○Eight¬

515 147 146
                                    

<<<Vote>>>

دوسال بعد*

صدای راه رفتنش توی گوشاشون که پیچید دست از حرف زدن برداشتن و بهش خیره موندن

برادر کوچیک تر شاه...

از پله ها با غرور پایین می یومد

تمام پرنسس ها و شاهدختا خودشونو واسه گرفتن توجه از اون شاهزاده جذاب توی دید می کشیدن

ولی هیچ کدوم اونا براش اهمیتی نداشتن...

به برادر بزرگ ترش که با افتخار نگاهش می کرد نگاه کرد و کنارش ایستاد

"تبریک می گم اعلاحضرت,امروز زیبا ترین روز سال خواهد بود..."

گفت و سمت دیزی رفت

دستاشو باز کرد تا بچه رو توی بغلش بذاره که دختر پشت چشم نازک کرد

"حواست بهش باشه"

لیام بچه رو توی بغلش گرفت و لبخند محوی بهش زد

دختر کوچیک تر با تعجب نگاهش می کرد

روی پیشونیشو بوسید و به مادرش برش گردوند

تا زمانی که تئو اشاره کرد تا نوازنده ها شروع به نواختن کنن و سکوت شکسته شد...

"زمان تقدیم هدایاست"

گفته شد و اولین نفر جلو اومد

لیام روی صندلی خودش دور از اون دو نفر نشست و تنها نگاهش به رز کوچولو توی گهوارش بین اون و صندلی مادرش بود

رز به سمتش خوابیده بود و همین طور که نگاهش می کرد دستشو سمتش میکشید

لیام بهش لبخند زد و دستشو سمتش گرفت
دختر کوچولو انگشتشو گرفت و کرد توی دهنش

لیام اهسته خندید و بدون توجه به هر چیزی از جاش بلند شد

دیزی نگاه کشندشو بهش انداخت و لیام بدون توجه دختر رو بلند کرد و توی بغلش نشوند

پستونکشو از زنجیر لباسش برداشت و توی دهنش گذاشت

اما دختر پستونکو بیرون انداخت و شروع کرد به نق نق کردن

لیام دخترو توی بغلش کشید و دستشو پشتش کشید

"می دونم,منم از این مراسم کسل کننده خستم عزیزم..."

دختر اروم شد و لیام از چشماش متوجه شد بچه واقعا خستست...

طبیعی بود اون نیاز داشت بخوابه و از صبح توی قصر مهمونی بود

|^|DeluSiVe|^|Where stories live. Discover now