☾︎6☽︎

1.1K 248 144
                                    



کنار سوهو نشسته بود و به صورت غرق در خوابش نگاه میکرد.

انقدر خسته بود که حتی شلوغی کلاس هم باعث بیدار شدنش نشده بود....

_سوهو؟...سوهو؟؟

چشم غره ای به اون مزاحم رفت.

چرا همیشه زمانایی که با سوهو بود پیداش میشد؟

انگشتش رو جلوی لب هاش گرفت و آروم درحالی اخم کرده بود، لب زد:

سوجون_نمیبینی خوابه؟؟.

یوها سری تکون داد و از کنارش رد شد و سر جاش نشست.

سوجون خواست به ادامه ی دید زدنش برسه که با ورود استاد نتونست..

از جاش بلند شد و از رویه اجبار مجبور شد سوهو رو بلند کنه:

استاد_سلام به همه ی دانشجوهای عزیزم....

این استاد جدید،که مثل بقیه ی استاد هاشون حوصله سر بر نبود،بدجور دل همه رو برده بود..حتی دل سوجون رو!

لبخندی زد و نگاهش رو دور کلاس چرخوند:

استاد بیون_خب..امیدوارم خوب باشید،قبل از شروع کلاس باهاتون حرفی دارم...

بچه ها با کنجکاوی به استاد نگاه میکردند.

استاد با ذوق به بچه ها نگاه کرد و گفت:

استاد_ما استاد ها با مدیر هماهنگ کردیم و قرار شده برای چند روز به یه اردو بریم!

با شنیدن حرف استاد کلاس رو هوا رفت.

صدای شادی بچه ها تو کلاس پیچیده بود.

استاد با لبخند گفت:

استاد_لطفا سکوت رو رعایت کنید...

کلاس ساکت شد.

استاد ادامه داد:

استاد_همتون قوانین رو میدونید؟...پس فکر نکنم بحثی باقی بمونه...زمان اردو هم مشخص شده...هر کسی که مایله به این اردو بره،به دفتر من بیاد تا اسمش رو ثبت کنم!

چانگبین با لحن شوخی گفت:

چانگبین_استاد،به نظرتون اونقدری بزرگ‌ شدیم‌ که بدون اینکه چیزی بهمون بگید با خودمون الکلم بیاریم؟

استاد_البته که میتونید...فقط جوری نباشه که بعدا نتونید خودتونو جمع کنید!

چانگبین چشم‌ بلندی گفت و بعد با صدای ارومی که فقط میزهایی که بهش نزدیک بودند میشنیدن،گفت:

چانگبین_الکل و یار....چه ترکیب عالی ای برای یه اردو....چه شود!

بعد از این حرفش سوهو چشم غره ای بهش رفت که سریع نیشش رو بست.

استاد شروع به تدریسش کرد.

استاد بیون_خیلی خب بچه ها...خسته نباشید.یادتون نره برای جلسه ی بعدی تدریس امروز رو امتحان میگیرم...

𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐁𝐞𝐟𝐨𝐫𝐞Where stories live. Discover now