۱۳سالم بود ک تو سانحه تصادف پدر و مادرمو از دست دادم از اون روز ب بعد همه چیز برام رنگ باخت دیگ هیچ چیز مثل قبل نشد احساس ترس و تنهایی درونم ریشه کرد تموم وجودم و احاطه کرد از اون روز ب بعد رنگای روشن زندگیم ک مثل چراغی برای روشنایی بودن جاشونو ب خاکستری دادن وزندگی من پر شد از روزا و لحضه های سردو بدون حس من تو تنهایی دست و پا زدم ک شاید کسی پیدا بشه ک باعث رنگ گرفتن این زندگی بی روحو مات بشه ولی کسی بهم اعتنایی نکرد یک جورایی همه ازم با ترس دوری میکردن من ترسناک نبودم فقط با آدمای دیگ روحیاتم متفاوت شد کسی حاظر بدرکم نشد اونا فکر میکردن ک میخوام دردامو روی دوش اونا بزارم اونا باعث شدن بیشتر توی تنهایام غرق بشم اون آدما باعث این هیولایی ک بهش تبدیل شدم شدن من چرا باید معذرت بخوام مگر اونا کسایی نیستن ک باعث ب وجود اومدنش شدن مگر اونا ها بخاطر ب وجود آوردن اینی ک هستم احساس تاسف کردن نکردن اونها چراغا های امید زندگیم را خاموش کردن و اجازه دادن وارده قسمت تاریک زندگی بشم من از تو خودم بودم متنفرم ولی نمیتونم کاریش بکنم چون دیگ حالا قسمتی از وجودم شده روز ب روز بیشتر تو خودش جذبم میکنه و ب طرف خودش میکشونم کلمات و احساساتی ک از آنها ادا میشه برام بی معنین چشام خالی از احساسات شد عادت کردم ب دیوار رو بروم زول بزنم ساعت ها و نفهمم چ قد گذشته آدم وقتی تنها میشه وقتی کسیو برای صحبت کردن مشکلاتش نداره وقتی کسیو نداره ک باهاش بخنده ترجیح میده سکوت کنه گریه کنه اشک حرفایی ک نمیشد ب زبونش اورد عادت کردم توی چشمای مردم نگاه نکنم چشما منو میترسونن اونا برعکس آدما همیشه واقعیتو بیان میکنن من دروغ زیاد شنیدم درد زیاد کشیدم تنهایی زیاد کشیدم کی قراره درست بشه ایا کسی میرسه ک زندگیمو تغییر بده ؟
نفس عمیق کشیدم ب پایین پام نگاه کردم ب مردمی ک ازشون متنفرم بخاطر اینک تمام زندگیشونو ول کردن ک ببین آدمی مثل قرارم چ اتفاقی براش بیوفته چون براشون جالبه چون عادت ب سرک کشیدن توی زندگی دیگران دارن اونا کنجکاون چرا؟مگ این اتفاق باعث چ چیز جالبی برای اونها شد چ چیز جالبیو در زندگی اونها قراره رقم بزنه ک با اون چشمای منتظر ب من خیره شدن بدون هیچ نگرانی اونها قرار نیست بهم کمک کنن هیچ کدومشون اونا فقط منتظر یک واقع جالب برای گذروندن زندگیشون دارن اونا منو آدم ضعیفی میدونن من آدم ضعیفیم ؟ ن من ب اندازه کافی زندگی کردم ب اندازه کافی مقاومت کردم من دلیل دارم و اون نور های فلش ک از همین فاصله دیده میشدن هر لحظه جمعیت بیشتر میشد و همه با دست ب من اشاره میکردن نگاهمو ب جاده دادم ک ماشینا با سرعت رد میشدن خودمو روی نرده تاب دادم با صدای کسی از پشت سرم برگشتم بهش نگاه کردم
چیکار میکنی ؟
تو دیگ کدوم خری !!
شاید ناجی
من نیازی ب ناجی ندارم
بیا اینور میوفتی
ممنون ک گفتی عواقبشو چون من نمیدونستم
برای چی داری اینکارو میکنی ؟
چون خسته شدم
از چی؟
از این زندگی از مردمی ک فقط ب فکر خودشونن
زندگی همیشه همینجور بوده نمیتونی تغییرش بدی هیچکی نمیتونه
اومد جلو پشت من واستاد نگاهی ب پایین کرد با دست ب عده ای ک اون پایین واستاده بودن اشاره کرد
ببین اوناهم مشکل دارن ولی خودشونو سرگرم میکنن حتی اگ سرگرمیشون دیدن خودکشی کسی عین تو باشه
من تنهام خستم از این تنهایی بی سرو تهی ک معلوم نیس کی قراره ب پایان برسه.
همه چی یک روز تموم میشه زندگی توهم فصل جدیدی رو ورق میزنه
از حرفای امیدوار کننده متنفرم
ولی همه با امید زندن
حرفای امیدوار کننده وقتی قشنگن ک واقعیت داشته باشن وقتی ک آدما بیانش میکنن باید قلبشونو چشماشون هم اینارو بگ ن تنها دهنشون
من از صمیم قلبم بهت اطمینان میدم ک قراره همه چی درست بشه
از کجا انقد مطمنی
مطمنم تو روزای سختیو گذروندی حالا نوبت شروع یک زندگی متفاوته
روانشناسی؟
ن معلومه ن من فقط یک آدمم همه حرفام بر حسب تجربه های زندگیمه منم ممکنه همینجا همین نقطه ای ک تو وایستادی روزی ب ایستم مطمنم تو هم منتظر کسی بودی ک بیاد دستتو بگیره کمک کنه ک بتونی دوباره ب خودت بیای تو نمیمردی
از کجا میدونی اگ تو سر کله ت پیدا نمیشد قطعا الان منی وجود نداشت
بود تو هنوزم بودی چون وابسته این زندگی اگ از زندگی واقعا بریده بودی انقد معطل پشت این میله ها نمیکردی تو داشتی خودتو قانع میکردی ک داری با دلیل اینکارو میکنی درست نمیگم ؟
درست میگی
برگشتم بهش نگاه کردم موهای مشکی چشمایی نافذی ک تا ته اعماق وجودتو نفوذ میکرد ب این چشما نمیشد دروغ گفت چهره جذابی داشت ک نمیشد از اون صورت بی نقص چشم برداشت
از پشت میله ها بیا عقب
خودمو تاب دادم
تو میگی آدما با امید زندن ولی منی ک ن کسیو دارم ن هدفی دارم ک بخوام بخاطرش امیدوار باشم حق زندگیو دارم ؟
تو امید داری من امیدت میشم
چرا تو باید امید کسی مثل من بشی
تو فکر کن میخوام بیشتر کشفت کنم میخوام قشنگیای
ک هنوز هستن بهت نشون بدم میخوام قانعت کنم
اگ قانع نشدم
من قید این زندگیو میزنم
نمیدونم
برگردو بزار بهت نشون بدم ک زندگی هنوزم قشنگیاشو داره
دستشو سمت دراز کرد پامو روی میله ها گذاشتم برگشتم سمتش پام گیر کرد و افتادم قلبم ب شدت ب قفسه سینم میکوبید چشمامو سیاهی فرا گرفت فکر نمیکردم انقد انقد عذاب آور ترسناک باشه دستم با گرمای دست کسی دور مچم گرفته شد به پایین نگاه کردم قطعا اگ میوفتادم استخونام زیر ماشینا خورد میشد سرمو بالا آوردم نگاه کردم تو چشمای مشکی نافذش باعث میشد قبلمو ب تپش بندازه دستمو ب سمت بالا کشید پامو روی میله گذاشتم و اومدم بالا کف پل هوایی دراز کشیدم نفس حبس شدمو رها کردم سرمو ب طرفش برگردوندم نشسته بود خیره بود ب رو برو
دیدی جرعتشو نداری ترس توی چشمات بیداد میکرد ترس واسه آدمایی ک بریدن معنایی نداره
چجوری میفهمی ؟تو تمام حالتیات منو میدونی انگار ک میتونی ذهنمو بخونی انگار ک درونمی
من ذهنتو نمیخونم درونتم نیستم ولی اون چشما همه چیو بهم میگه
چشمای من ؟
اره چشمای تو من از چشما خوشم میاد میدونی چرا ؟
چرا ؟
چون چشما همیشه واقعیتو میگن حتی اگ تو حقیقتو انکار کنی چشمات واکنش مخالف اونو میدن
بلند شدو اومد بالا سرم دستشو سمتم گرفت دستمو بلند کردمو گذاشتم توی دستش بلندم کرد لباسمو تکوندم بهش نگاه کردم
با من میای ؟
کجا؟
نمیخوام چشمت ب آدمای مزحک بیکاری ک اون پایین وایستادن بیوفته
میام باهات
از پله ها پایین اومدم دنبالش رفتم چشمم ب شاسی بلند بژ رنگ خورد نشستم توی ماشین
تو دیگ قرار نیست امید من باشی ن ؟همه حرفات بخاطر پایین اومدن من از اونجا بود درست نمیگم
من امیدت میشم اینو قول دادم قرار نیست چیزی تغییر کنه
تو با آدمایی ک دیدم خیلی متفاوتی
شاید این شماره منه هروقت نیاز داشتی یا میخواستی با کسی وقت بگذرونی میتونی بهم زنگ بزنی
همینجا نگه دار خودم میرم
ماشینو کنار زد از ماشین پیاده شدم بهش نگاه کردم سری تکون دادم از کنار ماشینش رد شدم نمیدونستم دیگ قراره کی دوباره ببینمش اگ سرنوشت این باشه دوباره در جایی ک حتی فکرشم نکنم میبینمش(تو گفتی قراره امید من باشی چشمات منو تو رویایی مثل واقعیت پرت میکنه ناراحتم از اینک شاید دیگ نتونم ببینمت و من فقط بخاطر یک امید واهی ب این زندگی برگشته باشم میترسم از اینک حرفای تو مثل بقیه فقط یک حرف باشه و قراره باشه ک منو ب حال خودم رها کنی )
YOU ARE READING
Blue & Grey
Fanfictionچطور میتونم بخندم یا اشک بریزم وقتی زندگی کردنو فراموش کردم ؟ من لبخند زدن .. دوست داشتن ... و حتی خودمو فراموش کردم من مردم .. مرد ها لبخند نمیزنن پایان فصل اول:)