از تشکر دید که اون پسر موبلند به اسم نایل از اتاق بیرون می ره

"حس خوبی نسبت به هیچی ندارم!"
چرخید و برادرشو دید که با چشمای براق و صورت درخشانش غمگین نگاهش می کنه

"فعلا لباساتو بپوش,قرار شد با هم یه کاریش کنیم دیگه نه؟"
لبخند کم رنگی زد و سر تکون داد

یعنی مادر تا حالا متوجه نبودشون شده؟

~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~

|^|DeluSiVe|^|Where stories live. Discover now