درحالیکه با دقت مشغول تقسیم اون پودر های سفید رنگ بود صداش زدم:
" هی سوزان؟"
بدون نگاه انداختن بهم جواب داد:
"بنال"با هیجانی که کم کم درونم در حال فوران بود روی صندلی چوبی نیم خیز شدم:
" دوست پسرت رو از کجا پیدا کردی؟"نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول کارش شد:
" منظورت لوییِ؟!""نکنه شخص دیگه ای هم هست و نمیدونم؟!"
بسته های کوچیکی از جیبش بیرون آورد:
" نه...حوصله سروکله زدن با دو تا رو ندارم!"سری تکون دادم:
"خب، کجا شناختیش؟"" توی گی کلاب دیدمش."
طوری بالا پریدم که نزدیک بود از صندلی بیوفتم،
منظورش چیه؟ نکنه سرش به جایی خورده؟!
آه سوزان اصلا میدونی چه فاکی از دهنت بیرون میاد؟!"وات ده فاک واقعا؟!... اون توی گی کلاب چیکار میکرد؟
خودت اونجا چیکار میکردی؟ اصلا چرا هر دوتون اونجا بودین؟؟~~"با بالا رفتن صداش معذب سر جام برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم:
"بتمرگ سرجات.... انقدر وول میخوری که همه
چیزو بهم ریختی!"لب هام رو تر کردم و آروم لب زدم:
"اوکی اوکی ساکتم. تعریف کن،چرا اونجا بودی؟"" چه انتظاری داشتی؟ رفته بودم به یکی از مشتریا جنس برسونم و اونو هم اونجا دیدم و ازش خوشم اومد!"
اخم کردم:
" صبر کن ببینم، درست توضیح بده.
اون چرا اونجا بود؟ شت نکنه گیئه؟!""آره هست."
با جواب خونسردانش کنترلم رو از دست دادم:
" هولی فاک... چرا با یه مرد گی رابطه داری؟ مردای کمی دوربرت هستن؟!"شونه ای بالا داد:
" اون خوشتیپ و آسیاییِ و من ازش خوشم میاد."بالافاصله صندلیش رو عقب کشید و بالاخره بهم نگاه کرد:
" در ضمن زودتر گمشو بیرون... داری میرینی به اعصابم!"زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم خودم رو بیرون گاراج پیدا کردم.
حوصله موندن توی اونجا و تحمل سگ اخلاقیا و دعوا با سوزان رو نداشتم و موضوع مهمتری وجود داشت.
"لویی گیعه!"
..
..با دیدن لویی که به طرف گاراج میرفت به قدم هام سرعت بخشیدم و ضمن پایین اومدن از پله ها داد زدم:
"هی~صبر کن~"اون جلوی چهارچوب در ایستاد و متعجب به من که هر لحظه بیشتر نزدیکش میشدم نگاه کرد.
وقتیکه رو به روش قرار گرفتم،
"هومم" ای از دهنش بیرون اومد و من رو
دستپاچه تر از قبل کرد.لعنتی به موقعیتم فرستادم.
هیچ چیز اونطور که پیشبینی کرده بودم پیش نمیرفت و این وسط کسی که داشت
بهش ریده میشد فقط خودم بودم.
YOU ARE READING
NEW DAD | CHANBAEK
Fanfictionنگاهم رو به چشم های متعجبش دادم: " از این خوشت میاد؟!" لب هام رو روی لب های نیمه بازش قرار دادم و به ثانیه نکشید که پلک هاش روی هم افتاد! پوزخندی زدم و با دست هام به عقب هلش دادم و نزدیک لب هاش زمزمه کردم: "تو از این خوشت میاد، از یه مرد. ولی در عوض...