i miss you

282 25 14
                                    

من بین اون همه سیاهی دنبال چشمایی گشتم ک تو روزهای خاکستریم میتونستن کاری کنن ک لبخند بزنم این عشق زیبا بود درست مثل چشمهای تو وقتی ب چشمهای من خیره میشد از عشق می‌گفت از دوست داشتن از نبودن سیاهی و ساختن یک رنگ جدید برای دنیامون دنیایی ک فقط من و تو توش بودیم دنیایی ک با هزاربار له کردنمون زیر پاهاش سعی کردیم هر دفعه سالم بیرون بیایم چون ما بهم قول داده بودیم
جلوی در اتاقش ایستادمو دستمو روی دستگیره گذاشتم وارد شدم در اتاق بستم و نگاهم ب پسری ک روی تخت مچاله شده بود و پتو رو دور خودش پیچیده بود افتاد
بی تحمل ب سمتش رفتم و کنارش روی لبه تخت نشستم ب صورتش ک بخاطر نور اباژور کنار تخت مشخص بود مثل همیشه بی نقص بی نظر می‌رسید خیره شدم
اون فرشته منه. درسته! تنها کسی ک میتونست تمام اشتباهات منو پاک کنه و ببخشه خودش بود
دستم رو بین موهاش بردم و آروم بین تار های موهاش حرکت دادم
«تهیونگ »
صدای خواب‌آلودش ب گوشم رسید دستمو عقب بردم
«متاسفم نمی‌خواستم بیدارت کنم »
من گفتم و با نوک انگشتام صورتش رو لمس کردم
«ساعت چند ؟»
اون گفت دستشو روی چشماش کشید خمیازه کوتاهی کشید
«پنج صبح»
نگاهمو ازش گرفتم و ب طرح های کاغذ دیواری خیره شدم
اون پرسید کمی تو جاش تکون خورد کامل ب سمتم برگشت
«الان برگشتی ؟»
بدون اینک نگاهمو بگیرم جوابشو دادم
«ن سه ساعتی میشه »
آروم از جاش بلند شدو دستاشو از پشت دور گردنم حلقه کردو سرشو روی شونه م گذاشت
«چشمات  .چشمات خیلی قرمز شدن نمیخوای استراحت کنی ؟»
دستمو بالا آوردمو توی دستش قفل کردم
«ن دوس دارم تا صبح اینجا کنارت بشینمو ب صورت قشنگت وقتی خوابی نگاه کنم »
آروم خندیدو  صورتش ب گردنم نزدیک تر کرد
«باز چیکار کردی ته ؟»
سرمو پایین انداختم لبخند محوی زدم
اون چطور میتونست همیشه جوری باشه ک من دوست دارم کاش میتونستم منم براش همونی باشم ک اون میخواد
سرمو ب سمتش چرخوندم و ب نیم رخش خیره شدم چشماشو بسته بود لباش کمی از هم فاصله داشتن ک باعث میشد نفسای گرمش ک ب گردنم میخوره باعث لرزش تنم بشه
«چطور میتونی انقد بد باشی پارک جیمین جوری رفتار نکن ک انگار من هیچوقت اینکار و نکردم اولین باریه ک ب زبونش میارم »
با حرف من قهقهه ی کوتاهی زد دستاشو از دور گردنم باز کرد ب حالت قبلش برگشت
«میخوای چیکار کنی »
با ملایمت پرسید
«نمیدونم»
نفس عمیقی کشیدم و ب سمتش برگشتم فکر کنم دلم بخواد باهاش برم بیرون
«دلت میخواد بریم بیرون بگردیم ؟دلم برای سعول تنگ شده »
لبخند مستطیلی زدم ک نگاهش ب لبام کشیده شد اون دقیقا چیزیو پرسید ک من دلم میخواست
«یااا اینجوری نخند »
اون گفت اخم کوچیکی کرد
«چرا ؟ فکر میکردم دوسش داری ؟»
جیمین ب سمتم خم شد همون‌جوری ک با لبای آویزونش بهم نگاه میکرد بوسه کوتاهی رو گونه م گذاشت ک باعث پر رنگ تر شدن لبخندم شد
«چون وقتی میخندی خوشگل تر میشی من نمیتونم چشم ازت بردارم و ب این فکر میکنم ک اگ این لبخندتاتو کسی ببینه میتونم از حسادت بمیرم »
دستمو بالا بردم دور طرف صورتش گذاشتم
«ببین من فقط واسه توعه ک میخندم »
من اینو گفتم حرفمو ادامه دادم
«کجا بریم »
من با تردید پرسیدم
« اصلا مهم نیست کجا بریم »
اون گفت
راست میگ در واقع وقتی پیشمه دگ مهم نیست کجا باشم یا کجا بریم مهم اینک اون پیشمه  من بهش نیاز دارم اینک اون همیشه کنارم باشه
«دوسش دارم »
من اینو گفتم سری تکون دادم
«اینک ؟»
اون اینو گفت سرشو کج کرد
«اینک مهم نیس کجا بریم »
من گفتم .
چیزی نگفت لبخند محوی روی لباش شکل گرفت
«گردنت درد می‌کنه ؟»
من با نگرانی پرسیدم و کمی ب سمتش رفتم
اون آروم خندید من گیج بهش نگاه کردم
«ن دیوونه فقط میخواستم ببینم چپه چ شکلی میشی »
لبخند محوی زدم نفس کوتاهی کشیدم ک از روی تخت بلند شد ب سمت کمد رفت
«میتونم من لباساتو انتخاب کنم ؟همیشه اینکارو دوس داشتم »
همینجوری ک توی کمد خم شده بود تن ظریفش ما بین لباسا گیر کرده بود و پرسید هومی گفتم از روی تخت بلند شدم آروم ب سمتش قدم برداشتم دستامو دور کمرش حلقه کردم از پشت بهش چسبیدم پشت گردنشو نرم بوسیدم
هین آرومی کشید همینجوری ک لباسارو از روی دستش جا ب جا میکرد سمتم برگشت
«یاا ته برو عقب الان وقتش نیست »
اون گفت خودشو مشغول انتخاب کردن کفش نشون داد
«وقت چی؟ »
«تهه »
وقتی اسممو صدا زد دستامو از دور کمرش باز کردم عقب رفتم
«ولی من فقط گردنتو بوسیدم همین »
آروم ب سمتم برگشت از کنارم رد شد  و لباسارو روی تخت گذاشت وقتی اینجوری سکوت می‌کنه میتونم بفهمم خجالت کشیده آروم خندیدم ب سمتش برگشتم ب سمت خودم برگردوندمش بوسه کوتاهی کنار لبش گذاشتم
«بگو بهم چی تو سرت گذشت ک الان اینجوری خجالت کشیدی هوم؟»
دستشو روی سینه م گذاشت ب عقب هلم داد
«لوس‌نشو ته لباساتو بپوش »
اون گفت ب لباسا اشاره کرد ب سمت دیگ ای رفت و لباسارو از روی صندلی کوچیک چوبی کنار اتاق برداشت مشغول پوشیدنشون شد
بدون اینک نگاهمو ازش بگیرم دست کردم لباسارو از روی تخت برداشتم دست بردم دکمه های پیراهنمو باز کردم ب  بدن شیری رنگش ک پشت بهم ایستاده بود و توی نور کم اتاق میدرخشید نگاه کردم اون زیادی خوشگل بود باهام کاری میکرد ک دلم میخواست تا آخرین لحظه عمرم بهش خیره بشم با باز کردن دکمه شلوارش نگاهمو ازش گرفتم و تند تر لباسامو پوشیدم میدونستم اگ بیشتر از این بهش نگاه میکردم نمی‌دونستم  میتونم جلوی خودمو بگیرم ک تمام تنشو مارک نکنم یا ن؟
از خونه بیرون اومدیم الان پنج چهل پنج دقیقه  صبح بود هوا ب روشنی می‌رفت
سوار ماشین شدیم
من همیشه این موقع از روز دوس داشتم بنظرم این ساعت بهترین ساعته چون همه چی توی سکوت آرامش بخشی قراره داره خیابونا از همیشه خلوت تره دگ خبری از دود و ترافیک و  صدای کر کننده بوق ماشینا نیس همه چیز در بهترین حالت
ماشینو جایی نزدیک ی سراشیبی پارک کردم پیاده شدیم
« کوه ؟»
اون پرسید من جلو تر رفتم دستای کوچیکشو  توی دستام گرفتم
«فکر میکردم انتخاب خوبی باشه »
من اینو گفتمو ب همراه خودم کشیدمش
«معلومه دیدن طلوع خورشید توی این ارتفاع میتونه انتخاب خوبی باشه میتونم بگم عاشقشم »
ب سمتش برگشتم ب چهره ش ک هنوز خوابالود بود خیره شدم اون قشنگ ترین چهره رو داشت حتی وقتی خسته س حتی وقتی موهاش بهم ریخت نامرتب توی پیشونیش ریخته شده
سرعتمو تند کردم چون هوا داشت روشن میشد ممکن بود با دیر تر رسیدنمون چیزی ک انتظار دیدنشو میکشید نبینه
با رسیدن ب قسمتی ک میشد بهترین دید ب طلوع داشت ایستادیم
اون کمی جلو تر رفت پشت بهم ایستاد
طبق عادتم گوشیو از توی جیبم در آوردم تا ازش عکس بگیرم فکر کنم باید دوربینم همراهم بیارم تا هر روز ازش عکس بگیرم اگ بگم  ب بهانه گرفتن عکس ازش اینجا نیاوردمش دروغ نگفتم من کمی جلو تر رفتم اون انقد  غرق تماشای طلوع بود ک متوجه نشد ک ازش عکس گرفتم ک و  وقتی برگشت من هنوزم مشغول عکاسی ازش بودم
«داری‌ چیکار میکنی ؟»
گوشیو پایین آوردم مشغول دیدن عکاسایی ک گرفتم شدم
«معلومه دارم از تو عکس میگیرم »
همینجوری ک سرم پایین بود جوابشو دادم روی صورتش زوم کردم اون حتی بدون اینک ژست بگیره هم خوشگل میوفته
لبخند محوی زدم
«چرا »
اون ازم پرسید من بیشتر روی عکساش زوم کردم من اونموقع داشتم ب این فکر میکردم ک بدم تمام عکساشو چاپ کنن
«چون تو خیلی خوشگلی »
صدای خنده ش توی گوشم پیچید ک تونستم تکون خوردن چیزی رو توی قلبم حس کنم
سرمو بالا آوردم گوشیو داخل جیبم برگردوندم اون هنوزم نگاهش ب خورشیدی بود ک در حال طلوع بود جلوتر رفتم جلوی خورشیدی ک بهش خیره بود ایستادم تا نگاهشو مال خودم کنم
اون بهم لبخندی زد و ب سمتم اومد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد من دستامو روی روی دستاش کشیدم و لمسشون کردم سرمو جلو بردم لباشو آروم بوسیدم اون بهم حس خوبی میداد حس دلتنگی حتی‌وقتی لبام روی لباش ملغزید بازم اون حس دلتنگیو درونم احساس میکردم مثل نیازی ک هیچوقت بر طرف نمیشد مثل تشنه ای  ک هیچوقت سیراب نمیشد اره من بهش نیاز داشتم مثل اولین بار ک دیدمیش مثل‌ اولین بار ک توی بغلم گرفتمش
وقتی از بوسیدنش دست کشیدم تو فاصله نزدیکی ب چشماش خیره شدم اون توی چشماش چیزی داشت ک من هیچوقت ندیدمش بخاطر همین من عاشق چشماشم وقتی می‌خنده وقتی بهم نگاه می‌کنه یا حتی وقتی ک نگاهش ب من نباشه
«حتمن باید بری ؟»
من تغییر نگاهشو حس‌کردم ک ب حالت غمیگینی سوق پیدا کرد پیشونیم ب پیشونیش چسبوندم دستشو از دور گردنم باز کردم و توی دستام گرفتم
«میدونی ک دلم برات تنگ میشه می‌دونی ک چقد دوست دارم می‌دونی ک توی تک تک لحضاتی ک پیشم نیستی یا حتی وقتی هستی ولی حواست بهم نیست دارم بهت فکر میکنم می‌دونی اینارو ؟میدونی ک چقد سخت برام برای یک روزم ک شده ازت دور باشم ؟ولی مجبورم قول میدم زود برگردم باشه ؟»
سرشو پایین انداخت ک بوسه ای روی موهاش گذاشتم توی بغلش کشیدم
«من چیکار کنم وقتی نیستی ؟»
آروم خندیدم دستمو بین تار های ظریف موهاش کشیدم عطر تنشو  توی ریه هام کشیدم
«وقتی نیستم میتونی بری پیش جین هیونگ وقتتو باهاش بگذرونی مطمنم اون نمیزاره بهت سخت بگذره »
هومی گفت دستاشو دور کمرم قفل کرد
«دلم برات تنگ میشه »
اون گفت سرشو. روی شونه م گذاشت
«من از همین الان دلم برات تنگه »
ازش جدا شدم دستمو زیر چونش گذاشتم سرشو بالا آوردم
«بخند،! بخند زندگی تهیونگ »
لبخند محوی روی لباش نشست ک سرمو جلو بردم لباشو آروم کوتاه بوسیدم سرمو عقب بردم و دستشو گرفتم و ب سمت ماشین حرکت کردیم حالا هوا کاملا روشن شده بود دگ خبری از خلوتی خیابونا نبود و همه چی انگار ب حالت همیشگیش برگشته بود
من کنار اون زمان حس‌نمیکنم انگار زمان وقتی کنارشم وقتی توی بغلم میگیرمش  برای چند دقیقه ای از حرکت وایمسته ولی شاید اون قلب منه ک برای‌ چند دقیقه از حرکت میوفته
نگاهی بهش انداخت ک سر  میز کارش خوابش برده  لبخندی روی لبش شکل گرفت و ب سمتش آروم قدم برداشت صندلی عقب کشید ب چهره غرق درخوابش چشم دوخت موهای خیسش ک روی پیشونیش ریخته بودن و کنار زد و انگشتاشو آروم روی گونش کشید دوست داشت تا موقع ای ک می‌ره همینجا  کنارش بشینه و ب چهره دوست داشتنیش نگاه کنه اما نمیتونست دلش نمیومد بیدارش کنه اما میدونست اگ از خدافظی نکنه ممکن چ اتفاقی بیوفته سرشو جلو برد و بوسه ای روی شقیقه ش گذاشت
«جیمین ؟»
کمی توی خودش جمع شد اخم کوچیکی بین ابروهاش شکل گرفت دستشو توی موهاش برد نوازششون کرد
«جیمینا نمیخوای‌ بلند شی ؟ اینجا گردنت درد میگیره »
لای پلکاشو کمی از هم باز کرد با دیدن تهیونگ ک لبخند بزرگی روی لباش بود خمیازه ای کشید سرشو از روی میز بلند کرد
«ساعت چنده ؟..»
با دیدن لباس تن تهیونگ و چمدون کوچیکی ک کنار دیوار بود حرفشو نصفه گذاشت انگار ک تازه یادش اومد  نگاه غمگینشو ب تهیونگ داد
«نمیشد دیر تر بری ؟»
تهیونگ لبخند غمیگینی غم زد
«ن عزیزم ما قبلا دربارش صحبت کردیم »
با دیدن قطره اشکی ک روی گونه ی جیمین لغزید گوشه لبشو گاز گرفت
«تو ک انقد بی طاقت نبودی عزیزم میدونی ک قرار نیست زیاد طول بکشه »
(از دیدن تهیونگ )
نفس عمیقی کشیدم حسش میکنم داره با هر اشکی ک از چشماش میوفته ی تیکه ای از قلبم و ب همراه خودش می‌کنه
« دست خودم نیست ته کی برمی‌گردی ؟»
سرشو پایین انداخت و با پوست گوشه ناخنش ور رفت
«میدونم قلب تهیونگ  قول میدم زود برگردم میخوای بگم سوکجین بیاد پیشت ؟»
وقتی متوجه ش شدم ک داره بازم اون عادتی ک وقتی استرس میگیره رو انجام میده دستمو توی دستش گرفتم و بوسه ی کوتاهی روش زدم
«چندفعه بهت گفتم دگ اینکارو نکن ؟»
«متاسفم »
دستمو دو طرف صورتش گذاشتم و صورتش ب سمت خودم برگردوندم
«ب من نگاه کن!»
سرشو بالا آورد چشمای مشکیش از اشکی ک توی چشماش بود برق میزد فقط خودم میدونستم ک قرار چقد بی قرار دیدن این دوتا تیله مشکی بشم سرمو جلو بردم بوسه ای رو دوتا چشماش گذاشتم
«دگ گریه نکن ! قرار نیست برم برنگردم زود میام  قول میدم هر روزم بهت زنگ بزنم  باشه ؟دگ نبینم داری گریه می‌کنی »
سرشو تکون داد و  دستشو توی دستم قفل کردم  جسم خسته شو توی بغلم گرفتم
«این اولین آخرین باریه ک تنهات میزارم زندگی تهیونگ  »
من اینو گفتم سرمو آروم تکون دادم لبخند محوی زدم میخواستم فقط از دردی ک می‌کشه  کمی رهاش کنم
«میدونم دارم الکی همه چیو سختش میکنم »
اون اینو گفت ادامه ش داد
«همه اینا تقصیر منه »
دستشو از توی دستم  بیرون کشید و از توی بغلم بیرون اومد روشو ب سمت دیگ ای کرد کی این همه حساس شده بود ؟
«دگ این حرفو نزن ما بلاخره باید برمیگیشتیم اونجا جای خوبی برای زندگی نبود حداقلش برای تو »
وقتی جوابی از طرفش نگرفتم نفس عمیقی کشیدم
«چیشده ک نور من اینجوری باهام قهر کرده ؟نکنه میترسی برم اونجا دخترای فرانسوی تورم کنن ؟»
آروم خندیدم و تونستم صدای خندشو ک سعی در مهار کردنش داشت بشنوم اون خیلی شیرینه
«نامجون هیونگ باهامه نگران نباش نمیزاره ی لحضع دست از پا خطا کنم »
سرشو ب سمتم  چرخوند با اخم ساختگی بهم نگاه کرد
«یاا بخوای از این غلطا بکنی ک خودم میکشمت »
ب سمتم برگشت  مثل‌ ی گربه کوچولو توی بغلم جم شد ادامه داد
«دلم برات تنگ میشه تهیونگا زود برگرد »
دستی توی موهای بهم ریختش کشیدم ک حالا کمی خشک شده بودن
«میتونی حسش کنی دردی ک من اونموقع ها بخاطر پس زدنای تو میکشیدم ؟»
مشت آرومی ب بازوم کوبید
«اینو یادت نره هیچوقت ک بخاطر چی من پست میزدم !»
«فاک  مگ میشه فراموش کنم »
آروم خندیدم و جیمینو از توی بغلم بیرون کشیدم از روی مبل بلند شدم
«دگ باید برم دیره ب پرواز نمی‌رسم »
چمدونمو از کنار دیوار برداشتم و ب سمت در قدم برداشتم و مشغول پوشیدن کفشام شدم صاف ایستادم و لباسامو مرتب کردم جیمین ب سمتم اومد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بوسه ای روی لبام گذاشت چمدونو روی زمین گذاشتم دستامو دور تن ظریفش حلقه کردم  و نرمو آروم لبای دوست داشتنیشو بوسیدم  با صدای زنگ گوشیم دل از لباش کندم و دستمو توی جیبم بردم بیرون کشیدمش نگاهی ب لاک اسکرینش انداختم ک اسم نامجون روش نقش بسته بود نفس عمیقی کشیدم چمدونو برداشتم
«انگار واقعا  ایندفعه باید برم »
با تردید اینو گفتم و لبخند کوچیکی زدم ک حتی فکر نکنم دیده بشه چرا انقد سخت بود ؟من بار ها ازش جدا شدم ولی ایندفعه با همیشه فرق داره اون دگ بخشی از وجودم شده بود وقتی نبود وقتی کنارم نبود انگار ی چیزی کم بود ی حس خلعی ک داعما حسش میکردم آزارم میداد اون منو تکمیل میکرد اون همیشه باعث پر شدن اون حس خلع درونم میشد
دستمو بالا آوردم و تو هوا تکون دادم
«مواظب خودت باش »
اون ب تقلید از من دستشو بالا آورد نگاه غمگینشو ب سمت دیگ ای درست پشت سرم انداخت
«دوست دارم »
آخرین کلمه ای ک دوست داشتم بهش بگم و اولین کلمه ای ک وقتی دوباره ببینمش میگم 

سوار آسانسور شدم چشم دوختم بهش تا وقتی ک در آسانسور کاملا بسته شد  من از همین الانشم دلم براش تنگ میشه من همیشه دلم براش تنگه حتی وقتایی ک از همیشه بهم نزدیک تره من حسش میکنم احساسی ک روز ب روز بیشتر میشه من احساس خوشبختیو با تک تک سلولام حس میکنم جیمین احساس خوشبختی منه وقتی کنارمه وقتی می‌خنده حتی وقتی ک باهام قهر می‌کنه اون باعث رفع تمام خستگیا و پایان دردای منه تو این دو سال تمام سعیمو کردم ک همون کسی باشم ک اون میخواد تمام سعیمو کردم تا بتونم بهش ثابت کنم ک لیاقت عشقشو دارم با اینکه خودم می‌دونم لیاقت اون خیلی بیشتر از ایناست اون یک فرشته س ک لیاقت زندگی توی این دنیا  ادمی مثل منو نداره !
با باز شدن در آسانسور از آسانسور خارج شدم

The only thing I know I love you:)

شروع فصل دو :))

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 26, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Blue & GreyWhere stories live. Discover now