○Three¬

589 179 85
                                    

<<<Vote>>>

امروز روز سومی بود که زین تنهایی توی قصر کار می کرد...

دلش برای دریا و خانوادش تنگ شده بود
طوری که هر شب لب پنجره اتاقش می نشست و به دریا خیره می شد

انگاری اونم ناراحت بود
موج هاش رو به زور به ساحل می رسوند...

و زین هر شب به دریاش قول می داد تا برگرده پیشش...

اونا به خاطر رفتارش و متفاوت بودنش با یه خدمتکار
گذاشته بودن توی همون اتاق بمونه...

ولی زین فکر می کرد بیشتر به خاطر خانوادش بود
طوری که اونا از شاه خواستن که مواظبش باشن
و همه رو تحت تاثیر قرار داده بودن
زین می تونست اینو حس کنه...

و همچنین فکر اینکه اونا واقعا براش مثل خانواده شدن باعث لبخند زدنش می شد...

اون هیچوقت بین خودش و خانوادش فرق نذاشته...
هیچوقت فکر نکرده که با خواهر و برادراش فرق داره
این که اون اصیل زادست ,نه!
اون اونا رو به همون اندازه که باید دوست داشت...

در اتاقش زده شد و اون نگاهش رو از خودش توی ایینه گرفت و به در داد

نایل سرش رو داخل اورد
"حاضری؟ امروز کلی کار داریم!"

با لبخند سر تکون داد و دو نفری از اتاق خارج شدن
زین امروز قصر رو شلوغ تر از هر وقت دیگه ای می دید
تمام خدمتکارا و حتی نگهبان ها در حال انجام کاری بودن...

"چه خبره امروز؟"
زمزمه وار از نایل پرسید

"شاهزاده تئو امروز بر می گردن!"

زین"اوه!" اهسته ای زیر لب گفت
اون از مهمونی و توی مرکز توجه بودن و توی جمع بودن به شدت بدش می یومد
چون حس می کرد هر لحظه امکان داره کار اشتباهی انجام بده

و هر موقع که سعی می کرد بهترین خودش باشه و سرش رو بالا بگیره...
تنها نبوده
معمولا با هری بوده و سعی می کرده واسش الگو باشه

ولی امشب
نه
اون نمی خواست اونجا باشه!

توی افکارش بود که چیزی توی بغلش پرت شد
اول از سنگینیش تلو تلو خورد و بعد
بهشون نگاه کرد

پنج دست کت و شلوار سلطنتی طلا دوزی شده و بسیار رسمی
توسط نایل که لبخند پت و پهنی تحویلش می داد توی دستاش بود
"به شاهزاده کمک می کنی لباسشون رو برای امشب امتحان کنن,امروز یکم زودتر بیدار شدن و اتاقشون نیستن,برو اتاقشون بهشون می گم که زودتر بیان!"

|^|DeluSiVe|^|Where stories live. Discover now