part 29

330 59 39
                                    


چشمامو رو در بسته¬ی اتاقم می¬بندم. می¬دونم رو یه پرتگاه سستم، همه جارو مه گرفته و جلو رفتن معنایی جز دیوونگی نداره، ولی من می¬خوام برم جلوتر... می¬دونم هر لحظه ممکنه زیر پام خالی بشه. می¬دونم اگه سقوطم توی این لحظه نباشه، حتماً تو لحظه¬ی بعده اما دیگه برام مهم نیست. پس چی برام مهمه؟ چرا هنوزم به دست و پا زدن تو این مرداب ادامه میدم؟ من که داشتم می¬مردم. داشتم به هر دری می¬زدم خودمو بکشم. پس چرا هنوزم تو این اتاقم، چرا دارم به فردا و فرداهای بعدش فکر می¬کنم؟ عذاب وجدانم در مورد مینجو هر قدرم عمیق در مقایسه با گذشته¬ی سیاهم تقریباً هیچی به حساب نمیاد. می¬دونم اگه می¬تونستم از سرنوشت تک تک اون آدما باخبر بشم قصه¬های دردناکتری برام وجود داشتن، اما خب می¬تونمم حدس بزنم چرا مینجو... دلیلش انقدر ساده¬ست که اصلاً نمی¬شه به چشم یه دلیل بهش نگاه کرد.
وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم از این تیم کنار بکشم، پدرمو از دست دادم. انقدر سریع و ساده که تا مدت¬ها باورم نمی¬شد واقعاً از دستش دادم. کاش فقط همین بود. کاش همه چیز فقط به از دست دادن پدرم خلاصه می¬شد. بعد از مرگش شهامت منم برا نجات از این وضعیت دود شد و به آسمون رفت. جاش با یه ترس غلیظ و شدید پر شد. ترسی که بهم می¬گفت اگه بقیه¬ی خونواده¬مم از دست بدم چی؟ اگه فقط به خاطر خودخواهی من اونام حق زندگیو از دست بدن چی؟ تموم روزای سیاهِ بعد از مرگ پدرمو بهش فکر کردم. به جادوی عجیبی که تونسته بود بزرگترین زلزله¬ی دنیارو به جونم بندازه ولی هر چقدر بیشتر چشمامو باز کردم کمتر دیدمش. اون نیرو در عین حال که منو مثل یه عروسک به بازی می¬گرفت انقدر رقیق بود که با هوای دور و برم یکی شده بود. من حسش می¬کردم. می¬دونستم داره یه چیزیو توی وجودم تغییر میده، می¬دونستم دست برده توی مغزم و داره همه چیزو بهم می¬ریزه ولی هیچ کاری برای مقابله باهاش از دستم برنمی¬اومد. مثل یه سم نامرئی که سالیان سال به خوردت داده باشن، زندگی ما بدون ترس، بدون وحشت از دست دادن تنها آدمایی که برامون موندن، اصلاً قابل تصور نیست. من به این حس معتادم. درسته یه وقتایی توی وجودم ته نشین می¬شه اما همیشه منتظره تا تو همچین موقعیتایی خودشو بالا بکشه و مثل یه زمزمه¬ی مبهم ته گوشم زنگ بزنه. بی¬سرو صدا بخزه زیر پوستم و آروم آروم تنمو به اختیار خودش دربیاره. این حالو خوب می¬شناسم، اولین بارم همین طور پیداش شد. انقدر آهسته که به سختی متوجه¬ی ردپاش شدم. ولی خب چه اهمیتی داره؟ من هر قدرم مرگ دردناکی داشته باشم بازم نمی¬تونم تقاص حتی یه کدوم از گناهامو پس بدم. برا همینم زنده موندم. به هر طریقی، به هر بهونه¬ای باید زنده بمونم چون هنوز لیاقت خلاصیو ندارم. این وسط دونستن اینکه چه خوابی برام دیدن، بی¬اهمیت¬ترین مسئله¬ی دنیاست. حتی اگه بدونم این یه نفر پیداش شده تا علاوه بر سرنوشت ناعادلانه¬ی خودش، منو یاد بزرگترین گناهمم بندازه. حتی اگه مینجو کلید تموم قفلای زندگیم باشه، دستاش از سینه¬ی سختم بگذره و قلبمو لمس کنه، بازم چیزی عوض نمی¬شه. اون فرشته¬ییه که قراره منو به عذاب بزرگتری گرفتار کنه. می¬دونم، تموم اینارو می¬دونم، بهتر از هر کسی ولی دیگه هیچ توانی برای مقابله باهاش ندارم. دیگه هیچ انرژی¬ای تو تنم نمونده که دست رد به سینه¬ی بزرگترین و معصومانه¬ترین تله¬ی دنیا بزنم. مثل شهری که زیر پای دشمن لگدمال شده، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. گیرم کـه این آدم، با گذشتـه¬ی سنگینش، به پشتوانه¬ی نامرئی¬ترین جادوی دنیا بشه طوفان و با تموم قدرتش بهم بتازه، از چی باید بترسم؟ مگه ویرونه¬تر از اینم می¬شه؟ مگه خوردتر و شکسته¬تر از اینم می¬شه؟ چه توی این لحظه، چه هر لحظه¬ی دیگه¬ای از این زندگی کوفتی من پست¬ترین آدم روی زمینم. برام فرقی نداره زیر پوتینای بالاییا له بشم یا قدمای سبک یه زن. بزار سرنوشت کار خودشو بکنه، بزار شکنجه¬یی که برام در نظر گرفته¬رو مو به مو اجرا کنه، از عذاب دادنم سیر بشه و بعد بکشدم. این کمترین تنبیه¬ییه که می¬تونه برام در نظر بگیره.
                                   -------------------
"مینجو
یه قرن طول می¬کشه تا دوباره خون توی بدنم به جریان بیفته، پله¬هارو با سرعت نور پایین بیامو خودمو بزارم تو اتاقم. بعد گیج و منگ جلوی آینه بایستم و به دختری که اون تو می¬بینم نگاه کنم. به صورت معمولیش، به موهای مشکیش، به سرتا پاش و برا اولین بار ازش بپرسم؛ یعنی انقدر خوبی که ازت خوشش اومده؟ می¬دونم همیشه در مورد خودم تند رفتم اما وقتی زیر دست بلدوزرترین مادربزرگ دنیا بزرگ شده باشی و وقت و بی¬وقت با خاک یکسانت کرده باشه، توی بیست و چهار سالگی با وجود اینکه دیگه یه آدم بالغ به حساب میای هم باورت نمی¬شه آدمی مثل جونگین حتی توی خوابم بهت اعتراف کنه، چه برسه به اینکه بیدار باشی و تو اتاق خودش برگرده بهت بگه دوستت داره!
قلبم انقدر سنگین و سخت می¬زنه که گمونم می¬خواد همین جا تو اوج این شوک بزرگ تنهام بزاره. تموم این یه ماهی که سرویس شدم یه طرف، این یه جمله¬م یه طرف. قدرت تخریب این جمله از انفجاری که چند هفته پیش همراه پسرا دیدم بیشتر نباشه، کمتر نیست. هر ثانیه داره از اول شوکه¬م می¬کنه. آروم روی تخت می¬شینم و تنها کاری که برا اوضاع خراب قلبم می¬تونم بکنم اینه که قفسه¬ی سینه-مو ماساژ بدم و هی نفس عمیق بکشم. چه¬م شده؟ مگه دفعه¬ی اولمه همچین چیزی می¬شنوم؟ قبلنم بهم اعتراف کردن ولی با هیچکدومش به این حال و روز نیفتادم. توی یه بهت سنگینم. حس می¬کنم حداقل هفتاد هشتاد طبقه بالاتر از سطح زمینم. نمی¬تونم خوب نفس بکشم. تصویرش از جلوی چشمم کنار نمیره. حالا خوبه حتی نگامم نمی¬کرد. حتی بهم نزدیکم نبود. برا گفتن حرفشم هیچ مقدمه¬ای نچید، اگه تموم این کارارو می¬کرد که همون جا پس می¬افتادم. این بشر هیچ وقت مراعات حال آدمو نمی¬کنه. هنوز دو روزم از اون حس عجیب نگذشته این چه حرفیه بهم می¬زنی آخه؟ قلبم نمی¬کشه دیگه، نفسم در نمیاد، تنم هی سرد و گرم می¬شه. نمی-فهمم شوکه¬م، خوشحالم، هیجان زده¬م، چه مرگمه. اگه دیشب نبود، اگه امروز صبح خبری از ساموئل نبود شاید می¬تونستم با همون بهونه¬های همیشگی خودمو دست به سر کنم ولی حالا دیگه کار از کار گذشته. بیشتر از یه ماهه دارم با این آدم سروکله می¬زنم، حداقل نیم گیگ ازش صدا و تصویر تو مغزم دارم، ولی هیچ صحنه¬ای جز هیکل مردونه¬ش که خسته روی تخت نشسته، سر پایین انداخته¬ش و موهای پرپشتش ندارم با یه جمله که تموم دنیارو پس زده و نمیزاره حتی یه کلمه-ی دیگه از ذهن یا قلبم بگذره؛"فرض کن دوست دارم." جدا از صدای بمش، جدا از لحن گرفته¬ش و یه دنیا غم که لای همین دو سه کلمه ریخته بود، چه جوری فرض کنم وقتی با چشمای خودم دیدم منو از لب گور به زندگی برگردوندی؟ چه جوری فرض کنم وقتی فقط تو یه روز شدی سد و ایستادی جلوی سیل غم و غصه¬های من؟ چه جوری فرض کنم همه¬ی اینا بی¬دلیل بودن، یا دلیلی داشتن؟ این بزرگترین تناقض دنیاست. نه می¬تونم دلیل دیگه¬ای برای اتفاقای این دو روز پیدا کنم و نه به قول خودش می¬تونم فرض کنم بهم علاقه داره. بین بهشت و جهنم گیر افتادم. یه لحظه از تصور اینکه یه حسایی بهم داشته باشه، می¬میرم از خوشی لحظه¬ی بعد از شوک اینکه خودم یه پای این خبر شوکه¬کننده¬م، دیوونه می¬شم.
چندتا سیلی محکم به گونه¬م می¬زنم و نفسمو فوت می¬کنم بیرون. به خودت بیا دختر، هات¬ترین مرد روی زمین برگشته بهت گفته دوستت دارم، حالا گیرم که رعایت وضعیتتو کرده و یه "فرضم کن" چسبونده تنگش، بازم باید خوشحالترین آدم روی زمین باشی. باید پر درآری و تا خود آسمون بری.
خوب می¬¬دونم چی شده، اما یه جوریم. نمی¬تونم هیچ کاری جز نشستن و لبخند زدن  بکنم. ذهنم مدام از فکرای عجیب پر و خالی می¬شه. تقریباً از وقتی بالغ شدم سینگل بودم. هیچوقت مثل بقیه نفهمیدم توی یه رابطه¬ی دو طرفه بودن چه حسی داره. دوستامو می¬دیدم که چطور با یه کلمه¬ی عاشقونه از زبون دوست پسراشون بال در میارن و پرواز می¬کنن ولی عمراً فکر نمی¬کردم تکراری¬ترین جمله¬ی دنیا بتونه اینطور قلب آدمو بلرزونه. هیچوقت نمی¬دونستم داشتن یه نفر که توی شرایط سخت به دادت برسه تا چه حد می¬تونه همه چیزو عوض کنه. وقتی به همه¬ی این احساسات عجیب و تازه اینو اضافه می¬کنم که اون یه نفر جونگینه، قلبم میاد تو دهنم.
با تموم خاطرات خوب و بدی که تو این مدت با هم داشتیم، جدای از تموم احساسات مختلفی که تا همین دو روز پیش بهش داشتم خیلی خیلی خوب می¬دونم که اون چقدر عالیه، چقدر جذابه و چقدر خیره کننده¬ست. سر تا پا مثل یه تندیسه که با وسواس تراشیده باشنش. قد و هیکل پرفکتش، صورت بی¬عیب و نقصش، موهـای پر و خوش حالتش، خط فکش، چشمای خاصش، تلخی نگاهش، دستای مردونه و بزرگش، حتی رنگ پوستش همه و همه ازش یه بت ساختن. خوب می-دونم همچین آدمی با این همه جذابیت ظاهریم کافیه تا هر دختری از شنیدن اعترافش کارش به بیمارستان بکشه، ولی من حتی چیزای بیشتر و عمیقتری از¬ش دیدم. من دیدم که چطور می¬تونه آدمو آروم کنه. وقتی کابوسام دست از سرم برنمی¬داشتن، وقتی اولین قتل زندگیمو مرتکب شده بودم و داشتم از شدت بی-قراری دیوونه می¬شدم، وقتی توی خطر محض بودم و داشتم مرگو به چشمای خودم می¬دیدم، توی تموم اون لحظه¬ها همین آدم بود که به دادم رسید. همین بت بود که دستاش دور بدنم حلقه شدو تسکینم داد. من آشفتگیشو دیدم، غمشو، لبخندشو، سرگردونی¬شو، عصبانیتشو، بی¬دفاع شدنشو، حتی گریه¬شو، من همرو دیدم. اون برام یه چیزی بیشتر از این تصویر خوبیه که بقیه¬ی زنای دنیا ازش می¬بینن. من حتی طعم بوسه¬شم چشیدم، می¬دونم اگه بخواد می¬تونه بدون هیچ حرفی، تموم احساساتشو با فقط یه بوسه به آدم منتقل کنه. می¬دونم وقتی ببینه واقعاً به کمکش احتیاج داری نقاب بی¬تفاوتی¬شو برمی¬داره و می¬شه یه آدم مثل همه¬ی آدمای دنیا.
تموم اینارو می¬دونم. اگه قلبم تا همین دو روز پیش تونسته بود جلوی همه¬شون دووم بیاره، فقط و فقط به این خاطر بود که تموم این یه ماهو تو بلاتکلیفترین حالت ممکن پشت سر گذاشتم. وگرنه هیچ دختری نمی¬تونه چشماشو رو تموم اینا ببنده. حالام درسته وضعیتم هنوز مبهمه، اما دیگه نمی¬تونم نادیده¬ش بگیرم. نمی-تونم به این همخونگی اجباری به چشم یه دوره¬ی موقت نگاه کنم. بیشتر از هزارتا دلیل برا علاقه¬مند شدن بهش دارم اما بازم با همین یه جمله¬ی کوچولوئه که قلبم با هر تپش یه بار براش می¬لرزه. حتی اگه جونگینم بتونه من نه می¬تونم نه می¬خوام فرض کنم دوستش دارم. می¬دونم یه ماه برا شناختن یه نفر چه زمان کوتاهیه ولی جدی جدی دارم عاشقش می¬شم. آره این بعیدترین و عجیبترین اتفاقیـه که تو همچین موقعیتی می¬تونـه برام بیفته ولی دلم نمی¬خواد از این فکرای خوب دست بردارم. بعد عمری از شنیدن اینکه یکی ممکنه بهم علاقه¬مند شده باشه بند بند وجودمو یه حس خوب برداشته. یه جور شادی آروم، مثل یه بوی شیرین یا یه رایحه¬ی ملایم، که احساسش مدام لبخند روی لب آدم میاره.
رو تختم دراز می¬کشم و نمی¬فهمم چرا سقف اتاقم پر از ستاره¬ست. هر کاری می-کنم لبخند نزنم نمی¬شه. اولین باره از مرور گذشته مضطرب نمی¬شم. دلم می¬خواد توی تموم اون اتفاقا حسشو به خودم  اندازه بگیرم، توی همه¬ی لحظه¬های مشترکی که با هم داشتیم. از کی شروع شد؟ از کی من براش متفاوت شدم؟ کی دلش برام رفت؟ بعد از یه ماه جهنمی بالأخره امشب اولین شبیه که قراره بین این سوالا و حس خوب هر کدوم دست و پا بزنم و بی¬خواب بشم. همینم خیلیه. آروم پلکامو رو هم میزارم و لبمو گاز می¬گیرم. انقدر حالم تو این مدت بد بوده که حس می¬کنم امشب بهترین شب زندگیمه. آره بین این همه استرس و التهاب امشب دنیا اصلاً یه چیز دیگه¬ست. 
                                   -------------------
"جونگین
با ویبره¬ی گوشیم درست زیر سینه¬م از خواب می¬پرم، یه غلت می¬خورم، بیرونش می¬کشم و چکش می¬کنم. ووشیک پیام داده: بالأخره با اینا چیکار کنم؟
نفسمو پس میدمو سر جام می¬شینم. گوشیو پرت می¬کنم یه طرفو بلند می¬شم. قبل از اینکه راهی طبقه¬ی پایین بشم یه نفس عمیق می¬کشم و دوباره برش می¬دارم. شاید تنها فایده¬ی این معاهده خلاص شدن از شر اون کدای لعنتیه، هرچند دیگه احتمال دیدن هیچ کدومشون نیست ولی فکر نمی¬کنم حالا حالاها بتونم بدون گوشی جایی برم. آخرین پله¬رو هم که پایین میرم سرو صدای پسرارو از آشپزخونه می-شنوم. مسیرمو کج می¬کنم و ساکت داخل می¬شم. اولین چیزی که نظرمو جلب می¬کنه غذاهای روی میزه؛ بیشتر و متنوع¬تر از همیشه. همه سر میزن و طوری مشغول خوردن شدن که بعید می¬دونم کسی متوجه من شده باشه. جلو میرم و به محض اینکه یه صندلیو عقب می¬کشم، مینجو صندلیشو عقب میده و بلند می¬شه. با مکث می¬شینم و به این فکر می¬کنم که به این زودی می¬خواد ازم فرار کنه؟ اما در کمال تعجب از پشت سرم رد می¬شه و میره سمت گاز، از توی کابینت یه کاسه¬ی بزرگ بیرون می¬کشه و مشغول کشیدن سوپ می¬شه. با صدای بک که داره با ولع کیمپابشو می¬بلعه نگاهمو ازش می¬گیرم. با دهن پر می¬گه: واقعاً به همچین صبحونه¬ی توپی احتیاج داشتم.
بقیه¬م توی وضع مشابهی دارن از غذاشون لذت می¬برن. آروم چاپستیکامو برمی-دارمو هنوز جفتشون نکردم که مینجو کاسه¬ی سوپو میزاره زیر دستم. گیج نگاهش می¬کنم. ظرف برنج، ماهی و سبزیجات بخارپزم جلو می¬کشه و خودش از همشون برام می¬کشه. وقتی کارشو تموم کرد، یه لبخند بهم می¬زنه و برمی¬گرده سر جاش، چند ثانیه¬ای به بشقابم خیره می¬مونم و صدای سهونو می¬شنوم که می-گه: مینجویا برا منم می¬کشی؟
دوباره بلند می¬شه و میره سراغ قابلمه¬ی سوپ، یشینگ یکم خم می¬شه روی میزو آروم می¬پرسه: چه خبره امروز انقد مهربون شده؟ دیروز داشت مارو می¬کشت!
بک مستقیم به من نگاه می¬کنه و تو همون حال که به خوردن صبحونش ادامه میده می¬گه: خدا می¬دونه!
یشینگم با مکث به من نگاه می¬کنه. بی¬اهمیت به نگاه خیره¬شون مشغول خوردن می¬شم. مینجو برمی¬گرده سر میزو من هر کاری می¬کنم نمی¬تونم نگاه¬های گاه و بی¬گاهمو ازش بگیرم. خیلی نمی¬گذره که با صدای شیومین به خودم میام: خوردیش بسه.
برو بر نگاش می¬کنم. دارم فکر می¬کنم چه پدرکشتگی¬ای با مینجو داره که بک فوری ماست مالیش می¬کنه: هیونگ غذای خودتو بخور، به مال جونگین چیکار داری؟
یه چشم غره بهش میرم و خطاب به جمع می¬پرسم: چیزی از جو سونگی فهمیدید؟
از گوشه¬ی چشم می¬بینم که مینجو سر بلند می¬کنه و نگامون می¬کنه. چرا امروز انقدر داره حواسمو پرت می¬کنه؟ جونمیون جواب میده: یه چیزایی دستگیرمون شد.
اخم می¬کنم: مثلاً؟
شیوهیونگ بی¬حوصله می¬گه: امشب یه دورهمی لوکس داره تو ویلاش بیرون از سئول، اکثر گردن کلفتایی که باهاشون در ارتباطه¬رو هم دعوت کرده.
جونمیون ادامه میده: احتمالاً از قضیه¬ی ججو خبردار شده داره دندون تیز می¬کنه بیفته به جون دارایی.
منطقیه. چانیول دست از خوردن می¬کشه و می¬گه: باید زودتر بنشونیمش سرجاش تا قضیه به گوش یون سونگ وو نرسیده.
کیونگ بدون اینکه نگاهمون کنه اضافه می¬کنه: شنیدنشو که حتماً شنیده، ما فقط باید جلوی عواقبشو بگیریم.
نفسمو پس میدمو می¬پرسم: راجع به دورو بریاش چی؟ چیزی فهمیدین؟
چان آروم پلک می¬زنه، یه نیم نگاه به مینجویی که تموم هوش و حواسش به حرفای ماست میندازه و می¬گه: بریم بالا برات می¬گم.
بی¬معطلی بلند می¬شم: اوکی بلند شید بریم سر کارمون.
همه به غیر از بک بلند می¬شن. با اخم نگاش می¬کنم، لقمه¬شو قورت میده، مچ دست مینجویی که ناخوداگاه بلند شده¬رو می¬چسبه و می¬گه: شما برید، منم میام.
دست مینجورو می¬کشه، می¬نشونه و با دست بهمون اشاره می¬کنه بریم پی کارمون. قبل از اینکه چیزی بگم دست جونمیون رو شونم می¬شینه و همون طوری که منو از این دوتا دور می¬کنه می¬گه: باید به ووشیکم زنگ بزنیم آره؟ چان یه چیزایی می¬گفت...
ناچار باهاش همراه می¬شم، در حالی که بک و مینجو حداقل شصت درصد از تمرکزمو بهم ریختن.
                                   -------------------
"مینجو
عمراً فکر نمی¬کردم یه روزی وقتی به بک نگاه می¬کنم یاد هارمونی بیفتم. درست عین وقتایی که هارمونی بهم شک می¬کنه، چشماشو باریک کرده و هر یه لقمه¬ای که می¬خوره، یه بار نفسشو پس میده و یه صدایی مثل هوم از خودش درمیاره. معذب نیستم ولی انقدر به این کارش ادامه میده که دیگه کفرمو درمیاره، دست به سینه می¬غرم: تشریف نمی¬بری بالا پیش بقیه؟
یه نگاه به میز میندازم، تا شعاع یک و نیم متریش تموم بشقابارو خالی کرده. موندم چقدر تو اون معده¬ش جا هست که چاپستیکشو توی هوا تکون میده و با یه اخم تصنعی می¬گه: اون بشقاب ماهی¬رو بده بیاد این ور ببینم.
با ابروهای بالا رفته نگاش می¬کنم. تأکید می¬کنه: زود!
بی¬اختیار پوزخند می¬زنم. بشقابو میزارم زیر دستشو با حرص نگاش می¬کنم. همون طوری که لپاش پر از غذاست به باریک کردن چشماش و نگاه معنی¬دار تابلوش ادامه میده، عصبی می¬پرسم: چیه چرا اینطوری نگا می¬کنی؟
بالأخره دست از خوردن می¬کشه، لقمه¬شو با صدا قورتش میده و طلبکار می¬گه: چه خبر شده باز؟
منزجر نگاش می¬کنم: چی چه خبر شده؟
انگشت اشاره¬اشو عین برف¬پاک¬کن تکون تکون میده برام، چشماشو درشت می¬کنه و می¬گه: خودتو نزن به اون راه، چی شده باز بین شما دوتا؟
می¬دونم از چی حرف می¬زنه ولی به طرز عجیبی دلم می¬خواد حرصش بدم. شونه بالا میدمو می¬گم: از چی حرف می¬زنی؟
کفری پوزخند می¬زنه: هاه، از چی حرف می¬زنم؟ از نگاه¬های خیره¬ی این کره خر، از پذیرایی ویژه¬ی جنابعالی، از این صبحونه¬ی مفصل... بازم بگم؟
لبامو جمع می¬کنمو عمداً جوابشو نمیدم تا بیشتر حرصش در بیاد. موفقم می¬شم. نفسشو پس میده و تهدیدم می¬کنه: به نفعته حرف بزنی وگرنه...
با حاضرجوابی بهش می¬پرم: وگرنه چی؟ ها ها؟
جفت دستاشو می¬کوبه رو میزو می¬غره: من از فوضولی می¬میرم!
لبامو بهم فشار میدمو نمی¬تونم به این همه صداقت نخندم. تقریباً قهقهه می¬زنم و درست وقتی که گلدون وسط میزو برمی¬داره تا به خشونت متوصل بشه دست بالا می¬گیرمو می¬گم: باشه باشه... می¬گم.
آروم گلدونو سرجاش میزاره اما هیچی از اخماش کم نمی¬شه. سرتق می¬گه: می-شنوم!
یکم سر جام جا به جا می¬شم، لب می¬گزمو آروم زمزمه می¬کنم: جونگین... دیشب... به من... اعتراف کرد.
پشت بندشم نیشم گوش تا گوش باز می¬شه. بک ابروهاشو تو هم می¬کشه و بعد از چند ثانیه مکث می¬پرسه: مستی؟
با چشمای گرد نگاش می¬کنم: چی؟!
سر جاش می¬شینه و متأسف برام سر تکون میده: انقد با اون یشینگ خر یه جا موندی که رو روح و روانت اثر گذاشته.
چشمام درشت¬تر می¬شن: راستشو می¬گم!
یه گاز از ماهیش می¬زنه و به طرز محرزی مسخره¬م می¬کنه: آره آره، منم کراش جنیفرم.
دوباره دست به سینه می¬شمو می¬گم: باور نمی¬کنی برو از خودش بپرس!
چندتا پلک می¬زنه و زود از جاش بلند می¬شه. تند مچشو می¬گیرم: کجا؟
با سر به بالا اشاره می¬کنه: میرم از خودش بپرسم.
دست پاچه می¬گم: هنوز ده ساعتم از حرفش نگذشته می¬خوای بری آبروی منو ببری!
یکم خم می¬شه به طرفمو اخم می¬کنه: راستشو بگو چی زدی؟
دیگه بهم برمی¬خوره: یــا...
چپ چپ نگام می¬کنه: دقیقاً چی بهت گفت؟
دمغ تکرارش می¬کنم: گفت دوستم داره.
ابرو بالا میده، اضافه می¬کنم: فرض... گفت فرض کن دوست دارم.
دوباره می¬شینه سر جاش: مسخره¬ت کرده پس.
اخم می¬کنم، تموم دلخوشی دیشبم با حرفاش به باد میره. با حوصله استخون ماهیشو جدا می¬کنه و می¬گه: شاید یکم بهت پیله کرده باشه اما احساسش عشق نیست، خودتو گول نزن.
نمی¬دونم چی تو صورتم می¬بینه که در لحظه مودشو عوض می¬کنه: خب حالا چرا این شکلی شدی؟
بلند می¬شم و قبل از اینکه از آشپزخونه بیرون بزنم با حرص می¬گم: خودم می-تونم بفهمم احساسش چیه، شما به درو کردن میز ادامه بده.
پشت سرم صدام می¬زنه اما جوابشو نمیدم. از اینکه بقیه همیشه¬ی خدا گاگول حسابم کنن متنفرم. من هر چقدرم بی¬تجربه دیگه انقدی بزرگ شدم که بتونم این چیزارو تشخیص بدم.
                                   -----------------
"جونگین
شیومین یه چرخی توی نت می¬زنه و بعد لپ تاپ چانو می¬چرخونه به طرف ما، به عکس پسر حدوداً سی ساله¬ای که رو صفحه¬ست اشاره می¬کنه و می¬گه: جو سونگی دوتا پسر داره، یکی سی و یک ساله، از دادستانای جوون اما با نفوذ دادگستری اون یکیم پونزده شونزده ساله که در حال تحصیل تو استرالیاست. دو تا دخترم داره که کوچیکتره توی واشنگتن یه سالن مد داره و بزرگتره¬م عروس خونواده¬ی لی¬ئه، شوهرش و پدرشوهرش از سهامدارای اصلی هیوندان.
تکیه میده و اضافه می¬کنه: یه شایعه¬ی جذابم هست که می¬گه جو سونگی یه دخترم از معشوقه¬ش داره که به خاطر اعتبار و آبروش به رسمیت نمی¬شناسدش اما همه جوره حمایتش می¬کنه.
چان پا روی هم میندازه و می¬گه: همونیه که دنبالشیم، یه نقطه ضعف توپ!
نگاش می¬کنم: آره ولی نمی¬شه به این زودی ازش استفاده کرد. اول باید ثابت بشه دختر جو سونگیه تا رسواییش سر و صدا کنه.
جونمیون تأییدم می¬کنه: درسته، بهترین گزینه پسرشه. هم تو دادگستریه هم بحث زیادی در مورد لیاقتش به عنوان یه دادستان هست.
کیونگ رو می¬کنه به شیومین: آدرسشو داری؟
هیونگ سر می¬جنبونه: آره بابا، چند باری تو مهمونیاش بودم.
با اینکه همه چیز خوب پیش میره اما نمی¬تونم ساده از درگیری ذهنیم بگذرم. رو به سهون می¬غرم: برو ببین بک کجا موند.
همزمان در باز می¬شه. بکهیون میاد تو و می¬پرسه: کاری داشتی جناب؟
با اخم نگاش می¬کنم. جلوتر میاد و بیشتر میره رو اعصابم: نگفتی چیکارم داشتی؟
آروم سر جام جا به جا می¬شم: اگه دوران نقاهتت تموم شده لطف کن و توام یه غلطی برا این وضعیت بکن.
یه سوت کوتاه می¬زنه. جلو میاد، بغل دست سهون ولو می¬شه و می¬گه: اوکی بفرما چه غلطی کنیم.
جونمیون چپ چپ نگاش می¬کنه: جای این عنتر بی¬برو برگرد وسط مهمونیه، باید صاف بفرستیمش پیش دختر بزرگه.
قضیه براش جالب می¬شه: دختر بزرگه، کدوم دختر؟
هوای دور و برمو پس می¬زنم و می¬گم: کاری به دختراش نداریم، هدف پسرشه. همزمان با مهمونی باید به خونه¬ش نفوذ کنیم، حداقل سی چهل کیلو کریستال باید تو خونه¬ش جاساز بشه.
یشینگ بشکن می¬زنه: کار خودمه.
سهون با ابروی بالا رفته نگاش می¬کنه. رو به جفتشون می¬گم: بیشتر از یه نفر لازمه، سهون و بکم همرات میان.
رو به کیونگ ادامه میدم: هیونگ و ووشیکو با خودت ببر، پیرمرده خطریه، ممکنه خراب کنه.
سر تکون میده، نگاهمو میدم به شیومین و می¬گم: برا خودت، من و چان کارت دعوت جور کن باید شخصاً بریم کریسمسو به خونواده¬ی جو تبریک بگیم.
اخم می¬کنه: منو قاطی نکنید، خودتون دوتا برید. نمی¬خوام با تیپا پرت شم وسط خیابون.
چان منظوردار نگاش می¬کنه. انقدر ادامه میده تا اینکه کوتاه میاد، بلند می¬شه و می¬غره: لعنت به هر چی دهن لقه.
بک لباشو بهم فشار میده و منتظر می¬مونه هیونگ از اتاق بیرون بزنه بعد بگه: این تا کی می¬خواد سربارمون باشه؟
سهون نگاه پوکرشو بین چان و بک تاب میده و نمی¬تونه از گفتن حقیقت بگذره: اگه بحث سربار بودن باشه، ما سربارتریم هیونگ.
بک یه نگاه به چانیولی که هیچ علاقه¬ای به این بحثا نداره میندازه و زیرلب می-غره: ما فرق می¬کنیم!
رو می¬کنم به جونمیون: هیونگ، یکیو تو اداره پلیس پیدا کن با جو سونگی و پسرش مشکل داشته باشه، یا حداقل انقدر دل و جرئت داشته باشه که بتونه متهمشون کنه. 
سر تکون میده و بلند می¬شه. کیونگ رو به یشینگ زمزمه می¬کنه: باید یه سر به انبار بزنیم.
به بک اشاره می¬کنم: اینم ببر.
کیونگ نفسشو پس میده و می¬غره: سهونو ترجیح میدم.
بک با لذت ابرو بالا میندازه. اتاق که خلوت می¬شه، بلند می¬شه و رو کاناپه¬ی رو به رو جا خوش می¬کنه. نیشخندش رو اعصابمه. با صدای چان بی¬خیالش می¬¬شم: مطمئنی جو سونگی با پلیس دست به یکی نمی¬کنه؟
- مهم مدرکیه که به دارایی میدیم.
- بعدش چی؟
این سوال دو کلمه¬ای انگار قسم خورده حالا حالاها رو مغزم یورتمه بره، از جواب دادن بهش بیزارم. بکم سر جاش جا به جا می¬شه و منتظره من اما هیچ تمایلی به جواب دادن ندارم. چان یکم مکث می¬کنه و می¬گه: بعد از اینکه آتوی جو سونگیو دادیم دست دارایی، فکر می¬کنی دست برمی¬دارن؟
بک اخم می¬کنه: اگه یکی دیگه¬رو بندازن جلو چی؟
چان دوباره اضافه می¬کنه: نباید محکم کاری کنیم؟
سرمو به معنی نه تکون میدم: کار ما فقط تا اینجاست که یه پاپوش برا جو سونگی و پسرش بسازیم، بقیه¬شو دیگه خودشون پیش می...
بک بین حرفم میاد: ولی بازم ممکنه پای مینجورو وسط بکشن.
دیگه دارم عصبانی می¬شم: مینجو تا وقتی براشون مهم بود که اون نشست هنوز انجام نشده بود، حالا که به توافق رسیدن، تنها چیزی که دنبالشن یه نقطه¬ی ضعفه باهاش دهن گشاد دادگستریو ببندن، چی بهتر از یه دادستان جوون که صد کیلو کریستال ازش گرفتن؟ اونم کسی که پدرش رئیس دادستانیه.
بک ساکت می¬شه اما تابلوئه هنوز قانع نشده، چان خونسرد خودشو روی مبل بالا می¬کشه و می¬گه: پس این آخر کار ما با مینجوئه، همه چی که ساکت شد میزاری بره؟
می¬دونم چیزی غیر از این پشت حرفاش هست، زمزمه می¬کنم: حرفتو بزن.
پوزخند کمرنگی می¬زنه و می¬گه: چرا باید چیزیو بگم که خودت بهتر از من می-دونی؟
بک گیج نگامون می¬کنه: چی؟ چیو می¬دونه؟
چان جدی می¬گه: هر کیم از جون مینجو بگذره، ساموئل نمی¬گذره، به خصوص حالا که ما قراره بشیم تیم اصلی اس¬کی¬ان از خیر هیچ تهدیدی نمی¬گذره.
بک با مکث نگام می¬کنه. بیشتر زیر بار فکرای توی سرمه که دارم له می¬شم تا سکوت منتظر این دو نفر: کار ما با مینجو همین جا تموم می¬شه. تا آخر تعطیلات اون برمی¬گرده خونه¬ش، مام به زندگی سگی¬¬مون ادامه میدیم. تموم شدو رفت.
تنهاشون میزارم و مستقیم راهی پارکینگ می¬شم. بیشتر برا فرار از دست افکار بهم ریخته¬مه که پشت رل می¬شینم و از خونه بیرون می¬زنم. بی¬هدف رانندگی می¬کنم. تموم تلاشم برای اینکه دنیای واقعیو به جهنم درهم و برهم افکارم غالب کنم با شکست مواجه می¬شه. تا به خودم بیام دوباره تو همون جاده¬ی همیشگیم. یه جایی نزدیک اون کلبه¬ی ارواح، ماشینو کنار می¬کشمو خاموش می¬کنم. رو به روم یه جاده صافه که انتهاش چند کیلومتر جلوتر بین مرز آسمون و زمین گم شده. آسمون ابری و رنگ باخته¬ست. قصد پیاده شدن ندارم ولی مطمئنم بیرون سرده. از بین تنه¬های باریک درختای کنار جاده، کلبه¬رو می¬بینم. می¬تونم صدای زوزه¬ی بادو لای درو پنجره¬ی شکسته¬ش بشنوم. اگه بر فرض محال قرار شد بازم بخشی از این دنیا باشم دلم می¬خواد دفعه¬ی بعد جای این کلبه باشم. یه خونه¬ی متروک بلااستفاده که گذر هیچکس بهش نمی¬افته. منتظر برگشتن هیچکس نیست، جایی که هیچ خاطره¬ای، هیچ قصه¬ای نداره فقط هست. شاید تنها انتظاری که از دنیا داره چند تا برف و بارون سنگینه که الواراشو خوب خیس کنه و درهم بشکنه، بعد برا یه زمان طولانی بمیره، راستش حتی حالام بدجوری دوست دارم جامو باهاش عوض کنم. دلم می¬خواد از همین الان تا یه مدت طولانی بمیرم.
                                   -------------------
هوا یکی دو ساعتی هست تاریک شده که به خونه برمی¬گردم. کسی به غیر از چان، شیومین و مینجو خونه نیست. هیونگ از سر بیکاری داره با کلکسیون مشروب چان ور میره و تموم سوالاتی که در مورد مارک هر کدومشون می¬پرسه در کمال بی¬علاقگی چان، بی¬جواب می¬مونن. هر دوشون لباس پوشیده و حاضرن، بی¬معطلی به طرف پله¬ها میرمو می¬گم: زود حاضر می¬شم.
وزن نگاه مینجورو حس می¬کنم اما اهمیتی نمیدم. به اتاق که برمی¬گردم، نگاهم به ساعت می¬افته. از هشت گذشته. بی¬خیال دوش گرفتن می¬شم. اولین کت و شلواری که توی کمد به دستم می¬رسه رو بیرون می¬کشمو لباسامو عوض می¬کنم. هنوز دکمه¬های پیرنمو کامل نبستم که یکی به در می¬زنه. بلند می¬گم: دارم میام.
در با مکث باز می¬شه و مینجو سرک می¬کشه داخل، آروم می¬پرسه: می¬تونم بیام تو؟
چیزی نمی¬گم. با احتیاط داخل می¬شه و چند قدمی جلو میاد. دکمه¬ی آخرم می¬بندم، یقه¬مو بالا میدم و کراواتو از روی تخت برمی¬دارم. همون طور که نگاهم به آینه-ست می¬پرسم: چیزی می¬خوای؟
لب پایینشو به دندون می¬کشه: نه، فقط می¬خواستم تشکر کنم.
دیگه دارم به این کلمه حساسیت پیدا می¬کنم: چند بار می¬خوای تشکر کنی؟
دستاشو پشتش قایم می¬کنه: هر چند بار که لازم باشه.
وقت ندارم باهاش کل¬کل کنم. گره¬ی کراواتمو زیر یقه¬م محکم می¬کنم، کتمو برمی¬دارم می¬پوشم. در کمدو باز می¬کنم دنبال یه لباس ضخیمتر بگردم که با صداش دستم رو لباسا خشک می¬شه: دیشب...
نگاهمو میدم به در کمد که مثل یه دیوار بینمون فاصله انداخته. منتظر ادامه¬ی حرفش می¬مونم. خیلی طول نمی¬کشه تا جمله¬شو کامل کنه: چیزی که... گفتی... از ته قلبت بود؟
یه نفس عمیق می¬کشم، رگالو جلو عقب می¬کنم، یه پالتو بیرون می¬کشم. درو می-بندم و رو به چشمای پرسوالش اخم می¬کنم: چه فرقی می¬کنه؟
گیج نگام می¬کنه و بعد از یه وقفه¬ی کوتاه آرومتر می¬گه: حالا چرا عصبی می-شی؟
برا یه لحظه از خودم بدم میاد. چی ازش طلبکارم که این طور تند میرم؟ نفسمو پس میدمو می¬گم: از خونه بیرون نرو، به هیچ وجه درو رو هیچکس باز نکن، حتی اگه مارو توی آیفون دیدی، باز نکن. به جونگده زنگ می¬زنم بیاد پیشت. خودش کلید داره، اگه اتفاقی افتاد، فقط به اون اعتماد کن.
نگران به نظر می¬رسه، می¬چرخم گوشیمو پیدا کنم که می¬پرسه: بازم قراره جای خطرناکی بری؟
ذهنم رو کلمه به کلمه¬ش حساس شده. برم؟ فقط من؟ فقط من قراره برم؟ گوشیمو برمی¬دارم، بی¬هدف چکش می¬کنم و بدون اینکه نگاش کنم، می¬گم: من هیچوقت جاهای خطرناک نمیرم...
چشم تو چشمش ادامه میدم: این بقیه¬ن که با نزدیک شدن به من تو خطر می¬افتن.    
یه قدم بهش نزدیک می¬شم. نگامو تو صورتش می¬چرخونم و اضافه می¬کنم: مثل تو...
چشماشو ازم می¬گیره می¬دوزه به سینه¬م. از تک تک حرکاتش پیداست که تا چه حد موضعشو نسبت به من تغییر داده، ولی این چیزی نیست که بابتش خوشحال بشم. دقیقتر بخوام بگم هیچ چیز این آدم ¬باعث خوشحالی من نمی¬شه حتی وقتایی که یه حسایی بهش پیدا می¬کنم.
بالأخره به حرف میاد و در حد یه زمزمه¬ی خیلی آروم می¬گه: سالم برگرد.
انقدر به نگاهم ادامه میدم که چشماش بالا بیان و بیفتن به چشمام. دلم می¬خواد بدونم وقتی بفهمه با زندگیش چیکار کردم، بازم اینطوری نگام می¬کنه؟ بازم دور و برم پرسه می¬زنه، بازم بهم نزدیک می¬شه؟ اما تمومشو فقط توی یه نگاه رنجیده خلاصه می¬کنم. بعضی از حقیقتا بهتره که هیچوقت گفته نشن، بعضی حرفا باید برا همیشه دفن بشن. دونستنشون، بیرون کشیدنشون از زیر خاک تنها نتیجه¬اش فقط یه پریشونی بی¬حد و حصره. من به اندازه¬ی کافی باعث عذابش بودم. نمی-خوام عمیقترین زخمشو دوباره تازه کنم. فقط می¬خوام از این خواب بد خلاصش کنم و بزارم بره، برای همیشه.  
                                ------------------
هیونگ خودشو از لای چند نفری که تنگ هم دارن گپ می¬زنن بیرون می¬کشه، با یه شات شراب و یه نیشخند کج جلو میادو کنار چان می¬شینه. با اینکه صبح هیچ تمایلی به این مهمونی نداشت اما از چشمای براقش معلومه خیلی داره بهش خوش می¬گذره، چان به فضای خالی پشت اون چند نفر اشاره می¬کنه و می¬گه: می¬تونستی از اون طرف بیای.
هیونگ ابروهاشو تو هم می¬کشه و با سخاوتی که فقط همچین جاهایی بروزش میده می¬گه: بی¬خیال چانیورا امشب برا همین کاراست دیگه.
چان نفسشو پس میده و تصمیم می¬گیره این بحث بی¬فایده¬رو ادامه نده. شیومین سر می¬چرخونه سمت من و با لذت می¬گه: هی، پاشو برو یه چرخی بزن، مردک برا امشب سنگ تموم گذاشته.
بعدم با هوس به چندتا زن توی سالن بغل اشاره می¬کنه. حتی به خودم زحمت نمیدم رد نگاهشو بزنم. گوشیمو بیرون می¬کشم و به جونمیون پیام میدم: کجایید؟
جواب میده: چند خیابون بالاتر از خونه¬ش.
نگاهم بی¬اختیار میره روی جو هیونسو پسر بزرگ جو سونگی که سر پا داره با چندتا از همکاراش صحبت می¬کنه. همزمان تایپ می¬کنم: نیم ساعت بعد از اینکه یشینگ و بقیه کارشونو تموم کردن شروع کنید.
گوشیو داخل جیبم برمی¬گردونم و به چان نگاه می¬کنم. بلند می¬شه و با قدمای آروم به سمت سالن مجاور میره. دست روی شونه¬ی شیومین میزارم و می¬گم: هیونگ بریم منو به این مردک معرفی کن.
سرخوش می¬گه: اوکی و با انرژی از جاش بلند می¬شه.
همراهش می¬شم. از سالن گرم و پر همهمه¬ی ویلا می¬گذریم و میریم به طرف یه ست مبل راحتی که بغل کتابخونه¬ی جمع و جور راهرو به چشم می¬خوره. هیونگ به مرد میانسالی که وسط نشسته و در حال حرف زدن و خندیدن با دو نفر دیگه-ست، اشاره می¬کنه و می¬گه: اون یکیه.
سر تکون میدم. نزدیکتر که می¬شیم لبخند می¬زنم و صاف می¬ایستم تا هیونگ با چرب زبونی مخصوص خودش مارو باهم آشنا کنه. همزمان که با هم دست میدیم و صحبت می¬کنیم سنگینی نگاه یه نفرو رو خودمون حس می¬کنم. هیونگ حتی از یه معرفی ساده¬م بیشتر برام زمان می¬خره، منو به عنوان دوست نزدیک خونوادگیش به جو سونگی معرفی می¬کنه و همین باعث می¬شه که چند دقیقه¬ای بشینیم و گپ بزنیم. تموم مدتی که باهاش حرف می¬زنمو به شدت حس می¬کنم تحت نظرم. بالأخره وقتی بلند می¬شم و با ادای احترام ازشون دور می¬شم، نگاهمو دور تا دورم می¬چرخونم. مورد مشکوکی نمی¬بینم. یکم دورتر چانیول روی یه مبل دیگه جا خوش کرده، یه زن روی دسته¬ی مبلش نشسته و پاهای لختشو جوری رو هم انداخته که دقیقاً جلوی چشماش باشه. هر از گاهی موهای بلندشو پس می¬زنه و با اینکه داره وانمود می¬کنه به زنی که کنارشون سر پا ایستاده گوش میده اما مشخصه تموم هدفش جلب توجه چانه. جلوتر میرم، با فاصله ازشون می¬ایستم و به محض اینکه نگاه چان بهم می¬افته بلند می¬شه و جلو میاد. آروم می¬پرسه: چطور پیش رفت؟
دست تو جیبم فرو می¬کنم: حداقل یه ساعتی باید معطل کنیم تا تمومش کنن.
ساکت نگاهشو ازم می¬گیره، می¬دونم این جور مهمونیا با خلق و خوش سازگار نیست. چند دقیقه¬ی بعد که نور سالن کم می¬شه و صدای موسیقی بلند، اون زن دوباره برمی¬گرده و دست ظریفشو لای بازوی چان حلقه می¬کنه. ازش می¬خواد با هم برقصن. چان بدون اینکه جوابی بده باهاش همراه می¬شه. من چند لحظه¬ای می¬ایستم و نگاشون می¬کنم. همه¬ی هوش و حواسم یه جایی پشت سرمه، دوباره دارم اون نگاه خیره¬رو حس می¬کنم. وقتی سن به اندازه¬ی کافی شلوغ شد، برمی-گردم و از سالن بیرون می¬زنم. یه چرخی توی سالن مجاورش می¬زنم و میرم سمت پاگرد بزرگی که با یه راه پله¬ی اشرافی به طبقه¬ی بالا می¬رسه. آروم پله-هارو بالا میرم، مطمئنم سایه¬ای که امشب دنبالمه این بالاست، اما کسیو نمی¬بینم. از کنار یه نشیمن کوچیک، چندتا در و یه راهرو می¬گذرمو میرم به طرف تراس، یا من امشب توهم زدم یا اون دقیقاً پشت سرمه. با این حال عقبو نگاه نمی-کنم. در تراسو باز می¬کنم. توی هوای آزاد می¬ایستم و تکیه میدم به نرده¬های سنگیش. نگاهمو تو حیاط می¬چرخونم. سایه¬ی چندتا نگهبانو می¬بینم که دارن بین درختا کشیک میدن. گوشیمو بیرون می¬کشم و اسم کیونگو از لیست مخاطبام لمس می¬کنم. صداش بعد از دوتا بوق توی گوشم می¬پیچه: عا...
- چطور پیش رفت؟
- پنج دقیقه¬ای هست اومدیم بیرون.
یه نفس راحت می¬کشمو زمزمه می¬کنم: خوبه، به ووشیک بگو زودتر شروع کنن. ما حداکثر تا یه ساعت دیگه تمومش کردیم. بمونید پلیس برسه، بعد برگردید.
- اوکی.
گوشیو آروم پایین میارم و یه دفعه برمی¬گردم و با شبح نامرئی امشب چشم توی چشم می¬شم. یه زن قد بلند، باریک و مرموز که مثل بقیه¬ی زنای طبقه¬ی پایین بوی ادکلنش تا شعاع حداقل سی متریش برام حکم گاز اشک آورو داره. بی¬حرف نگاش می¬کنم. دامن لباس گرونشو بالا میده و جلو میاد. در نیمه باز تراسو کامل باز می¬کنه، جلو میاد و عمداً با فاصله¬ی کمی ازم می¬ایسته. انگار بزرگترین فایده¬ی مینجو این بوده که دیگه با اینجور فاصله¬های کم با جنس مخالف مشکل ندارم، هرچند راجع به این یکی مطمئن نیستم. موهای کوتاه مشکی داره، چشمای سیاهش زیر ابری از میکاپ سرمه¬ای برق می¬زنه. در کل از خیلی از مهمونای امشب خوشگلتره اما حس خوبی بهش ندارم. یه لبخند کمرنگ می¬زنه، دست جلو میاره و بالأخره صداشم می¬شنوم: جو هیوجو، شما؟
بی¬تفاوت می¬پرسم: چرا منو می¬پاییدی؟
ابرو بالا میده و لبخندش غلیظتر می¬شه. دستشو با مکث می¬نشونه رو دکمه¬ی کتمو همون طور که بازش می¬کنه جواب میده: چه سوال احمقانه¬ای... نگاهشو توی صورتم می¬چرخونه و هوسناک زمزمه می¬کنه: امشب خودتو تو آینه دیدی؟
دستشو پس می¬زنم اما پرروتر از این حرفاست. انگشتامو رو هوا می¬گیره و محکم نگه می¬داره. خودشو می¬چسبونه تخت سینه¬م و سر تکیه میده به بازوم. آروم می¬گه: من شنیدمش... همشو...
بعد عقب می¬کشه و با یه حالت عجیب که معلوم نیست از ذوقه یا شیطنت اضافه می¬کنه: پدرم درست می¬گفت این روزا دشمناش همه جا هستن، حتی تو خونه¬ش.
ته ذهنم چیزی جرقه می¬زنه. باید دختر معشوقه¬ش باشه، تنها بچه¬ی غیررسمی جو سونگی، دستش از روی بازوم با مکث بالا میاد و می¬شینه رو شونه¬م. یه چیزی تو وجودش غیرعادیه. ته چشماش یه جـور دیوونگی افسار گسیخته می¬بینم. ادامه میده: اما فکر نمی¬کنم هیچ دشمنی به اندازه¬ی تو پرستیدنی باشه.
انگشتای هرزشو روی یقه¬م گیر میندازم. اخمامو تو هم می¬کشم و می¬گم: خب؟
ابرو بالا میده: نگران نباش، من چیزی بهش نمی¬گم. میزارم کارتونو بکنید.
پوکر نگاش می¬کنم. اصرار می¬کنه: جدی می¬گم.
دستشو از رو یقه¬م پس می¬زنم: چرا نباید بهش بگی؟
انگشتاشو جمع می¬کنه، لبخندش اما جمع بشو نیست. به یکی از درای سالن اشاره می¬کنه و می¬گه: شاید چون سرم با یه مرد خوشتیپ گرم بوده!
بی¬اختیار پوزخند می¬زنم. ریز اخم می¬کنه و می¬گه: من اهل معامله¬م.
می¬دونم چشم دیدن پدرشو نداره با این حال نمی¬تونم ریسک کنم. یکم نگاش می¬کنم و می¬گم: موبایل؟
زود کیفشو توی دستم میزاره و بازم یه لبخند معنادار دیگه تحویلم میده. کیفو چک می¬کنم، جز گوشیش و لوازم آرایش چیز دیگه¬ای داخلش نیست. کیفو از رو نرده-ها پرت می¬کنم پایین و نگاش می¬کنم. لباشو بهم فشار میده و با اشتیاق می¬گه: خب؟
هنوزم نمی¬تونم بهش اعتماد کنم: از کجا معلوم دهنت بسته می¬مونه؟
دوباره نزدیکم می¬شه. دستشو رو کمرم می¬لغزونه، سر بالا می¬گیره و می¬گه: امتحانم کن، فقط یه بار لبامو مهر کن تا تا آخر عمرم بسته بمونه. 
پوزخند می¬زنم. وقتی با کسی طرفی که به هر دلیلی خودشو زده به دیوونگی، باید به همون اندازه یا حتی بیشتر دیوونه باشی. دستمو بالا میارم. یه جایی حد فاصل فک و گوشش میزارم و صورتشو می¬کشم جلو، بی¬هیچ مقاومتی جلو میاد. با مکث نزدیکش می¬شم. یکم می¬لرزه و چشماشو می¬بنده، لبامو می¬برم سمت گوشش و با هشدار زمزمه می¬کنم: من اهل امتحان کردن نیستم، هر چیو بخوام تو همون دفعه¬ی اول به دست میارم! الانم ترجیح میدم از همین بالا پرتت کنم پایین تا اینکه ریسک کنمو بزارم زنده بمونی.
یه تکونی می¬خوره، می¬خواد خودشو عقب بکشه اما نمیزارم. آرومتر می¬غرم: اما می¬تونی قبلش بهم بگی چی تو سر پدرت می¬گذره، مطمئنم متوجه¬ی خیانتت نمی-شه.
یکم عقب می¬کشمو نگاش می¬کنم. ترسیده، ابرو بالا میدم: اون لبای مهر نشده¬ی کثیفتو باز کنو بگو می¬خواد چه غلطی بکنه، قبل از اینکه فرصت حرف زدنو برا همیشه ازت بگیرم. 
دوباره سعی می¬کنه بره عقب اما بازوشو می¬گیرم و همون طور که میره عقب منم باهاش جلو میرم. پشتش می¬چسبه به دیوار سرد تراس و دیگه هیچ حسی جز وحشت ته مردمکاش باقی نمی¬مونه. دست بالا میارم، فکشو بین انگشت شست و اشاره¬م فشار میدمو می¬گم: حرف بزن عزیزم.
آب دهنشو قورت میده و لباشو محکم بهم فشار میده. به ضرب صورتشو پس می-زنم، یه اشاره به پایین می¬کنم و می¬گم: چطوره هیجان انگیزش کنم؟
با نفرت نگام می¬کنه. قبل از اینکه بتونه تلاشی برا فرار بکنه جلوی دهنشو می-گیرم و می¬کشمش سمت نرده¬ها، عصبی تو صورتش می¬غرم: ارتفاعو دوست داری؟
سرشو به معنی نه تکون میده، نیشخند می¬زنم: پس حرف بزن! 
دستمو از روی دهنش عقب می¬کشم ولی رهاش نمی¬کنم. با ترس یه نگاه به اون پایین میندازه، می¬غرم: یالا...
دو دستی گلوشو می¬چسبه و می¬گه: نمی¬دونم، چیزی از جزئیات به من نگفت. فقط گفت الان بیشتر از هر وقت دیگه¬ای برا خودش دشمن تراشیده.
عصبی جلو میرم و دوباره می¬چسبه به نرده¬های پشت سرش، تند تند می¬¬گه: راستشو می¬گم، باور کن، باور کن.
با خصومت نگاش می¬کنم: برا چی منو می¬پاییدی پس؟
نگاشو پایینتر میاره رو یقه¬م، بهش هشدار میدم: چرت و پرت تحویلم نده.
لب می¬گزه و مردد نگام می¬کنه. با اخم یه قدم دیگم جلو میزارم، دیگه جا نداره عقب بره، بدنشو یکم عقب می¬کشه، چشماشو می¬بنده و می¬گه: یکی ازم خواست بیام دنبالت.
- کی؟
چشماشو آروم از هم باز می¬کنه: نمی¬شناسمش، فقط بهم گفت اگه بتونم اغوات کنم و بکشونمت خونه¬م در عوض حق من و مادرمو از پدرم می¬گیره.
بی¬حرف نگاش می¬کنم. داره می¬لرزه، بی¬دفاعتر از اونه که خریت کنه و دستم بندازه، یه نگاه به اطرافم میندازم و زمزمه می¬کنم: تحت نظری؟
آروم سر تکون میده. نفسمو پس میدم و می¬گم: بیا جلوتر.
هراسون نگام می¬کنه. آهسته می¬غرم: زنده¬ت نمیزارم بفهمم دروغ گفتی.
لب می¬گزه، دوباره بهش می¬توپم: وانمود کن داری کارتو درست انجام میدی.
با مکث خودشو جلو می¬کشه. دستای لرزونشو دور گردنم حلقه می¬کنه و خودشو بالا می¬کشه. نفسای تندش توی گردنم می¬پیچه. چشمامو ازش می¬گیرمو میزارم چند ثانیه¬ای تو همین حال بمونه. بوی ادکلنش اذیتم می¬کنه اما تحمل می¬کنم. باید بفهمم کی برام تله گذاشته.


پ.ن؛ ووت یادتون نره لاوام.

Report of AbductionWhere stories live. Discover now