قلطی زدم و بعد از خاروندن باسنم روی تخت نیم خیز شدم با گیجی سری چرخوندم.
اینجا هیچ شباهتی به اتاق من نداره ، با یکم دقت فهمیدم که اتاق سوزانِ؛وات ده فاک من اینجا چیکار میکنم؟! با یادآوری دیشب چشم های نیمه باز و خمار از خوابم به سرعت گرد شد!
دوباره با سری چرخوندم.فاک من دیشب با لویی اینجا خوابیدم!
فاک ما با هم خوابیدیم!~
شروع به کنکاش حرفم کردم. من با لویی خوابیدم؟!به لباس های توی تنم نگاه کردم ، نه من فقط چشمام رو بستم و بدون هیچکار اضافه کنارش خوابیدم.
درسته ما فقط کنار هم خوابیدیم؛ اوه مای گاد~
..
..وارد آشپزخونه شدم.
بدو ورودم کاغذ فسفری رنگی که تازه روی یخچال قرار گرفته بود توجه ام رو جلب کرد.
نزدیک شدم و تکه کاغذ سبز رنگ رو کندم."من تا شب کار دارم و نمیتونم برگردم...از صبحونهای که درست کردم یه مقدارش موند سعی کن همشو بخوری و مواظب خودت باش."
لبخندی به دست خط ریزش زدم و به سمت میز چرخیدم
در کمال تعجب میز برای اولین بار بعد از ورودش به این خونه به طرز غیر قابلی پر شده بود.کاغذ رو تمیز تا زدم و بعد از گذاشتنش توی جیب شلوارم پشت میز جا گرفتم.
اون واقعا انسان خوش قلبیه!
..
..ناله ای سر دادم و پوست زیر دستم رو چنگ زدم:
"آه~ زودباش لعنتی~..."پسری که حتی اسمشم به یاد نمیارم پوفی کرد و با سرعت بیشتری ضربه هاش رو داخلم ادامه داد.
قوسی به کمرم دادم و همزمان با فشار دستم گردنش رو پایین آوردم و مشغول خفه کردن ناله هام به کمک لب هاش شدم.
در حالیکه ملحفه زیرم رو توی دستم میفشردم نالهٔ لذت بخشی از بین لب هام بیرون اومد:
"تندتر.."با صدای محکم شکستن چیزی ناخودآگاه به سمت در چرخیدم.
انگار که تازه به خودم اومدم،
لعنت بهم دارم چه گوهی میخورم؟
پسری که هنوز هم مشغول مارک کردن گردنم بود و با ضربه هاش سوراخم رو پر میکرد به عقب هل دادم.بلافاصله به سمت لویی که متعجب توی چهارچوب در ایستاده بود، چرخیدم:
"لویی..."به سختی زبونم چرخید و تونستم اسمش رو صدا بزنم؛
با شنیدن صدام انگار که تازه از توی خلسه در اومده باشه به سرعت چرخید و از اونجا دور شد.ملحفه سفید رنگ رو دور تنم پیچیدم و ایستادم تا پیشش برم اما فقط زمانی به اونجا رسیدم که صدای محکم بهم خوردن در خونه توی گوشهام اکو شد.
لعنتی فرستادم و با بالا آوردن نگاهم با اون پسر که متعجب بهم خیره شده بود رو به رو شدم،
فاک بهت، تو چرا هنوز اینجایی؟

KAMU SEDANG MEMBACA
NEW DAD | CHANBAEK
Fiksi Penggemarنگاهم رو به چشم های متعجبش دادم: " از این خوشت میاد؟!" لب هام رو روی لب های نیمه بازش قرار دادم و به ثانیه نکشید که پلک هاش روی هم افتاد! پوزخندی زدم و با دست هام به عقب هلش دادم و نزدیک لب هاش زمزمه کردم: "تو از این خوشت میاد، از یه مرد. ولی در عوض...