زمینا خیس بود از بارونی ک چند لحظه قبل از فرود اومدن هواپیمامون میومد ساختمونایی خاکستری رنگ بلند ک تقریبا بیشتر اون شهرو تشکیل میدادن ب چشم میخوردن و برج ایفلی ک از دور خود نمایی میکرد
همه همه و برام جذاب و دوست داشتنی بودن ولی اینجوری اومدن ب اینجا دوست نداشتم
رسیدیم ب برج خاکستری رنگ بلندی
از ماشین پیاده شدیم راننده ماشین از ماشین پیاده شد چمدونارو از توی صندوق در آورد گذاشت روی زمین
تهیونگ مال خودشو برداشت منم رفتم جلو و چمدونمو برداشتم ک تهیونگ ازم گرفت و وارد لابیساختمون شدیم و کلیدو گرفت از اون مردی ک پشت پیشخوان بود وارد آسانسور شدیم رسیدیم ب طبقه ای ک تهیونگ انتخاب کرده بود از آسانسور بیرون اومدیم راه روی بزرگی بود ته راه رو پنجره تمام شیشه ای ک شهرو ب نمایش میزاشت قرار داشت پشت تهیونگ آروم میرفتم رسید ب سوعیتی ک کنار اون پنجره بود و رمز درو زد در باز شد خودش جلوتر رفت و منم پشت سرش وارد شدم
چمدونارو کنار دیوار گذاشت و یک دستشو کرد تو جیبشو بهم خیره شد چشامو چرخوندم بازم مشکی سفید خاکستری مشکی سفید خاکستری تنها چیزایی ک با فضای خونه و وسایلش تضاد داشت چراغای لنتیش بودن
ته:اینجا سه تا اتاق خواب داره هر کدوم میخوای بردار فقط
پریدم تو حرفش
تو اتاق تو نرم
ته با تعجب بم نگاه کرد
ته: آفرین بیبی بوی
چشامو تو حدقه چرخوندمو بی حوصله از کنارش رد شدم و کمی عقب تر واستادم
ب من نگو بیبی بوی
ته:چرا
چون بدم میاد
برگشت سمتم اروم اومد جلو خم شد توی صورتم
ته:ولی من دوسش دارم و بت میاد مث ی بیبی بوی. کیوتی
ابروهاشو بالا انداختو از کنارم رد شد رفت توی اتاق درو بست
وارد اتاق ته راه رو شدم ک کنار اتاق تهیونگ بود تخت بزرگی وسط اتاق بود و دکوراسیون اتاقم طبق معمول سفید مشکی بود
پوفی کشیدم خودمو روی تخت انداختم از پشت
لعنت بهت ک همجا رو سفید مشکی کردی
با صدای بلند گفتم
در با صدای بلندی ب دیوار برخورد کرد زود تو جام نشستم بلند تر داد زدم
اینجا اتاقت نیس ک سر تو میندازی پایین و میای تو
دستشو تو جیبش کردو با پوزخند بهم نگاه کرد
ته: اینجا خونه منه و من هر کاری دلم میخواد میتونم انجام بدمبسه ب اندازه کافی این جمله رو ازت شنیدم
ته: خوب شنیدیو بازم حرف خودتو میزنی
چون رفتارت درست نیس
چشاشو چرخوند
جعبه کوچیکی رو سمتم گرفت
ته: حصلتو ندارم
سرمو ب سمت دیگ ای چرخوندم
انقد از من بدت میاد ؟
بهش نگاه کردم و سعی کردم ظاهر سردمو حفظ کنم انگار ک با این حرفم آروم شده بود و حالت صورتش از تمسخر ب پشیمونی تغییر کرد اومد جلو کمی
ته: اصلا اینجوری ک فکر میکنی نیست
ولی رفتارت چیز دیگ ای نشون میده
ته: متاسفم
اوه گاد چرا میگی متاسفم
من اینو نگفتم ک تو بگی متاسفم
با پوزخند گفتم
ته: چیز دیگ ای نمیتونم بگم
مسخره ست
ته:چی
همه چی تو . همه چی این مسافرت فاکی
عقب عقب رفت همینطوری ک بم نگاه میکرد دستشو پشت سرش بردو درو باز کرد
کجا میری
ته :اتاقم
تو هیجا نمیری
ته:...
دربست و رفت
ازت متنفرم کیم تهیونگ ازت متنفرم از روی تخت بلند شدمو عصبی دور اتاق میچرخیدم
یس چرا جونگ کوکو یادم رفته بود
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم
بعد سه تا بوق صدای ارومش توی گوشی پیچید
جی کی: بله؟
جونگ کوک جیمینم
حالت صداش کمی تغییر کرد
جی کی:خوبی پسر دلم برات تنگ شده بود
خوبم
جی کی :اه شمارتو گم کرده بودم
چرا
جی کی :بزار برای یک موقعه دگ چیزی شده جیمین شی
ن عامم اره
جی کی : چیشده داری نگرانم میکنی
من پاریسم
جی کی :چی؟؟پاریس
اره درست شنیدی
جی کی ؛اوه فاک باورم نمیشه چرا نگفتی بم الان بایدبگی
برنامه ریزی شده نبود
جی کی : هر چی
اه متاسفم
جی کی :کجایی ؟
خونه یکی از دوستام
جی کی :چی ؟دست بردار تو دوستی نداشتی ب غیر من
دیدمت میگم کاری نداری ؟
جی کی :عامم ادرسو لوکیشن کن
اوک
جی کی :وسایتو جمع کن بیای خونه من
من باید برم جونگ کوک
جی کی: اوک
گوشیو قطع کردم گوشیمو گذاشتم توی جیبم از اتاق بیرون اومدم
صدای تلویزیون از توی نشیمن میومد
جلوتر رفتم دیدم ک تهیونگ روی کاناپه نشسته و داره فیلم میبینه
ته؟
YOU ARE READING
Blue & Grey
Fanfictionچطور میتونم بخندم یا اشک بریزم وقتی زندگی کردنو فراموش کردم ؟ من لبخند زدن .. دوست داشتن ... و حتی خودمو فراموش کردم من مردم .. مرد ها لبخند نمیزنن پایان فصل اول:)