☾︎13☽︎

947 193 125
                                    

بطری آب رو سمت سوجونی که وحشت زده رو نیمکت پارک نشسته بود،داد.

سوجون هنوز با فکر کاری که میخواست بکنه میلرزید.

واقعا میخواست اون دختر و بچه اش رو بکشه؟

صدای مونبیول از کنارش بلند شد:

مونبیول_سوجون؟

به مونبیول نگاه کرد.

دختر مو بادمجونی با نگرانی نگاهش میکرد.

با دیدن نگاه سوجون نفس راحتی کشید:

مونبیول_میخوام حرفامو شروع کنم...پس با دقت گوش کن....

سوجون چیزی نگفت و منتظر موند تا حرفای مونبیول رو بشنوه.

مونبیول نفسی کشید:

مونبیول_خاله ام،مادر یوها عاشق یه نفر دیگه بود ولی یه روز به پدربزرگم گفت که میخواد با پدر یوها ازدواج کنه!
مادرم میگفت که اون زمان همه شکه شده بودن ولی نتونستن مخالفت کنن...چون خاله ام‌ گفته بود که اگه این اجازه رو بهش ندن از خونه فرار میکنه!

اونا ازدواج کردن و یوها چند ماه بعدش به دنیا اومد!
همه فهمیدن دلیل خاله ام برای این ازدواج چی بود!
اون عوضی بهش تجاوز کرده بود!
بعد از فهمیدنش دیگه دیر شده بود.
اونا بچه داشتن و ازدواج کرده بودند.
پس زندگیشون ادامه دادند...

یوها تو تولد پونزده سالگیش متوجه این موضوع شد....وقتی فهمید انقدر بهم ریخت که همه ی مارو ترسونده بود.
اون به خاطر چهره اش که از نظر ما هیچ مشکلی نداره اعتماد به نفس نداشت و فهمیدن این موضوع هم بیشتر حالش رو بد کرد.
ولی همه چیز یه مدت بعد تغییر کرد.

اون میخندید و شوخی میکرد.مثل قدیما ولی این حالشم زیاد طول نکشید.

شوهر خاله ام اون رو از مدرسه جدیدی که میرفت برد.

یوها تغییر کرد.تغییری که هم خوشحالمون میکرد...هم میترسوندمون!

پارتی های شبانه....خریدای روزانه....دوست پسرهای هفتگی....تغییر تو استایل و چهره اش...همه اینها ازش یه یوهای جدید ساخته بود....

ولی بازم اشکالی نداشت،حداقل نه تا زمانی که حالش خوب بود!

چند ماه پیش بهم یه رازی رو گفت.

اینکه از پسر خوشگل و مغرور دانشگاه خوشش میاد....

لی سوهو....

کسی که دوست پسر تو بود....

بهش که گفتم فقط خندید و چیزی نگفت!

یه ماه پیش بود....

موقع ناهار حالش بد شد و سمت سرویس بهداشتی دویید.

انقدر حالش بد شده بود که شوهر خاله ام به زور اون رو به بیمارستان برد و همونجا بود که فهمید دخترش مادر شده!

𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐁𝐞𝐟𝐨𝐫𝐞Where stories live. Discover now