○Five¬

590 168 120
                                    

<<<Vote>>>

هری روی سنگ داخل غار دراز کشیده بود و باله بلندش توی اب بود

بدنش زیر نور خورشید مثل الماس می درخشید و غار رو با انعکاسش روشن می کرد...

یه دستش زیر سرش و با یه دستش با صلیبش بازش می کرد..

توی فکر کسی بود که حس می کرد ناراحتش کرده...

زمانی که امتیست دستشو روی سنگ گذاشت و تا کمر از اب بیرون اومد صداشو شنید

"حالت خوبه امرالد؟"

وقتی چیزی نشنید

امتیست دستشو توی فرای موش برد و شروع کرد به بازی کردن با موهاش

"اگر کسی رو که....ازش خوشت میاد ناراحت کنی,بعدش باید چیکار کنی؟"

امتیست دستشو زیر چونش زد و کمی فکر کرد

"باید ,بری ازش عذرخواهی کنی! مگه دوستش نداری؟"

هری گارد گرفت و نگاهش کرد

"من نگفتم دوستش دارم!"

امتیست حق به جانب نگاهش کرد

امرالد من من کنان جوابشو داد

"ما.....ما نمی تونیم انسان ها رو دوست داشته باشیم....من هنوزم ازش می ترسم!"

امتیست روی سنگ خودشو بالا کشید و کنارش دراز کشید

"چرا نمی تونی یه انسان رو دوست داشته باشی!؟"

امرالد کمی فکر کرد و لباشو غنچه کرد

"چون می ترسم اگر جونمو بگیره..."

امتیست کنارش روی شکم دراز کشید و نگاهش کرد

"اگر اونم دوست داشته باشه چی؟"

امرالد کمی به چشمای روشنش خیره شد و دوباره نگاهشو به اسمون داد

"می گی چیکار کنم!؟"

"باهاش حرف بزن,خیلی اسونه,اگر اونم دوست داشته باشه,تو می فهمی!"

امرالد روی سنگ نشست و بالشو بغل کرد

"اگر...اگر به بقیه انسان ها گفته باشه که من چی هستم چی...."

امتیست با تعجب و سیخ کنارش نشست

"اون تو رو دید؟"

امرالد سرشو روی دستاشو گذاشت و با ناراحتی به جایی خیره شد

|^|DeluSiVe|^|Where stories live. Discover now