part 42

262 57 58
                                    


با لرزش گوشیم توی جیبم تمومش می¬کنم. بیرونش می¬کشم و اسکرینشو بالا میدم. قبل از اینکه پیام ووشیکو بخونم صدای مینجو از روی تعجب بالا میره: عکس منو از کجا آوردی؟
همزمان که پیامو می¬خونم جواب میدم: اگه عکساتم نبودن که زندگی محال می¬شد.
یه لبخند کامل می¬زنه و بعد انگار چیزی به ذهنش می¬رسه. لبخندش محو می¬شه و کم کم اخم می¬کنه: من یه دونه عکسم ازت نداشتم اونوقت تو...
دیگه ادامه نمیده، یه نگاهی به اطرافش میندازه و می¬پرسه: اصلاً چرا هیچوقت هیچ عکسی از هیچکدومتون نیست؟
- چون نباید کسی ازمون عکسی داشته باشه.
اخم می¬کنه: من چی؟ منم نمی¬تو¬نم عکستو داشته باشم؟
مردد سر تکون میدم: شاید بتونی.
با ذوق می¬گه: خب، پس بیا یه دونه دوتاییشو بگیریم.
عقب می¬کشم. یه نگاهی به سر تا پاش میندازم و می¬گم: اینطوری؟
به خودش نگاه می¬کنه: اینطوری چشه مگه؟
موهاشو یکم بهم می¬ریزم و سر به سرش میزارم: شاید اگه لباس عروس بپوشی باهات عکس بگیرم.
دست به سینه نفسشو پس میده: هاه! بشین تا بپوشم، اصلاً کی گفته من قراره زنت بشم؟
بلند می¬شم، کتمو برمی¬دارم و به صورت لجبازش لبخند می¬زنم: لباستو گفتم وگرنه اونو که همین الانم زنمی.
لبخندشو می¬خوره و چشماشو ازم می¬گیره. میرم سمت درو می¬گم: جایی نمیری تا برگردم، اگه چیزی احتیاج داشتی... با یادآوری اینکه حتماً فرانسوی بلد نیست، اضافه می¬کنم: منتظر خودم می¬مونی!
قبل از اینکه دوباره غرغرش بلند بشه درو روی صورت پر از حرصش می¬بندم و قفل خودکار خونه¬رو فعال می¬کنم. حراست برج هست ولی بهشون اعتماد ندارم. ووشیک پیام داده جسی توی گالری منتظرمه. همش شیش روز به مزایده مونده و تا دوشنبه طبیعیه هر روز از این جلسه¬ها داشته باشیم.
پسرا همه قبل از من رسیدن، حتی این دختره¬ی کنه باربارام هست. دست به سینه توی قاب در می¬ایستم و به کره¬ای می¬گم: حتماً باید منو تا اینجا بکشونید؟ خودتون نمی¬تونید از پس یه جلسه¬ی ساده بربیاید؟
جونمیون عصبی می¬گه: بیا بشین طوماری که خانوم برامون ترتیب دادنو ببین بعد اسمشو بزار جلسه¬ی ساده!
جسی کنجکاو از اینکه چی داریم می¬گیم می¬پرسه: چی شده؟
دستی توی هوا تکون میدم و جلو میرم: هیچی.
هنوز سر میز ننشستم که سهون پوکر می¬پرسه: مینجورو چرا نیاوردی؟
چشمام بی¬اختیار میرن روی ووشیک، یه دستی به گردنش می¬کشه و با پررویی اخم می¬کنه. رو به روی جسی جا می¬گیرم و چشمم به یشینگ که می¬افته، لب می-زنه: دلمون براش تنگ شده.
نفسمو پس میدم و سعی می¬کنم به این فکر نکنم که از دیشب معنی کلمه¬ی دلتنگی برام عوض شده. جسی نگاشو رو من می¬چرخونه: حاضری؟
سر تکون میدم. عینکشو به چشمش می¬زنه و همه ساکت بهش چشم می¬دوزیم. همه به غیر از نوه¬ش باربارا که دست زیر چونه¬ش زده و داره با نگاه خیره¬ش هیونگو قورت میده. جسی با جدیت شروع می¬کنه: اولین چیزی که دولت پرتقال خواستارشه، سکرت بودن کامل مذاکرات پشت پرده¬ست. مذاکره باید توی یه مکان کاملاً امن و ترجیحاً دور از اجتماعات شلوغ داخل شهر برگزار بشه.
چانیول دستی به لبه¬ی گیلاسش می¬کشه: می¬تونیم یکی از قعله¬های سانیو انتخاب کنیم.
جسی اخم می¬کنه: اون مرتیکه!
توضیح میدم: اون مرتیکه یکی از دوستای نزدیک ماست.
غر می¬زنه: شمام با این دوستاتون.
شیومین ابرو بالا میده: بهتره از این بحثای بی¬نتیجه بگذریم خانم اسمیت.
بک تأییدش می¬کنه: بند بعدی چیه؟
درست بعد از پرسیدن ایـن سوال، دست میندازه پشت صندلـی باربارا و بـا صندلی می¬کشدش عقب، باربارا اخم می¬کنه. بک انگشت اشاره¬شو روی بینی¬ش میزاره و به مادربزرگش اشاره می¬کنه. جونیمون با اوقات تلخی رو ازش می¬گیره و سعی می¬کنه رو جلسه تمرکز کنه، البته اگه باربارا بزاره.
- بند دوم به مذاکره کننده¬ها مرتبطه، مثل اینکه امسال ایالت کالیفرنیام به جمع حاضرین اضافه شده.
بک معترض می¬گه: چی؟ قرار نبود از آمریکام کسی باشه!
جسی با حوصله یادآوری می¬کنه: ما قرارارو تعیین نمی¬کنیم.
سهون به طرفداری از بک می¬غره: از روز اول قرار نبود وارد معاملات مستقیم با آمریکا بشیم.
جسی مصرتر از این حرفاست: الان اوضاع فرق کرده، هر قراریم داشتیم مال قبل از اتحاد آمریکا و کشورای حاشیه نشین عرب بود. الان آمریکا بزرگترین و پرسودترین بازارو برای ما داره.
مشتمو رو میز می¬کوبم. یه طوری که خوب توی چین و چروکای مغز پیرش فرو بره توضیح میدم: بازارشون هر چقدم سود داشته باشه ما باهاشون معامله نمی-کنیم.
صداش بالا میره: چرا؟
چانیول جوابشو میده: چون نمی¬خوایم اسلحه دست اون وحشیای بچه¬کش بدیم.
- مام این کارو نکنیم، بقیه انجامش میدن. همین الان توی اروپا حداقل ده تا بازار خرید و فروش اسلحه هست که همشون تشنه¬ی همچین قراردادی¬ان.
می¬خوام جوابشو بدم اما کیونگ قبل از من سکوتشو می¬شکنه: بزار هر کی هر چقدر که دوست داره از خون اون بچه¬های بی¬گناه بخوره، ما همچین کاری نمی-کنیم.
نگاه نگرانمو رو صورت رنگش پریده¬ش می¬چرخونم. تنفسش کند شده و پیشونیش عرق کرده. هر وقت این بحثا پیش میاد دردش عود می¬کنه. رو به جونگده¬ای که بلند شده و دست روی شونه¬ش گذاشته، می¬گم: ببرش بالا، از اولم نباید می¬اومد.
جونگده بازوشو می¬چسبه و زیر نگاه سنگین ما می¬بردش سمت راه پله¬ی ته سالن، جسی صبر می¬کنه یکم دور بشن بعد کلافه بگه: نمی¬فهمم، این چه طرز فکر مخربیه که تیم حرفه¬ایی مثل شما داره؟
یشینگ با انزجار نگاش می¬کنه و به کره¬ای زمزمه می¬کنه: زودتر خفه¬ش کنید تا رو صورتش بالا نیوردم.
هیونگ دستشو با حرص از حصار انگشتای پر تمنای باربارا بیرون می¬کشه و می¬غره: بحث تموم شده¬ست خانوم اسمیت. خودتون می¬دونید که این یکی از مهمترین شرطای سازمان ماست. معامله با کشورایی که در حال تشکیل یا ساپورت گروهکای تروریستی¬ان مغایر با اساس نامه¬مونه.
جسی دست بردار نیست: با تموم این تفاصیر بازم شما نمی¬تونید تضمین کنید کسایی که ازتون اسلحه می¬خرن تحت چه شرایطی ازش استفاده می¬کنن.
نفسمو پس میدم: درسته، شاید همین امشب به این نتیجه برسیم که کارمون با هر ابعادی ضد بشریه و به کل کنارش بزاریم. ولی این فکر که با باز کردن پای آمریکاییا به مذاکره می¬تونید نظر مارو عوض کنید قطعاً احمقانه¬ترین ریسک زندگیتونه. همون جوری که فرانسه معامله با سیاه پوستارو ممنوع کرده، همون طورم ما آمریکاییارو به این مزایده و مذاکرات پشتش راه نمیدیم. پس قبل از اینکه یه آبروریزی اساسی بین دو کشور پیش بیاد خودتون زودتر اومدن هیئتشونو کنسل کنید.
جسی کفری از جا بلند می¬شه و می¬غره: این کار ضرر سنگینیو به سازمانتون تحمیل می¬کنه.
بک همون طور که راه خروجو نشون میده می¬گه: تا جلسه¬ی بعدی روز خوش. 
بعدم میره کمک هیونگی که فقط یه دقیقه مونده با باربارا دست به یقه بشه. شونه-ی نوه¬ی سمج اسمیتو می¬گیره و هلش میده به طرف در خروج، براش دست بلند می¬کنه و با لبخند به کره¬ای می¬گه: گورتو گم کن دختره¬ی زالو.
جسی بازوی باربارارو می¬گیره می¬کشه داخل آسانسور و شر قیافه¬ی عبوسش با پایین رفتن آسانسور از جلوی چشمامون کم می¬شه. جونمیون کفری سر میز می-شینه و با اخم زل می¬زنه به یه نقطه¬ی نامعلوم. سهون یه نگاهی به صورت همه-مون میندازه و با بهونه¬ی سر زدن به کیونگ، تنهامون میزاره.
بک با یه حرکت روی میز می¬شینه و می¬گه: مطمئن نیستم بتونیم از پس اتحادیه بربیام.
بی¬علاقه یادآوری می¬کنم: ما اتحادی با کسی نداریم.
چان پوزخند می¬زنه: ما نه ولی ساموئل داره.
یشینگ بی¬حوصله غر می¬زنه: نمی¬فهمم چرا این بی¬پدرو نمی¬کشیم از دستش خلاص شیم؟
شیومین یه لبخند پر از تمسخر به صورتش می¬پاشه و طوری که بخواد قضیه¬رو به یه  بچه¬ی چهار پنج ساله توضیح بده با تأکید می¬گه: چون به لحاظ قانونی ما نه می¬تونیم نه عرضه¬شو داریم که پدرخونده¬مونو بکشیم.
بک چشماشو باریک می¬کنه: صد دفعه گفتم این اسمو روش نزار.
شیو شونه بالا میندازه و چشماشو براش درشت می¬کنه. هیونگ یکم به سردرد بدی که دلیلی جز باربارا نداره غلبه می¬کنه و می¬گه: جای این حرفا دنبال یه هیئت جایگزین باشین.
چانیول حرفشو ادامه میده: یکی که به اندازه¬ی آمریکاییا برا بقیه جذاب باشه.
شیوهیونگ از جا بلند می¬شه، میره سراغ آسانسورو می¬گه: صد سال دیگه که همچین موردیو پیدا کردین خبرم کنید.
بک به یشینگ نگاه می¬کنه: خونواده¬ی تو علاقه¬ای به این حرفا ندارن؟
یشینگ سر تکون میده: اگه می¬خوای چیزی بهشون بفروشی باید یه چیزی باشه که خودشون نداشته باشن.
بک قانع شده اعتراف می¬کنه نکته¬ی خوبی بود. بعدم به منی که بلند شدم می¬توپه: کجا؟
از کنارش می¬گذرم: میرم یه سر به کیونگ بزنم.
بازومو می¬گیره و چند قدمی برم می¬گردونه عقب و نیشخند می¬زنه: از مینجو چه خبر؟
یه نگاهی به دور و بر میندازم و ووشیکو نمی¬بینم. انگار خیلی وقته پیچونده رفته. یشینگ با ابروهای بالا رفته نگام می¬کنه و فرمالیته به بک اعتراض می-کنه: چه خبر می¬خواستی باشه؟ دوتایی، تخت خواب مشترک و لباسایی که دیگه به درد نمی¬خورن، این چیزا برا هر کسی عادی نباشه برا تو که هست!
بک ادامه¬ی بحثو مثل توپ تنیس روی هوا می¬گیره، تکیه میده به لبه¬ی میزو با یه قیافه¬ی از خودراضی می¬گه: عادی که هست. ولی تو که منو می¬شناسی هیونگ دلم نمیاد تنهایی تو یه کاری خوب باشم.
نگاشو میده به من و اصل حرفشو می¬زنه: اگه راهنمایی خواستی به خودم بگو.
دستمو از تو دستش بیرون می¬کشم و با یه چشم غره¬ی اساسی از جفتشون می-گذرم. هنوز به راهرو نرسیدم که هیونگ صدام می¬زنه: جونگینا؟
سر می¬چرخونم: امشب بیارش خونه¬ی من، یه شام که می¬تونیم دور هم بخوریم.
سرمو به معنی باشه تکون میدم و نگامو به زور از نیش باز بک و یشینگ می-گیرم.
جونگده برا کیونگ آرامبخش تزریق کرده و با وجود دوز بالاش هنوز هشیاره. کنار سهونی که چهارزانو جلوی یه تابلو نشسته و بهش خیره شده می¬ایستم و می-پرسم: حالش چطوره؟
جونگده یه نگاهی بهش میندازه و بی¬حرف سر تکون میده. جلو میرم. لب تخت می¬شینم و نگاش می¬کنم. چشماشو با مکث می¬چرخونه و می¬دوزه به من، آروم می¬گم: می¬خوای یه مدت بری استراحت؟
پلک می¬زنه: نمی¬خوام.
صدای سهون عصبی بالا میره: اگه می¬خوای بهش استراحت بدی، باید دست و پاشو ببندی، سوار هواپیماش کنی و بفرستیش بره.
نگامو برمی¬گردونم رو کیونگسو: باید این کارو باهات بکنم؟
پوزخند می¬زنه و چیزی نمی¬گه. نگامو میدم به جونگده: می¬تونی باهاش بری؟
مچ دستمو می¬گیره و جدی می¬گه: من جایی نمیرم.
جونگده با حرص نگاش می¬کنه: می¬خوای بمونی اینجا که چی؟ بازم به همون وضعی بیفتی که دو ماه پیش افتادی؟
کیونگ مچمو ول می¬کنه و می¬گه: کل مزایده¬رو خونه می¬مونم. 
نگاهمو رو صورت سهون و جونگده تاب میدم. تکرار می¬کنه: گفتم نمیام.
برا اینکه خیالشو راحت کنم سر تکون میدم و می¬گم: باشه.
یه دستی به پیشونیش می¬کشم و زمزمه می¬کنم: استراحت کن.
با مکث چشماشو می¬بنده و دیگه هیچکدوم حرفی نمی¬زنیم. همه چیز از دو سال پیش شروع شد. از اولین و آخرین مذاکره¬ای که با یه کشور عربی داشتیم. هیچکدوم خبر نداشتیم طرفی که باهامون وارد مذاکره شده یکی از سرکرده¬های روانیِ معروفترین گروهک تروریستی منطقه¬ست. هنوزم اون چهره¬ی کریحشو از یاد نبردم. تنها کسی که بابت نکشتنش تا آخر عمرم خودمو سرزنش می¬کنم همون کثافته. تا چند دقیقه بعد از امضای قراردادم نمی¬دونستم مرتکب چه اشتباه بزرگی شدیم ولی وقتی کار تقریباً تموم شد و دست اون عوضی بلند شد و افرادش خوشحالی کثیفشونو با کشتن ده بیست تا بچه¬ی بی¬گناه و بی¬دفاع نشون دادن، خوب فهمیدیم با چه حیوونی طرفیم. چون توی منطقه¬ی رسمی اونا بودیم هیچ اسلحه¬ای همراهمون نبود وگرنه اصلاً بعید نبود یه کشت و کشتار حسابی راه بندازیم. همه¬مون شوکه، عصبی و وحشت زده بودیم. هر کدوم یه جور واکنش نشون می¬دادیم. من و جونمیون صدامونو بالا برده بودیم و ازشون توضیح می-خواستیم اما هر چی بلندتر داد می¬زدیم ریشخندای بیشتری نصیبمون می¬شد. بک شوکه بدن کوچیک یه پسربچه¬رو بغل کرده بود و داشت بی¬صدا نعره می¬زد. چان سرگردون بین جسد بچه¬ها می¬گشت و بلند بلند گریه می¬کرد. یشینگ یکی از نگهبانارو گرفته بود زیر مشت و لگد و داشت وحشیانه کتکش می¬زد. کیونگ اما ساکت بین اون جسدای کوچیک بی¬جون می¬گشت. دونه به دونه¬شونو برمی¬گردوند و ناباورانه به صورتشون سیلی می¬زد تا شاید یکیشون زنده باشه. خوب یادمه وقتی دید حتی یه بچه هم از زیر اون میدون تیر بیرون نیومده، زانوهاش سست شدن، صورتش کم¬کم کبود شد و از هوش رفت. دکترا گفتن اگه فقط نیم ساعت دیرتر رسونده بودیمش بیمارستان از خونریزی معده می¬مرد. بعد از اون دیگه هر شوک عصبی¬ای براش یه زنگ خطره که خودشو با درد معده بروز میده. این مهمترین دلیلیه که جونگده قبول کرده باهاش تو یه خونه زندگی کنه. بدترین قسمتش اینه که چون ریشه¬ی واکنشاش عصبیه، تقریباً هیچ درمان مشخصی براش وجود نداره، هیچ درمانی جز آرامش... همون چیزی که آدمایی مثل ما خوابشم نمی¬بینیم.
                                       -----------------
"مینجو
دیگه رسماً کارم به صحبت کردن با درو دیوار رسیده که صدای در بلند می¬شه. زود بلند می¬شم سر پا می¬ایستم و انگشت اشاره¬مو می¬گیرم سمت در، اخمامم می-کشم تو هم. در که باز می¬شه داد می¬زنم: همون جایی که هستی وایسا.
جونگین آروم درو می¬بنده، یه نگاهی به اطرافش میندازه و می¬پرسه: با منی؟
جدی می¬گم: مگه جز تو کس دیگه¬ایم تو این خونه¬ی ارواح هست؟
همون جا می¬ایسته و منتظر نگام می¬کنه. دوباره می¬گم: دستاتو از هم باز کن.
ابرو بالا میده. می¬غرم: گفتم بازشون کن!
با تردید دستاشو از هم باز می¬کنه و می¬پرسه: اینطوری؟
سر تکون میدم: آره، تکون نخور.
لباشو بهم فشار میده، دستمو آروم پایین میارم، یه اخم ریز براش میام و بعد مثل گلوله به طرفش می¬دوئم، با کله میرم تو بغلش، دستامو محکم دور کمرش قفل می¬کنم و با نیش باز سر بالا می¬گیرم: خسته نباشی.
هول می¬خنده، دستاشو میزاره روی موهام و با خنده می¬گه: ممنون.
ابرو بالا میندازم: دیدی خندیدی!
سر تکون میده: آره.
یکم عقب می¬کشم و می¬گم: قابلتو نداشت، دوست داشته باشی هر روز همین جوری ازت استقبال می¬کنم.
دستاشو قاب صورتم می¬کنه و با لبخند می¬گه: چرا که نه... ولی وقتی اینجوری استقبال می¬کنی باید بتونی از پس بقیه¬شم بربیای، اونم هر روز.
اوپس. هول لبخند می¬زنم و براش بهونه می¬تراشم: نه خب، می¬دونی حالا که فکرشو می¬کنم می¬بینم هر روز دیگه تکراری می¬شه برات، بعضی وقتا باشه بهتره.
یه ذره اخم می¬کنه: بعضی وقتا؟
باز بوی دردسر میاد. سر تکون میدم: هوم.
بیشتر اخم می¬کنه: ولی من هر روز دوست دارم.
دیگه نزدیک بودن بهشو جایز نمی¬دونم. یکم ازش فاصله می¬گیرم و می¬گم: نه، هر روزش زیاده¬رویه. خودت که می¬دونی زیاد جالب نیست، دکترام می¬گن خوب نیست.
آخریو از خودم درمیارم، ولی خب نامردی نمی¬کنه و با اینکه چشماش داد می¬زنن داره از چی حرف می¬زنه، ضایعم می¬کنه: دکترا می¬گن استقبال کردن خوب نیست؟
یکم ساکت نگاش می¬کنم. بعد چشمامو درشت می¬کنم و با پررویی می¬گم: بله، به لحاظ علمی هر چی که شورش دربیاد ضرر داره.
ابرو بالا میده: حتی بغل کردن؟
با اینکه دارم می¬میرم دوباره برم تو بغلش اما سر تکون میدم و غلیظ تأکید می-کنم: حتی بغل کردن.
دوباره می¬خنده، جلو میاد، دستشو میندازه دور گردنم، سرمو مثل یه توپ فوتبال می¬زنه زیر بغلش و می¬گه: پس مجبورم یه وری بغلت کنم که شورش درنیاد.
کفری سعی می¬کنم دستشو پس بزنم اما از پسش برنمیام، می¬غرم: اصلاً شوخی قشنگی نیستا.
اهمیتی بهم نمیده و همین شکلی تا کاناپه جلو میریم. هر چی جیغ جیغ می¬کنم ولم نمی¬کنه. بغل کاناپه که بلند می¬گم: من دیگه غلط بکنم کاریت داشته باشم، جنبه نداری.
بالأخره ولم می¬کنه. یکی محکم می¬زنم رو بازوش و می¬غرم: دردم اومد.
رو جمله¬ی قبلیم قفله. با اخم تکرار می¬کنه: من جنبه ندارم؟
براق می¬شم تو صورتش: هوم.
یه نگاهی به ساعتش میندازه و در حالی که حرص می¬خوره می¬گه: از دیشب نزدیک به بیست ساعت می¬گذره، من بیست ساعت تمومه کاری به کارت نداشتم!
اوه فکر نمی¬کردم بحث به اینجا برسه. چرا هیچکی به من نگفته بود زندگی متأهلی انقدر سخته؟ جونگین جلو میاد و من انقدر عقب عقب میرم که چاره¬ای جز نشستن رو کاناپه پیدا نمی¬کنم. یکم خودمو عقب می¬کشم و همون طوری که سعی می¬کنم فاصله¬مونو حفظ کنم می¬گم: یه چیزی همین جوری پروندم... اخمش که غلیظ می¬شه اضافه می¬کنم: غلط کردم.
جلوتر میاد و من بازم مجبور می¬شـم عقبتر برم. تهدیدآمیز می¬گـه: می¬خوای معنی بی¬جنبه¬رو نشونت بدم؟
دیگه هیچ راهی جز اینکه خودمو به موش مردگی بزنم ندارم. دست میزارم رو کمرم، صورتمو جمع می¬کنم و می¬نالم: نه جون مادرت، کمرم هنوز درد می¬کنه.
گره¬ی اخماش یه کاره از هم باز می¬شه، با پوزخند عقب می¬کشه: خوشم میاد سرو ته افکارت به یه چیز بیشتر نمی¬رسه دختره¬ی منحرف. 
کفری نگاش می¬کنم. دارم فکر می¬کنم چه جوری پوستشو بکنم دلم خنک بشه که می¬گه: پاشو، شام قراره بریم پیش پسرا.
مثل فنر از جا می¬پرم: چی؟ پسرا؟
نگاش میره سمت کمرم: کمرت خوب شد؟
نیشمو گوش تا گوش باز می¬کنم. جلو میرم، دستمو دور بازوش حلقه می¬کنم و می¬گم: آره بابا، بریم که خیلی دلم براشون تنگ شده.
تکون نمی¬خوره. با احساس سنگینی نگاش رو صورتم، آب دهنمو قورت میدم و آروم سر می¬چرخونم، یکم نزدیکم می¬شه و می¬گه: همون طوری که دلت برا من تنگ شده بود؟
چه گیری کردیما، تند تند سر تکون میدم: نه، نه باور کن.
اخم می¬کنه. لب می¬گزم: منظورم این بود که خیلی وقته ندیدمشون.
- از این به بعد منظورتو با کلمه¬های درستی بگو.
اخمو می¬گم: باشه.
بازوشو جلو میاره و سرسنگین رو ازم می¬گیره. حرکتی نمی¬کنم. دوباره که نگام می¬کنه می¬گم: مادربزرگمو یادته؟
یه گشتی توی مغزش می¬زنه و سر تکون میده. تخس می¬گم: به عمرم فکر نمی-کردم یه نفر بدپیله¬تر از هارمونی¬ام تو دنیا پیدا بشه ولی تو از اونم بدتری.
با حرص دست توی بازوش حلقه می¬کنم، دوباره بهش می¬چسبم و رو به صورت تقریباً گیجش اضافه می¬کنم: حیف که خیلی دوست دارم.
لبخند می¬زنه، از اونایی که حاضرم براش بمیرم. با عشق نگاش می¬کنم. درسته یکم گنده دماغه ولی فکر کنم تا حداقل یه سال پتانسیلشو دارم غرغراشو به جون بخرم. 
از سوئیت که بیرون می¬زنیم، یه نگاهی به در بقیه¬ی خونه¬ها میندازم و می¬پرسم: همه¬ی خونه¬های این پنت هاوس این شکلیه؟
سرشو به معنی نه تکون میده. سوار آسانسور که می¬شیم می¬گه: خودم خواستم اینطوری بسازنش.
- چرا؟
- چون دیگه حوصله¬ی خونه¬های بزرگو نداشتم.
سر تکیه میدم به بازوش و دیگه چیزی نمی¬گم. نه اینکه حرفی برا گفتن نداشته باشم ولی دوست ندارم به تنهاییاش سرک بکشم. می¬ترسم بیشتر بدونم بیشتر ناراحت بشم. همون قدری که این زمان برای من کند گذشته، برای جونگینم سخت بوده. ولی دیگه بسه. دیگه آسمونم به زمین بیاد نه ازش جدا می¬شم نه میزارم چیزی بینمون فاصله بندازه. از پنت هاوسش تا همون خونه¬ای که روز اول با کیونگ رفتم، بیشتر از نیم ساعت طول نمی¬کشه. خیلی خودمو کنترل می¬کنم با دیدن پسرا کنترلمو از دست ندم، ولی وقتی چشمم به یشینگ، جونمیون و سهون می¬افته واقعاً نمی¬تونم جیغ نزنم و از جا کنده نشم. بعد از اینکه یه دل سیر جیغ جیغ می¬زنم و حسابی انرژیمو تخلیه می¬کنم تازه چشمم می¬افته به چان که رو کاناپه پا روی هم انداخته و بغل دستشم بکهیونی که با لبخند بهم نگاه می¬کنه. آروم دستامو از تو دستای یشینگ بیرون می¬کشم، یه قدم عقب میرم و با صدای جونگین سر می¬چرخونم. دست به جیب ابرو بالا داده: شیوهیونگ کجاست؟
سوالش ربطی به من نداره ولی نگاش مستقیماً به منه، تو فاصله¬ای که بک جوابشو میده، آروم یه طوری که جلب توجه نکنه، عقب می¬کشم و نزدیکش می-ایستم.
- کجا می¬خواستی باشه؟ تو یکی از هتلای شهر.
یشینگ یه نگاهی به من میندازه و می¬گه: بیا تعریف کن ببینیم چیکارا می¬کردی تو این سه سال؟
ذوق زده یه قدم میزارم جلو اما زیر اثر نامرئی اخمای جونگین دوباره برمی¬گردم سر جام و می¬گم: هیچی، زندگیمو می¬کردم.
سهون با اخم به هر دومون نگا می¬کنه: حالا چرا اونجا وایسادین؟
بک گرم می¬گه: آره بابا از کیه دور هم جمع نشدیم البته اگه... رو به جونگین اضافه می¬کنه: تو اجازه بدی!
قبل از اینکه جونگین چیزی بگه اوپا جلو میاد، دستمو می¬گیره می¬بره سمت مبلا و می¬گه: این عنتر کی باشه که بخواد بهش اجازه بده!
درسته از همون اولم جونمیونو یه جور دیگه¬ای دوست داشتم ولی حتی جرئت نمی¬کنم سر برگردونم قیافه¬ی جونگینو ببینم. بک همون طوری که با چشمای باریک جلو اومدن سوژه¬شو نگا می¬کنه طعنه می¬زنه: معلوم نیست هیونگ؟
جونگین رو به روم می¬شینه. از قیافه¬ش زیاد چیزی معلوم نیست ولی اگه از من بپرسن همین الانه که کاملاً بی¬مقدمه کنترلشو از دست بده. یه لبخند کمرنگ به صورت اوپا می¬زنم و می¬پرسم: جونگده نیست؟
انتظار ندارم چان جوابمو بده ولی میده: جونگده و کیونگ کار داشتن نشد باشن.
بدون اینکه نگاش کنم سر تکون میدم و زمزمه می¬کنم: که اینطور.
جونمیون جعبه¬ی شکلاتو از روی میز برمی¬داره و درشو برام باز می¬کنه. یکی برمی¬دارم و لبخند می¬زنم. یشینگ کنارم جا می¬گیره، دستشو میزاره رو پشتی کاناپه، لم میده و می¬گه: هنوزم باورم نمی¬شه اینجایی.
لبخند می¬زنم، یکم با شکلاتم ور میرم، دلم می¬خواد حرف بزنما ولی سنگینی این همه نگاه نمیزاره. موندم از کجا شروع کنم که جونگین بلند می¬شه. جلو میاد، دستمو می¬گیره، بلندم می¬کنه و می¬بره کنار خودش می¬نشونه. رو به ابروهای بالا رفته من و صورت پر از فحش پسرا توضیح میده: داریم قرار میزاریم.
جونمیون اخم می¬کنه: چون قرار می¬ذارید دلیل می¬شه مثل بچه¬ها رفتار کنی؟
دندونامو بهم می¬سابم و زیرلب می¬غرم: راست می¬گه دیگه داشتیم حرف می-زدیما.
اخماشو تو هم می¬کشه. دست دور شونه¬م میندازه، منو به خودش می¬چسبونه و می¬گه: هر حرفی دارید همین طوری بزنید.
یه وری نگاش می¬کنم، باید شناسنامه¬شو چک کنم ببینم دقیقاً چند سالشه، هیچ جای رفتار این پسربچه¬ی سرتق به یه مرد سی و یک ساله نمی¬خوره. اوپا چشماشو می¬چرخونه. سهون نفسشو پس میده و یشینگم پوکر نگامون می¬کنه. دارم زیر وزن جو بدی که آقا با تخس بازیاش ساخته، له می¬شم که بک فرشته¬ی نجاتمون می¬شه. زود از جا می¬پره، دستاشو بهم می¬کوبه: اینجوری نمی¬شه پاشین، پاشین بریم شام کوفت کنیم.
قسمت کوفت کردنشو کاملاً به جا می¬گه، چون با وجود چشم غره¬های مداوم جونگین غذا تقریباً زهرمارم می¬شه. آخرش صندلیمو ازش کنار می¬کشم، پشت بهش می¬شینم و غذامو می¬خورم. بازم از رو نمیره، دست میندازه و صندلیمو می¬کشه بغل صندلی خودش. یه نگاه کفری بهش میندازم و با چشمام التماس بکهیون می¬کنم یه جوری به دادم برسه.
بک جفت ابروهاشو بالا میده، یه فکری می¬کنه و می¬گه: چطوره بعد از شام بریم شنا کنیم؟
علاوه بر چشمای گرد و متعجب همه¬مون، نگاه عصبانی جونگینم بهش دوخته می¬شه. سر جاش جا به جا می¬شه و می¬گه: یه ماه دیگه تابستون تموم می¬شه، بعد حسرتشو می¬خوریما... چشماشو میده به من: مینجویا مایو داری؟
غذا می¬پره توی گلوم و به سرفه می¬افتم. خاک تو سر خرت کنن، من گفتم نجاتم بدی نه اینکه جنگ داخلی راه بندازی. لیوان آبی که یشینگ برام ریخته¬رو از دست جونگین می¬گیرم و می¬گم: نه راستش شبه، غذام خوب بود زیاد خوردم، حسش نیست.
بک خودشو می¬زنه به دلخوری: ضدحال نباش دیگه.
جونگین با حرص چاپستیکشو روی میز می¬کوبه: گفت که نمی¬خواد.
بک بینی¬شو چین میندازه و گزینه¬های توی سرشو بلند بلند به زبون میاره: عا پس باید یه چیزی باشه که بدون خیس شدن بهمون خوش بگذره، باربیکیو چطوره؟
نمی¬فهمم چطور با این همه غذایی که خوردیم همچین پیشنهادی میده ولی همه به غیر از من موافقت می¬کنن. نیم ساعت بعد رو پشت بومیم، سهون چهار زانو نشسته و داره چند بسته گوشت ورقه ورقه شده¬رو طعمدار می¬کنه و میده جونگین کبابشون کنه. بقیه¬م هر کدوم یه جوری سر خودشونو گرم کردن. خیره به جونگینم که صدای جونمیونو می¬شنوم: هیچکدوم از ما به اندازه¬ی جونگین خوب از پس باربیکیو برنمیاد.
بک دست می¬بره بطری مشروبو از رو میز برمی¬داره، بازش می¬کنه و می¬گه: همیشه باید به مرگ بگیری تا به تب راضی بشه.
شاتی که برام ریخته¬رو می¬گیرم و می¬گم: بابت نجات جونم ممنون.
شیرین می¬خنده: قابلی نداشت.
یشینگ با یه ظرف پر از کاهو میاد، رو به روم جا می¬گیره و می¬گه: نگفتی چیکارا کردی تو این سه سال؟
نگامو از چانی که خم شده از رو حفاظ شیشه¬ای پشت بوم خیابونو نگاه می¬کنه می¬گیرم و آروم می¬گم: هیچی، چیزای زیادی دور و برم عوض شدن ولی فکر کنم تنها چیزی که زیاد فرقی نکرده خودمم. بعد از اون روز فکر می¬کردم همتون مردین، خیلی ناامید و افسرده بودم ولی...
به بک نگا می¬کنم: یه نشونه پیدا شد که مطمئن شدم زنده¬یین. نمی¬دونم چه جوری با بی¬خبری ازتون کنار اومدم ولی تقریباً هر روز دلم می¬خواست یه خبری ازتون بشنوم، حتی اگه شده یه چیز کوچیک.
یشینگ سر تکون میده: تقریباً مرده بودیم.
گنگ نگاشون می¬کنم. جونمیون توضیح میده: اون روز رافا و دار و دسته¬ش همه¬مونو گرفتن. وجب به وجب پایگاهو به خون کشیدن تا راضی شدن دست از درگیری بردارن. مارو بردن مرکز پلیس، حتی نمی¬دونستیم با کی طرفیم.
بعد از این همه وقتم استرس اون روز تن و بدنمو می¬لرزونه: چه بلایی سرتون آوردن؟
بک شونه بالا میندازه: کاری که رافا کرد یه جور تله¬ی پر سرو صدا بود، اولش نتونسته بود همرو بکشه تو تیم خودش، ولی با همون سه چهار نفریم که باهاشون دست به یکی کرده بود تقریباً مارو تا پای مرگ برد.
یشینگ ادامه میده: سه روز تموم تحت بازجویی بودیم، پلیس، مأمورای امنیت ملی، حتی کار به معاون رئیس جمهورم رسید. همه¬شون داشتن برامون چوبه¬ی دار می¬تراشیدن که یه دفعه ورق برگشت.
با هیجان سر جام جا به جا می¬شم: چطوری؟
جونمیون جوابمو میده: بعد از دستگیری ما، تموم متحدایی که برامون مونده بودنم کنار کشیدن، در بهترین حالت اعلام کردن تو محاکمه¬ی نظامی¬ای که برامون ترتیب دادن شرکت نمی¬کنن.
- اینکه خیلی نامردیه!
بک سر تکون میده: آره ولی فکر یه جاشو نکرده بودن... حامیای کره شمالی هنوز پشتمون بودن. همون روزی که تو اومدی پایگاه، به شرکت ساموئل حمله شده بود و آتیشش زده بودن. همه¬مون فکر می¬کردیم مرده حتی رافا، ولی بعداً فهمیدیم از آتیش سوزی جون سالم در برده و رفته سراغ شمالیا، یه سری تعهدات یه طرفه¬رو بهشون باج داده تا حاضر به دخالت شدن. روز سومی که توی حبس انفرادی بودیم با یه حکم سری برگشته بود و یه جورایی پوز همرو به خاک زده بود.
با اینکه هیچ از ساموئل خوشم نمیاد ولی تو این یه مورد تحسینش می¬کنم. کنجکاو می¬پرسم: بعدش چی شد؟
چانیول از حفاظ فاصله می¬گیره، میاد اینوری و می¬گه: بعدش ما شدیم یه سازمان خودمختار، طبق توافقی که امضاء کرده بودیم هر کدوم از اسپانسرایی که پشتمونو خالی می¬کرد، دیگه حق تصمیم گیری نداشت. تصمیم به عهده¬ی بقیه¬ی کسایی بود که هنوز دست از حمایت برنداشته بودن.
حالا دیگه دقیقاً رو به روم نشسته، اخم ریزی می¬کنم و می¬پرسم: یعنی شمالیا تصمیم گرفتن که شما خودمختار باشید؟
صدای سهونو از پشت سرش می¬شنوم، نمی¬دونم کی کارشو تموم کرده ولی الان دیگه جزئی از بحثه: نه خودمون اینطور خواستیم. دیگه نمی¬خواستیم دست حمایت هیچ دولتی به پشتمون بشینه.
صدای مون بیول توی گوشم زنگ می¬زنه. حرفاش راجع به همه¬ی موفقیتایی که سازمانشون توی این مدت به دست آورده و از اون مهمتر بی¬رغبتی¬شون به مذاکره با سازمان امنیت، آروم می¬گم: پس به خاطر همینه که حاضر به مذاکره دولت نیستین؟
اوپا نفسشو پس میده: ما هیچوقت نفعی از اون دولت نبردیم، چه وقتی سربازشون بودیم چه وقتی قرار بود از سازمانمون حمایت کنن.
قانع شده می¬گم: بهتون حق میدم.
جونگین با یه ظرف پر از گوشتای کباب شده سر می¬رسه، گوشتو وسط میز میزاره و هیچ توجهی به فضای کمی که بین من و بک برا نشستن مونده نمی¬کنه. بک کفری کنار می¬کشه تا جا براش باز بشه. یه لبخند به صورت عرق کرده¬ش می¬زنم و چیزی به ذهنم می¬رسه: با این حساب چطور تونستین بدون حمایت کسی به اینجا برسین؟ سونبه¬م می¬گفت الان یکی از بزرگترین باندای خرید و فروش اسلحه تو اروپایین.
جونگین تکیه میده: یه بخشیش به خاطر ساموئل بود، با وجود ارتباطاتی که از دوران کاریش داشت تونست قراردادای زیادی برامون ببنـده، ولی دلیل نمی¬شد خودمونم مسئله¬رو ساده بگیریم.
بک یه لقمه¬ی بزرگ از گوشت و کاهو می¬پیچه و می¬گه: تو این سه سال تقریباً هر کاری بگی کردیم تا تونستیم به اینی که الان هستیم تبدیل بشیم.
لقمه¬رو جلو میاره و دهنشم یکم باز می¬کنه. سر جلو می¬برم اما از وسط راه با انگشت جونگین که می¬شینه وسط پیشونیم و برم می¬گردونه سر جام برا هزارمین بار یادم می¬افته از دیشب دیگه سینگل نیستم. جونگین دست بکم پس می¬زنه و چشم غره میره بهش. چقدم که به بک برمی¬خوره، لقمه¬رو درسته میزاره تو دهنش و بی¬خیال مشغول جوییدن می¬شه. آقام خودش برام لقمه می¬گیره و با دست خودش میزاره تو دهنم تا دست از لجبازی برمی¬داره. خوشم میاد اصلاً فرقی به حالشون نداره چند سالشون باشه، همیشه با یه مشت بچه¬ی مهدکودکی طرفم. فکرم درگیر بقیه سوالامه. با دهن پر می¬پرسم: حالا چرا اسم خودتونو گذاشتین اکسو؟
ولی چون لقمه¬م زیادی بزرگه همه عین جغد نگام می¬کنن. سهون تفهیم نشده می-گه: چی؟
دوباره تکرار می¬کنم ولی بازم هیچی نمی¬فهمن. جونگین اخم می¬کنه: اول غذاتو بخور.
انگشت شستمو بالا می¬گیرم، یکی نیست بهش بگه آخه مگه به کروکودیل غذا میدی که لقمه به این بزرگی کردی تو دهن من، هر چی می¬جووم تموم نمی¬شه. آخر آخراش یشینگ خمیازه¬کشون می¬گه: من یه چرت می¬زنم زود بیدار می¬شم.
دست بالا می¬گیرم. لقمه¬مو قورت میدم و نفس می¬کشم: بابا می¬گم چرا اسمتونو گذاشتید اکسو؟
همه به هم نگاه می¬کنن، دست آخر جونگینه که توضیح میده: اسم سازمان اس¬کی-ان بود، به خاطر اتحاد بین کره شمالی و جنوبی انتخاب شده بود ولی بعد عوضش کردیم.
- خب چرا اکسو؟ چرا چیز دیگه¬ای نذاشتین؟
- اولین باری که می¬خواستیم یه مأموریت خارج از دستور انجام بدیم، توی بندر اینچئون بود. یادمه کدی که برای زدن رو اون کانتینر داشتیم یه الگوریتم تصادفی بود که توش این سه تا حرف کنار هم قرار گرفته بودن. بعد که خوب فکر کردم دیدم ما تقریباً از همون موقع تبدیل به اعضای این سازمان شدیم.
یه نگاهی به همشون میندازم. برا حرفم مرددم ولی خب فکر کنم گفتنش بهتر از نگفتنشه. بی هدف با دکمه¬ی کتم بازی می¬کنم و می¬گم: می¬دونین منو مافوقمو فرستادن تا شمارو راضی به مذاکره کنیم ولی برا من مهم نیست اونا چی می-خوان، برا من همین که همتون سالمید، همین که تونستید زندگی خودتونو نجات بدید کافیه.
سهون می¬پرسه: قراره برگردی؟
یه نگاهی به جونگین میندازم و سرمو به معنی نه تکون میدم. بک می¬گه: پس می¬مونی؟
آروم دستمو از لای بازوی جونگین رد می¬کنم و می¬گم: دیگه خودت که می¬دونی برا دختر داغونی مثل من چقدر سخت شوهر گیر میاد!
خنده¬ی همشون به غیر از جونگین بلند می¬شه، با اخم تکرار می¬کنه: داغون؟
سر تکون میدم: وقت نشد بهت بگم ولی شیش تیکه پلاتین تو بدنم کار گذاشتن.
چشماش درشت می¬شه. حالا دیگه بیشتر از اینکه شوکه باشه، نگرانه: برا چی باید تو بدنت پلاتین کار بزارن؟
- به خاطر تصادفم دیگه!
یکی محکم به پیشونیش می¬زنه و می¬غره: مگه تصادف کرده بودی؟
برو بر نگاش می¬کنم: همون روزی که پایگاهو گرفتن، نیم ساعت بعدش ته دره بودم.
به سهون اشاره می¬کنم: تازه ماشین سهونم به فنا دادم.
سکوت بی¬مقدمه¬ی جمع با صدای یشینگ می¬شکنه: با همچین پرونده¬ی درخشانی موندم چطور باز جرئت کردن بفرستنت مأموریت!
شونه بالا میندازم. خودمم توش موندم.
جونگین یه نگاهی به ساعتش میندازه و بلند می¬شه: دیگه باید بریم.
به من نگاه می¬کنه. گیج می¬گم: چیه؟
بک زیرزیرکی اشاره می¬کنه پاشم. یه دستی توی هوا تکون میدم و می¬گم: خب تو برو من می¬مونم، خیلی وقته بقیه¬رو ندیدم. کلی حرف دارم براشون، کلی¬ام سوال دارم ازشون بپرسم.
چپ چپ نگام می¬کنه. اضافه می¬کنم: حالا توام بمونی اشکال نداره ولی می¬خوای بری برو، من می¬مونم.
                                   -------------------
در پنت هاوس سیمانیش که به روم باز می¬شه کفری جلو میرم، کفشامو در میارم شوت می¬کنم یه ور و با حرص دکمه¬های کتمو باز می¬کنم. نگا نگا چه آبروریزیی راه انداختا، درسته من ملکه¬ی بی¬چون و چرای ضایع شدنم ولی به عمرم این-جوری و با این شدت سنگ روی یخ نشده بودم. یقه¬مو باز می¬کنم و نفس عمیق می¬کشم. داره دود  از سرم بلند می¬شه. صدای پاش که نزدیکم می¬شه غرغر می-کنم: یه بار دیگه، یه بار دیگه با من جلوی بقیه این طوری مالکیت آمیز رفتار کنی...
باقی حرفم توی گلوم خفه می¬شه، چون جونگین یه دفعه دستمو می¬گیره، برم می-گردونه و درجا یه بوسه¬ی عمیقو شروع می¬کنه. چشمامو می¬بندم و میزارم خودش یه طرفه ببوستم. یکم که سیر شد عقب می¬کشه و عصبی می¬گه: چیکار می¬کنی ها؟
لب و لوچه¬مو آویزون می¬کنم و می¬گم: دلم می¬خواست اونجا می¬موندم.
اخم می¬کنه: نمی¬شد.
- خب خودتم می¬موندی.
- خودم که می¬موندم، دوتایی نمی¬شد بمونیم.
اصلاً درکش نمی¬کنم: چرا نمی¬شد؟ هر چی نباشه اونجا حداقل شبیه خونه¬ست. اینجا چی؟
دستش که روی یقه¬م می¬شینه و دکمه¬های اول و دوممو باز می¬کنه، قاطی می¬کنم: یا...
نفسشو پس میده. دست به کمر می¬ایسته و با سرزنش نگام می¬کنه. دلخور می¬غرم: چرا نذاشتی بمونم؟
- چون الان داریم با هم زندگی می¬کنیم، منم نمی¬خوام لحظه¬های خصوصیمونو با بقیه شریک بشیم.
اخم می¬کنم و دست به سینه می¬ایستم. عمداً می¬گم: ولی من دلم براشون تنگ شده بود.
هیچ واکنشی نشون نمیده. یه نگا بهش میندازم و دوباره می¬گم: شنیدی چی گفتم؟
جلو میاد، می¬خواد بقیه¬ی دکمه¬هامم باز کنه که نمیزارم. دستمو پس می¬زنه و بازشون می¬کنه. این متأهلام چه بدبختی¬ای دارنا هرشب هرشب. کامل که بازشون می¬کنه، شومیز و کتمو با هم از تنم پایین می¬کشه. دستمو می¬گیره، یکم می-چرخونتم و اخمش پررنگ می¬شه. چشماش بالاتر میان، تا روی چشمام: کجای بدنت پلاتین کار گذاشتن؟
یه وری نگاش می¬کنم: برو پی کارت من دیگه خامت نمی¬شم.
جدیه: چه جور تصادفی بود مگه؟ چقدر آسیب دیدی؟
یه دستی به کمرم می¬کشم و می¬گم: هیچی بابا، فقط چندتا تیکه¬ی ریز نزدیکای ستون فقراتم کار گذاشتن. 
دستش رو کمرم می¬شینه، آروم فشارش میده و می¬پرسه: دردم می¬کنه؟
- نه، سال اول یکم اذیتم کرد ولی حالا دیگه خوبه.
یه چنگی به موهاش می¬زنه و می¬گه: چرا بهم نگفتی؟
نگاش می¬کنم. جدی ناراحته¬ها. شونه بالا میندازم: نشد خب، ما همش بیست و چهار ساعته با همیم، خیلی چیزا هست برا گفتن.
صورتشو ازم می¬گیره. صداش می¬زنم اما نگام نمی¬کنه. بازوشو می¬گیرم و اصرار می¬کنم: هی... هی؟ جونگینا؟ او...پا... صورتشو می¬گیرم و به زور برمی¬گردونم سمت خودم اما با دیدن چشمای پر از اشکش مثل سگ پشیمون می-شم. آروم می¬گم: دیگه داری نگرانم می¬کنیا.
یه قطره اشک سر می¬خوره رو صورتش، دوباره همون شکلی شده، دوباره حرفاش تا گلوش بالا اومدن و دارن خفه¬ش می¬کنن. نمی¬فهمم چی انقدر اذیتش می¬کنه. زمزمه می¬کنم: چیه که گفتنش انقدر برات سخته؟
نگاشو ازم می¬گیره، دوباره می¬گم: نکنه راجع به کارته؟ باز دارن اذیتت می¬کنن؟
چیزی نمی¬گه. یه فشار کوچیک به صورتش میارم و می¬گم: این چه عادت بدیه که حرف دلتو به آدم نمی¬زنی؟
دستاش بالا میاد می¬شینه رو دستام، دستامو از روی صورتش پایین میاره و آروم بغلم می¬کنه. پکر می¬نالم: من این همه ازت دور بودم، تموم این مدتو می¬تونستم کنارت باشم، آرومت کنم، ولی نتونستم، توام نتونستی... حالا که دیگه پیش همیم، الان دیگه چرا خودخوری می¬کنی؟
بازم سکوت می¬کنه، بازم می¬گم: من که می¬دونم تا خرخره پر از حرفی، خب بگو هم خودتو راحت کن هم منو.
شونه¬هامو می¬گیره، یکم عقبم میده و نگام می¬کنه. زل می¬زنم به چشماش. چند ثانیه¬ای طولش میده تا بالأخره بگه: دوست دارم.
شنیدنشو دوست دارم اما بیشتر دلم می¬خواد حرف دلشو بزنه، اخم می¬کنم: چقدر؟
یه قطره اشک رو صورتش سر می¬خوره، زمزمه می¬کنه: خیلی.
اشکشو پاک می¬کنم و می¬گم: سه سال پیش فقط یه بار گریه¬تو دیدم، اونم شبی که می¬خواستی خودتو بکشی. ولی حالا تو یه روز دو بار گریه کردی، می¬خوای باور کنم که مشکلی وجود نداره؟
حس می¬کنم برا گفتنش درد می¬کشه: نمی¬دونم باید باهات چیکار کنم که بعداً ازم متنفر نشی.
باز گفت. باز این مزخرفارو گفت.
- هیچ معلوم هست چته؟
دستامو می¬گیره: فرض کن من بدترین کارو در حقت کردم، اگه بخوای همین حالا، همین لحظه از زندگیت میرم بیرون.
عصبی می¬غرم: نمی¬خوام فرض کنم، چت شده آخه؟
یه دستی به پیشونیش می¬کشم ببینم داغه یا نه، بدجوری داره چرت و پرت می¬گه. دستشو می¬گیرم می¬برم رو کاناپه می¬نشونمش و یه لیوان براش آب می¬ریزم. رو به روش می¬شینم و تموم خوشحالیای امروز با دیدن گریه¬ش کوفتم می¬شه. نمی-دونم چی باعث شده مردی مثل جونگین اینطور ضعیف و شکننده بشه، ولی دلیلش هر چی که هست ازش متنفرم. از چیزی که مرد منو تا این حد داغون کرده و بهم ریخته بیزارم. سر پایین میندازه و شونه¬هاش می¬لرزن. لیوان آبو نخورده ازش می¬گیرم و دست رو شونه¬ش میزارم. خودمم بغضم گرفته: چرا این جوری می¬کنی؟
بدون اینکه سر بلند کنه هق می¬زنه: نمی¬خوام بدترش کنم. نمی¬خوام بیشتر از خودم بگیرمت.
کنارش می¬شینم. دست دور شونه¬ش میندازم، سرشو تکیه میدم به سینه¬م و می¬گم: خیل خب اصلاً هر چی تو دلت هستو بگو... هیچیو نگه ندار... همرو بگو.
جمله¬های بعدیشو هم بریده بریده و بی سرو ته به زبون میاره، هر چی زور می-زنم بفهمم چی انقدر ناراحتش کرده سر در نمیارم. فقط میزارم هر چی گریه تو خودش خفه کرده رو بیرون بریزه و حرف بزنه. انقدر که کم¬کم چشماش سنگین بشن و آروم توی بغلم خوابش ببره. موهاشو نوازش می¬کنم و می¬بوسم. یواش طوری که بیدار نشه زیر گوشش پچ¬پچ می¬کنم: یادته یه شبم حال من بد بودو تو آرومم کردی؟ انقدر توی بغلت نگهم داشتی که خوابم برد؟ نمی¬دونی چقد اون شب احساس تنهایی می¬کردم، نمی¬دونی چقدر ترسیده بودم.
با پشت دست گونه¬شو نوازش می¬کنم: چی انقد ناراحتت کرده؟ چیه که حتی بعد از بهم رسیدنمونم آزارت میده؟
یکم بدنمو عقب میدم تا جاش راحتتر باشه. یه دسته از موهاشو پشت گوشش میزنم، لبامو میزارم رو لاله¬ی گوشش و نجوا می¬کنم: هر چیه من پیشتم، تا آخر عمر پیشتم.



پ.ن؛ ممنون بابت ووتا و ریدینگ لیستا، ببخشید که وقت نمی¬کنم دونه دونه ازتون تشکر کنم. راستی ویوهای کل داستان پنج کا شد، یادمه اون اوایل با خودم می¬گفتم هزارتام نمی¬شه. مرسی از همراهیتون واقعاً و همه¬ی انرژیایی که تا همین حالا بهم دادین. همه¬ی تلاشمو می¬کنم تا داستان تا کلمه¬ی آخرش خوب از آب دربیاد. هر چند این یکی از سختترین داستاناییه که تا حالا نوشتم، ولی بازم نمی¬تونم به خودم اجازه بدم که ناامیدتون کنم. 

پ.ن؛ حتماً تو چنل تل عضو بشید، آیدیش تو بیومه.

Report of AbductionWhere stories live. Discover now