part 4

399 86 37
                                    


یه ثانیه بعد که چراغ آشپزخونه روشن می¬شه فکم می¬چسبه کف کابینت، یا خودِ خدا... این پسره دیگه از کجا پیداش شد؟ چرا هر کی در این کابینتو وا می¬کنه از الهه¬های یونان باستانه؟
انقدر خوشتیپ و خوش قیافه¬ست که نمی¬تونم دهن باز مونده¬مو ببندم. قبل از اینکه این الهه¬ی جدید زبون باز کنه، ببینم صداشم به اندازه¬ی تصویرش پرفکته یا نه، سرو کله¬ی اون یکی الهه¬ی زن¬گریزم پیدا می¬شه، صداشو می¬شنوم: تو اینجا چیکار می¬کنی؟
الهه¬ی اولی یه اشاره می¬زنه به من و می¬گه: این همون دختره¬ست که می¬گفتی؟
جــان؟ قبلاً در مورد من حرف زدن؟ واوو باورم نمی¬شه با گوشای خودم دارم همچین چیزیو می¬شنوم. مینجویا سفت خودتو بچسب که شدی موضوع بحث دوتا از تیکه¬ترین پسرای روی زمین، همچین افتخاری هر شونصد هزار سال نصیب خاندان ما می¬شه. کم مونده پر درآرم روی هوا بال بال بزنم که جونگین جلو میاد و دوباره با اوقات تلخش گند می¬زنه به حال خوشم، مچ دستمو می¬گیره و یه جوری از این تو بیرون می¬کشدم که شانس میارم با کله نمی¬خورم به پارکت آشپزخونه، غر می¬زنه: مگه همین دو ساعت پیش بهت نگفتم بازم تو کابینت بخوابی کشتمت؟
دستمو با حرص از تو دستش می¬کشم بیرون، صاف می¬ایستم و صدامو بالا می-برم: گفتی که گفتی، برا خودت گفتی، مگه تو کابینت خوابیدن جرمه؟
چشماش به درشت¬ترین حالت خودشون می¬¬رسن، حداقل هشتصدتا عضله تو صورتش جمع می¬شن تا یه کلمه بگه: چــی؟!
صدای الهه اولیه باعث می¬شه هر دو سر بچرخونیم.
- الان دارین سر تو کابینت خوابیدن دعوا می¬کنین یا من هنوز مستم؟
اوپس قربون پسر، صداش چه کلفته. اعتراف می¬کنم که برا مرد به این خوشتیپی عالیه. جونگین یه نفس عمیق می¬کشه، جلو میره و براش یه صندلی عقب می-کشه. دوست صدا مخملیش می¬شینه و خودِ بدعنقشم میاد طرف من، یه نگاه بد بهم میندازه و در یخچالو باز می¬کنه. دوتا وودکا برمی¬داره و میره می¬شینه رو به روی پسره، انگار نه انگار منم اینجا آدمم. اصلاً همون بهتر که گی¬ئه!
- چی شده؟ چرا اینجایی؟
پسر اولیه یه چنگ به موهای پرپشتش می¬زنه و نفسشو پس میده. لامصب انگار دارم مستند خوشتیپ¬ترین مردان جهانو نگا می¬کنم. یکی از یکی بهتر... این یکی قدبلندتر از جونگینه، قیافه¬شم برعکس این برج زهرمار کیوت و خوشگله. هیکلشم حرف نداره، شاهکاریه برا خودش.
- جونمیون مجبور شد بره پیش بک.
حیف که هوا یکم پسه وگرنه حتماً بین صحبتاشون یه پرانتز باز می¬کردم ببینم این دوتایی که گفت هم مثل خودشون تیکه تشریف دارن یا نه؟ جونگین یه نیم نگاه بد به من میندازه، یه لحظه می¬ترسم نکنه همرو به صدای بلند گفته باشم اما نه هنوز کامل قدرت تکلممو به دست نیاوردم. دوباره گرم صحبت می¬شن: بک چرا؟
- مث اینکه تو یه بار مست کرده بود.
جونگین مکثی می¬کنه و بعد می¬پرسه: می¬تونی بخوابی؟
دوستش سر تکون میده. جونگین بلند می¬شه، یکی می¬زنه به شونه¬ش و می¬گه: پاشو.
بعدم سر می¬چرخونه سمت من که دارم با چشمای ستاره بارون جفتشونو قورت میدم. بداخلاق می¬گه: گورتو گم کن تو یکی از اتاقا بخواب.
نوبرشو آورده! یه اخم ریز براش میام و ابروهامو بالا میدم. دوباره یه چشم غره تحویلم میده و مجبور می¬شه همراه دوست خوشتیپ¬تر از خودش تشریفشو ورداره ببره طبقه¬ی بالا، منم بذاره تو خماری اینکه حتی اسم دوستشم نمی¬دونم. می¬مرد مارو بهم معرفی کنه؟ خودت گی¬ای خیری ازت به آدم نمی¬رسه، حداقل هوای دوستاتو که داشته باش. وجدانم رو حالت استریو یادآوری می¬کنه:
- (از کجا معلوم، شاید هواشو داشته که قید معرفیِ تورو بهش زده؟!)
وجدانم انقدر نیش¬دار آخه؟ یه نگا به دور و برم میندازم. دمغ بالشامو از تو کابینت بیرون می¬کشم و میرم تو سالن پذیرایی. ساعت سه صبحه و اون بیرون چراغای شهر هنوز مثل یه مشت دارن طلا می¬درخشن. یکم رو میز وسط سالن می¬شینم و چشم می¬دوزم به بیرون، جدا از این هیزبازیا چرا خبری از تیم پشتیبانم نشد؟ کدوم گوری موندن تا حالا؟ هر چی فکر می¬کنم با عقل جور درنمیاد اینطوری ولم کرده باشن به حال خودم، آبا چی؟! حتماً تا حالا کلی نگرانم شده. هارمونی... نه اون از این زحمتا به خودش نمیده. دیگه کی نگرانم می¬شه؟ هیشکی... همون آبا.
به اندازه¬ی کافی امشب گند خورده به خوابم. دیگه حوصله ندارم بشینم به اینم فکر کنم که چرا همش یه نفرو تو دنیا دارم که نگرانم بشه. بالشامو میندازم رو زمین، باید تا صبح حداقل یکم بخوابم، خوب نیست تو همچین موقیعتی قیافم باد کرده باشه.
                                  -------------------
"جونگین 
آسمون سرد و کدره، هوا تازه روشن شده. تقریباً تموم شبو بیدار موندم. چانم همین طور، فقط چشماشو بسته وگرنه خبری از خواب نبوده. تو فکرم امروز قراره چه خبر باشه تو این شهر کوفتی که صدای گرفته¬شو می¬شنوم: چرا تموم نمی¬شه جونگینا؟
یه نفس عمیق می¬کشم. تو کار ما آدم کشتن همیشه هست ولی بچه کشتن...
صدای خشدارش دوباره تو اتاق می¬پیچه: هنوز قیافه¬ی اون دختربچه¬یی که سال پیش کشتمو یادم نرفته بود.
تو این شرایط مسخره¬ترین کار دنیا دلداری دادنه اما جز این کار دیگه¬ای از دستم برنمیاد: نباید بهش فکر کنی.
ساعدشو از رو چشماش برمی¬داره و نگام می¬کنه. طرز نگاهش از صدتا فحش بدتره. سر پایین میندازمو می¬گم: می¬خوای یه سر بری پیش جونگده؟
تلخند می¬زنه: هنوز شروع نکرده برم بگم چی؟
حرفش مثل یه گلوله¬ی آتیشه، مث یه جام پر از زهر، مثل یه اتاق پر از تیغ تیز... هر بار همینه. از لحظه¬ای که شروع می¬شه تا لحظه¬ای که کد سبز بیاد برامون، توی تک تک ثانیه¬هاش ما همچین حسی داریم. ولی خودمونو فریب میدیم که حالا حالاها نباید کم بیاریم. فکرشو که می¬کنم می¬بینم هر دفعه وقتی این کد لعنتی برامون میاد، قبل از اینکه عین یه مشت حیوون رم کرده بیوفتیم به جون مردم، درست همون لحظه که کدو می¬بینیم، به اندازه¬ی همه¬ی آدمای دنیا خسته¬ایم. به اندازه¬ی همه¬ی آدمای رو زمین درمونده¬ییم و به اندازه¬ی همشون بریدیم.
با صدای چان به خودم میام: یه وقتایی به سرم می¬زنه بزارمو برم. یه جوری خودمو گم و گور کنم که هیچکس نتونه پیدام کنه. اما بعدش که یاد پدر و مادرمو یورا می¬افتم می¬بینم نمی¬تونم. اگه بزارم برم باید برای همیشه قید دیدنشونو بزنم.
می¬دونم حرفم مثل بنزینه رو آتیش اما به زبون میارمش: از کجا می¬دونی اگه بزاریم بریم اصلاً خونواده¬ای برامون بمونه یا نه؟
یکم بی¬حرکت می¬مونه بعد بلند می¬شه می¬شینه و نگام می¬کنه. تو چشماش همزمان هم ترس می¬بینم هم بهت، جوری نگام می¬کنه که انگار دلش می¬خواد بابت گفتن همچین چیزی بزنه تو گوشم: پس می¬گی چه غلطی بکنیم؟
- همون غلطی که تا حالا می¬کردیم.
یه مرحله هست تو درد کشیدن که اوجشه، دردت انقدر زیاده که حس می¬کنی همین حالا ممکنه از شدتش بمیری، اما درست یه سانت اونورتر از این اوج، تنها چیزی که انتظارتو می¬کشه کرخت شدنه. یعنی انقدر دردت زیاده که دیگه از آستانه تحملت فراتر میره و بدنت که عملاً نمی¬تونه بفهمه این درد چیه و عمقش ممکنه به کجا برسه، کرختی رو انتخاب می¬کنه. ترجیح میده اصلاً حواستو درگیرش نکنه. هر بار بعد از اینکه همه¬ی راه¬های فرارو توی ذهنمون مرور می¬کنیم و به هیچ راهی نمی¬رسیم، کرخت می¬شیم. شاید تو نگاه اول خوب باشه، اما بیشتر وقتا کرخت شدن مثل مردنه. وقتی دیگه هیچی برات مهم نیست. هیچ آرزویی نداری و تنها کارایی که باید بکنی دستوراییه که بقیه بهت میدن، دیگه زندگیت چه فرقی با مردن داره؟ ماها هر چقدرم که کارمونو خوب انجام بدیم، بازم مردیم، خیلی وقته مردیم. 
چان آروم آروم از پله¬ها پایین میره، منم پشت سرش. قبل از اینکه پناه ببره به باشگاهش و دوباره تنبیه بدنیشو شروع کنه، پیشنهاد میدم صبحونه¬رو با هم بخوریم. اینطوری بره زیر اولین اسکات غش می¬کنه.
سر تکون میده و یه راست میره طرف آشپزخونه. نگامو تو خونه می¬چرخونم. دختره نیست. در کابینت بغل یخچالم بازه، یکم اطرافو نگاه می¬کنم و قبل از اینکه برم سمت چان، صدای ریزی از همین نزدیکیا توجهمو جلب می¬کنه. دوباره می-چرخم و دقیقتر نگاه می¬کنم. میز وسط سالن یکم تکون می¬خوره و صدا میده. دست جلو می¬برم یه گوشه¬شو بلند می¬کنم و با قیافه¬ی مینجو مواجه می¬شم. این دختره یه مرگیش هست. حتماً توی زندگی قبلیش سگی گربه¬ای چیزی بوده وگرنه دلیلی نداره خودشو بچپونه تو همچین جاهایی بخوابه. خواب آلود چشماشو باز می¬کنه. یکم گیج نگام می¬کنه و قبل از اینکه سنسوراش فعال بشن میزو ول می-کنم. احتمالاً صاف می¬خوره تو سرش چون بلافاصله صدای جیغش بلند می¬شه. بی¬خیال برمی¬گردم به آشپزخونه، تو همچین صبح گندی حوصله¬ی خودمم ندارم چه برسه به یکی دیگه. صداشو پشت سرم می¬شنوم: هوی... کله¬م داغون شدا... یـا... 
دم در آشپزخونه تیز می¬چرخم به سمتش، برا یه لحظه هول می¬کنه و میره عقب، چان بی¬حوصله نگامون می¬کنه. می¬غرم: جلو چشمم نباش!
چشماشو درشت می¬کنه، می¬خواد یه چیزی بگه که متوجه¬ی چان می¬شه. کامل می¬چرخه سمتش، تا کمر براش خم می¬شه و می¬گه: سلام، من کیم مینجوام.
چان بی¬اعتنا به خوردن ادامه میده. یه تای ابرومو میدم بالا و زل می¬زنم بهش. خودشو از تک و تا نمیندازه، یه لبخند بزرگ می¬زنه و می¬گه: شما باید دوست این باشید؟
چان چشمای سردشو سر میده رو من و می¬گه: من دوستی ندارم.
مینجو یخ زده یه نگاه به چان میندازه یه نگاه به من و چیزی نمی¬گه. جلو میرم رو به روش می¬شینم و مشغول صبحونه¬م می¬شم. دوباره صداش میره رو اعصابم: خب من قراره تا کی اینجا زندونی باشم؟
زندونی¬رو غلیظ می¬گه، احتمالاً با خودش فکر کرده می¬تونه چانو کنجکاو کنه. نگامو میدم به چان، از چشماش می¬خونم که می¬گه؛ یه جوری خفه¬ش کن!
معمولاً اهمیتی به خواسته¬های بقیه نمیدم. اما این بار، خودمم باهاش موافقم. صندلیمو با یه حرکت عقب میدم. بلند می¬شم، مچ دستشو می¬گیرم و دنبال خودم می¬کشمش. جیغ می¬زنه: یـا... ولم کن... می¬گم ولم کن... دستمو کندی... هی یارو...
در یکی از اتاقای طبقه¬ی پایینو باز می¬کنم و هلش میدم تو، به زور تعادل خودشو حفظ می¬کنه، کفری می¬گم: یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه برو رو اعصابم تا جهنمو بیارم جلو چشمات!
کله¬شق¬تر از اونیه که انتظار دارم. دست به کمر می¬ایسته: چه غلطی می¬کنی مثلاً؟
سه ثانیه، فقط سه ثانیه صبر می¬کنم ببینم می¬تونم خودمو کنترل کنم که می¬بینم نه... زیادی گند زده به اعصابم، با حرص میرم طرف حموم، درشو باز می¬کنم و نگامو میدم بهش. تو یه چشم بهم زدن حالتش عوض می¬شه. حالا دیگه تو خودش مچاله شده و یه غلط کردم خاصی¬ام ته چشماشه. نزدیکش می¬شم، مچ دستشو می-گیرم و گوشم از صدای جیغش سوت می¬کشه. هلش میدم تو حموم و درو روش می¬بندم، دستگیره رو می¬چرخونم و قفل می¬کنم. بلند طوری که بشنوه می¬گم: تا شب که اون تو موندی یادت می¬مونه دیگه رو اعصاب بقیه یورتمه نری.
مشتاشو محکم می¬کوبه به در، بین دادو بیدادش چندتا فحش ناجورم می¬شنوم. سر بالا می¬گیرم و نفس عمیق می¬کشم. حقشه حداقل سه روز اون تو باشه¬ دختره¬ی خر!
به آشپزخونه که برمی¬گردم چان صبحونه¬شو نیمه کاره گذاشته و رفته. هول گوشیمو چک می¬کنم. سه دقیقه¬ای هست کد زردو گرفتم. بدو از خونه بیرون می-زنم. برا همینه که من و چان هیچوقت خدا با هم صمیمی نشدیم.
                                    ------------------- 
این روزا همه چی شبیه همه. مزخرف، اعصاب خوردکن، تکراری. بعضی وقتا که عمیق بهش فکر می¬کنم می¬بینم خیلی درده دزدیدن، کشتن و سر به نیست کردن آدما بشه روتین زندگیت. ولی اکثر اوقات مثل امروز فقط سرمو میندازم پایین و کارمو انجام میدم. عین یه رباط، با این تفاوت که همه¬ی زورمو می¬زنم به خیلی چیزا فکر نکنم. از جمله اینکه واقعاً لازمه این همه آدمو بی¬خودو بی¬جهت بکشیم؟
بک به زور جسدو کشون کشون تا دم چاله¬ای که من و یشینگ کندیم میاره، هلش میده و مرد می¬افته توی قبر، یکم نفس نفس می¬زنه و بعد طوری همه¬مونو نگاه می¬کنه که بدون شک دلش می¬خواد با دستای خودش خفه¬مون کنه. تشکر کیونگ نمک می¬شه رو زخمش: کارت خوب بود.
بک هیستیریک سر تکون میده و صاف میره طرف ماشین، حتی حوصله¬ی یکی بدو کردنم نداره. یشینگ بی¬معطلی شروع می¬کنه به خاک ریختن رو جنازه، این سومین و آخرین جسدیه که داریم خاک می¬کنیم. حالم انقدر بده که حس می¬کنم اگه بالا نیارم حتماً یه بلایی سرم میاد. چان پوکر به یشینگ زل زده. انگار فقط سهونه که دلش به رحم میاد. نزدیک می¬شه بیلو از دستش بگیره که یشینگ محکم پسش می¬زنه. با سر بهش اشاره می¬کنم کاریش نداشته باشه. خودمم بغل دستش آروم آروم کمکش می¬کنم. یه دقیقه بعد کلا ًمی¬زنه به سرش، بیلو با حرص می-کوبه رو زمین و ازمون فاصله می¬گیره. داد بلندش توی تاریکی و سکوت خالص بیابون گم می¬شه. کیونگ سر تکون میده و زیر لب می¬گه: کسی مجبورش نکرده بود هر سه تارو خودش بکشه.
چان بی¬حوصله تلخند می¬زنه: چه فرقی داره تو این وضعیت؟
کیونگ طوری با چشمای گرد و ابروهای بالا رفته نگاش می¬کنه، انگار اولین بارشه یه کلمـه حرف حساب از زبون این آدم می¬شنـوه. گوشیم توی جیبم می-لرزه، بیرونـش می¬کشم، جونمیونه.
- عا هیونگ؟
صداش مضطربه: کارمون در اومده جونگینا.
بی¬اراده اخم می¬کنم: چی شده؟
- فردا شب پارتی افتادیم.
خسته می¬نالم: کدوم جهنمی؟
- خونه دادستان جدید، کارتون تموم شد جمع کنید بیاید خونه¬ی من.
گوشیو قطع می¬کنم و رو به چشمای منتظر همه می¬گم: فرداشب پارتی داریم.
همه برای چند لحظه ساکت می¬شن. یشینگ مسیر رفته¬شو برمی¬گرده و دو به شک می¬پرسه: به این زودی توافق کردن یعنی؟
کیونگ آب پاکیو می¬ریزه رو دستش: عمراً اگه انقدر زود جمعش کنن.
سهون پووف می¬کشه و همون طور که داره کار نیمه تموم یشینگو تموم می¬کنه می¬گه: توافق کجا بود بابا... اینا تا یه حموم خون راه نندازن، ول کنِ هم نیستن.
چان چنگ می¬زنه به موهاش: فقط منم که همچین حس گندی دارم؟
                                  -------------------- 
جونمیون نگاشو رو صورت همه¬مون می¬چرخونه و می¬گه: انگار حالا حالاها نمی¬خوان تموم کنن.
بک کفری می¬گه: نگو این هفت هشت نفری که کشتیم هنوز شروع قضیه¬م نبوده!
رگای بیرون زده¬ی دستمو ماساژ میدم و می¬پرسم: قضیه¬ی مهمونی چیه؟
جونمیون یکم سکوت می¬کنه و بعد می¬گه: چند نفر هستن که باید مسموم بشن.
کیونگ که رو دسته¬ی مبل چان نشسته با لحن معنی¬داری می¬پرسه: اونوقت اینا این ورین یا اون وری؟
جونمیون آه می¬کشه. چشماشو از نگاه¬های جدی ما می¬دزده و می¬گه: این بحث تموم شده¬ست کیونگسویا، دفعه¬ی قبلم فقط یه اشتباه بود.
یشینگ بحثو ادامه میده: بذار یه طور دیگه بپرسیم، تو این وریی یا اون وری؟
جونمیون با اوقات تلخی نگاش می¬کنه. سهون دستشو تو هوا تکون میده، انگار بخواد جو بد بینمونو از توی هوا پس بزنه: یـا یـا... نبش قبر نکنین نصفه شبی.
لبامو بهم فشار میدم: هر بار که کد سیاه می¬گرفتیم، حداقل یه ماه طول می¬کشید تا قضیه به مهمونی برسه. کمه کم باید از هر طرف پنجاه نفر می¬مردن تا دو طرف می¬نشستن پای میز مذاکره... این دفعه قضیه بوداره، حس می¬کنم دستمون انداختن، یه روز از اینا، یه روز از اونا... شایدم دارن بازیمون میدن.
جونمیون سر تکون میده: چه فرقی داره برا ما؟ هر غلطی اونا بکنن به خودشون ربط داره.
صدای بک بالا میره: ربطش اینه که ما داریم همه¬ی غلطاشونو اجرایی می¬کنیم. اونا فقط زحمت می¬کشن و اراده می¬کنن یه نفر کشته بشه، اما خودشون رنگ خونو هم نمی¬بینن.
چان بالأخره مهر سکوتو از لباش برمی¬داره: حق با جونگینه، حس می¬کنم پارتی فرداشب یه تله برا خودمونه.
جونمیون یکم ساکت می¬شه و بعد می¬گه: ما هیچ ربطی به هیچکدوم نداریم چانیولا... ما فقط کاریو می¬کنیم که پولشو گرفته باشیم.
یشینگ فکرشو بلافاصله به زبون میاره: اگه هر دو طرف پول داده باشن چی؟
بک جوابشو درجا میزاره کف دستش: اونوقت از هر دو طرف می¬کشیم، اینم پرسیدن داره؟
سهون تنها کسیه که طرف هیونگو می¬گیره: باید اینم در نظر بگیریم که ما دشمن هیچکدوم نیستیم.
یادآوری می¬کنم: دوستشونم نیستیم سهونا.
شونه بالا میندازه: خب مارو بکشن که چی؟ بعدش چی؟ مگه قراره تا ابد تو صلح بمونن؟
جونمیون کوتاه میاد: اینقدر پیچش ندین... ساموئل با دارو دسته¬ی یون سونگ وو به توافق رسیده، تا آخر قضیه قراره یه طرف باشیم.
صاف سر جام می¬شینم. نگاهمو رو صورت بقیه سر میدم ببینم اونام مثل من یه جفت شاخ درآوردن یا نه که چان می¬گه: تـه¬بـا... پس باز قراره سرو کله¬ی اون نره غولای آمریکایی پیدا شه، همینو کم داشتیم.
چنگی به موهام می¬زنم و می¬غرم: احیاناً ساموئل چیزی در مورد یه تیم جایگزین بهت نگفته؟ اینطوری پیش بره که ما زنده از این عملیات بیرون نمیایم.
هیونگ لب می¬گزه: قرار نیست بزاریم بفهمن با یه طرف توافق کردیم.
بک یه تای ابروشو میده بالا: تا کی قرار نیست بفهمن؟
- تا نشست ججو.
یشینگ یکم این طرف و اون طرف میره و آخرش با حرص می¬گه: به این رئیس آشغالمون بگو، این دفعه کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد. تک تکشونو می-کشم. جوری که نفهمن از کجا خوردن!
چند ثانیه بعد با بهم کوبیدن رفته. کیونگ آروم از رو دسته مبل بلند می¬شه، کنار من می¬شینه و می¬پرسه: مطمئنی زودتر از اینا نمی¬خواد بندازدمون تو هچل؟
جونمیون ناامید نگاش می¬کنه. هیچ حرفی برا گفتن نداره. سهون از رو میز ناهارخوری پایین می¬پره و می¬گه: من اعصاب اون غول تشنای آمریکاییو ندارم، نمی¬شه تا آخرش دو طرفه بریم جلو؟
جوابش واضحتر از اونه که کسی به زبون بیاردش.
چان می¬پرسه: سر چقدر توافق کردن حالا؟
جونمیون یه نفس عمیق می¬کشه: پنجاه میلیون.
بحث بی¬فایده¬ست. تا صبحم که بهم بپریم، بازم هیچ غلطی جز همون برنامه¬ی از پیش تعیین شده نمی¬تونیم بکنیم. بی¬حوصله از جا بلند می¬شم و قبل رفتن می¬گم: حداقلش این بود که بزاره فقط خودمون تو کار باشیم.
تو زندگی همه یه خبر بد هست یه خبر بدتر، خبر بد زندگی ما کد سیاهه، خبر بدترمونم اینکه قراره این مأموریتو یه طرفه جلو بریم. مث روز برام روشنه از لحظه¬ای که جو سونگی و آدماش بفهمن داریم بهشون رودست می¬زنیم، همه¬ چی حداقل ده برابر سختتر از این می¬شه. چون اون موقعست که مجبور می¬شن برن سراغ یه گروه دیگه و چه گزینه¬ای بهتر از آمریکاییا؟ دفعه¬ی آخری که با یه تیم آمریکایی در افتادیم، تقریباً دو دقیقه مونده بود تا همه¬مون توی یه مخزن بنزین زنده زنده بسوزیم. برای ساموئل راحته که هر دفعه چند میلیون بیشتر از دفعه¬ی قبل قرارداد ببنده، اما برا مایی که وسط رینگ داریم بقیه¬رو تیکه پاره می¬کنیم، لحظه¬هایی هستن که خود مرگن. تو اون لحظه¬ها بدترین چیزی که می¬تونی به خودت یادآوری کنی اینه که من دارم به خاطر چند میلیون بیشتر با مرگ چشم تو چشم می¬شم. اونم چند میلیونی که هیچ احتیاجی بهش ندارم. بعدش هر جوری که شانس بیاری و زنده بمونی، بی ¬برو برگرد تا یه مدت طولانی حست اینه "من یه آشغالم که دارم به خاطر پول هر کاری می¬کنم، برامم مهم نیست که به اون پول احتیاج دارم یا نه..." مرگ و زندگی ما همین قدر پوچه، همین قدر بی¬معنی.
                                     -----------------
کیونگ در خونه¬شو باز می¬کنه و خسته میره تو، پشت سرش منم داخل می¬شم. پامو که تو خونه میزارم یادم می¬افته از صبح هیچی نخوردم. یه راست میرم سر یخچال و اولین بسته¬ی غذایی که به دستم می¬رسه رو برمی¬دارم. قبل از اینکه بازش کنم و همون جا کارشو بسازم کیونگ از دستم می¬کشدش: حداقل گرمش کن.
پشت میز آشپزخونه می¬شینم. کیونگ غذاهارو میزاره تو ماکروفرو و می¬گه: یکیمون باید بره دیدن ساموئل.
زل می¬زنم به تصویر خودم رو شیشه¬ی میز: فایده¬ش چیه؟
رو به روم جا می¬گیره: حداقل باید یادش بیاریم دفعه¬ی قبل نزدیک بود چه بلایی سرمون بیاد.
- به نظرت براش مهمه؟
آه می¬کشه: ما چاه نفتشیم جونگینا، اگه بلایی سرمون بیاد می¬خواد چه غلطی بکنه؟
بی هیچ حس و حالی می¬گم: انقدری براش درآوردیم که دیگه نه به چاه احتیاج داشته باشه نه به نفت.
زل می¬زنه تو چشمام و حرف دلمو می¬زنه: پس بگو پاک از زندگیم سیر شدم.
- تو نشدی؟
مکث می¬کنه. صدای بوق ماکروفر به دادش می¬رسه و از زیر جواب دادن در میره. بشقاب غذارو میزاره وسط میز، از تو یخچال یه بطری آبم بیرون می¬کشه. لیوان خودشو که پر می¬کنه، یه چیزی ته ذهنم جرقه می¬زنه. مرغمو توی بشقاب برمی¬گردونم و زیرلب غر می¬زنم: لعنتی!
ابروهاش بالا می¬پره: چی شد؟
- دختره هنوز تو حمومه.
صداش بی¬اختیار بالا میره: کجا؟!
بلند می¬شم. گوشیمو برمی¬دارم و می¬گم: صبح رفته بود رو اعصابم تو حموم حبسش کردم. هنوز همون جاست.
میرم طرف درو صداشو می¬شنوم: مدیر رستورانت مگه خونه نیست؟
کتی فردای همون روزی که مینجورو آوردن، سه ساعت تموم التماسم کرد برگرده سر پستش تو رستوران، الان فقط دوتا محافظ دم در هستن که به اونام چون تازه کارن اعتماد ندارم. خدمه¬ی هتلم هستن ولی هیچ حوصله¬ی حرفای اضافه ندارم. پشت رل که می¬شینم یه لحظه از خودم می¬پرسم چرا باید برام مهم باشه؟ اما بعد استارت می¬زنم و حرکت می¬کنم. سوالای خیلی مهمتری توی زندگیم هستن که به جوابشون فکر نمی¬کنم. 
                                     ------------------
"مینجو
چندباری پشت سرهم پلک می¬زنم و نگاهمو میدم به شامپو بدنی که دو سه سانت اونورتر از دستم افتاده، انرژی ندارم برش دارم. از صبح انقدر بوش کردم که مطمئنم تا آخر عمرم از هر چی بوی هلوئه متنفر بشم. البته اگه آخر عمرم همین امروز نباشه. حتی نمی¬دونم چند ساعته تو این خراب شده زندونیم. آخه کدوم روانی¬ای برمی¬داره یه دختر بیچاره¬رو یه شبانه روز تو حموم زندونی کنه؟ کاش حداقل تو آشپزخونه بودم نمی¬مردم از گشنگی خب! پنج شیش ساعتی هست که گرسنگی امونمو بریده. انقدر آب خوردم دیگه معده¬م گول نمی¬خوره، یعنی تف به لایف استایل این جامعه که می¬گه دخترا نباید یه گرمم چربی اضافه داشته باشن. خب من اگه یه پر چربی داشتم به این روز نمی¬افتادم که! از یه ساعت پیش دارم توهمم می¬زنم. دو سه بار هارمونیو دیدم که نشسته لب وان داره رون مرغ می-کشه به دندونش.
هر چی انرژی تو بدنم مونده¬رو خرج می¬کنم و به پشت دراز می¬کشم. تب دارم. سرم همزمان هم درد می¬کنه هم گیج میره. پلک می¬زنم و نگامو می¬دوزم به صفحه¬ی مربع و روشن روی سقف؛ نمی¬دونم اسمش چیه، گمونم یه چیزی باشه تو مایه¬های لامپ. نورش زیاد نیست اما حس می¬کنم کم¬کم داره محو می¬شه. با اینکه سرم هنوز داره از درد می¬ترکه اما انگار سیم چشام از مغزم جداست. پلکام دارن می¬افتن رو هم. هر چی مقاومت می¬کنم جلوی بسته شدنشونو بگیرم نمی-تونم. بالأخره وقتی می¬بندمشون همه جا توی یه تاریکی رنگ و رو رفته فرو میره، هر از گاهی یه سایه¬ی سرخ یا زرد می¬بینم که توی سیاهی حل می¬شه و از بین میره، حالا دیگه تنها چیزی که از دنیای اطرافم می¬فهمم اینه که سرم هنوز داغه، خیلی داغ.
                                     -----------------
"جونگین
جونگده سرم مینجورو به آنژیوکتی که تازه رو دستش بسته وصل می¬کنه. دماسنجو از تو دهنش بیرون می¬کشه و نگاش می¬کنه. سر تکون میده و بهم چشم غره میره: چند ساعت بهش گرسنگی دادی؟
- از صبح...
با اخم نگام می¬کنه. یکم که فکر می¬کنم یادم می¬افته صبحونه¬م نخورده بود. سر پایین میندازم و اضافه می¬کنم: از دیشب.
جونگده یه نگاه به ساعتش میندازه، چهار صبحه: یعنی سی ساعته هیچی نخورده؟!
بی¬حرف نگاش می¬کنم. یه شیشه کوچیک از تو کیفش بیرون می¬کشه و همون طور که محلولشو تزریقش می¬کنه تو سرم غرغر می¬کنه: یکم آدم باش جونگینا... چرا درک بقیه اینقدر برات سخته؟
با حرص وسایلشو جمع می¬کنه: خوده نره غولتو بندازن تو یه چاردیواری بیست ساعت بهت غذا ندن، از گرسنگی غش می¬کنی چه برسه به این دختر بیچاره.
یکم اعتراف بهش سخته ولی حق با هیونگه. وقتی در حمومو باز کردم و دیدم از هوش رفته، از خودم بدم اومد. هرچند به خاطر تفریح نبود که فراموشش کردم، اما بازم باید فکرشو می¬کردم ممکنه تو چه حالی باشه. جونگده در کیفشو محکم بهم می¬کوبه و بلند می¬شه. رو به روم می¬ایسته و می¬گه: تا صبح پیشش می¬مونی.
قبل از هر اعتراضی انگشت اشاره¬شو جلو صورتم تکون میده و می¬غره: همین که گفتم. هر نیم ساعت یه بارم حوله¬ی خیس میذاری رو سرش و پاهاش تا دمای بدنش نرمال بشه، وای به حالت زنگ بزنی بگی حالش بدتر شده جونگینا... وای به حالت!
بی¬حرف رفتنشو نگاه می¬کنم. درسته بدموقع از خواب پروندمش ولی یکم زیادی اعصاب نداشت. پووف می¬کشم و سر می¬چرخونم طرف مینجو... چرا از یادم رفت؟ آخرین لحظه¬ای که یادم بود صبح توی پارکینگ بود. به محض اینکه از پارکینگ بیرون زدم، پاک از ذهنم پرید. جلو میرم و جای هیونگ می¬شینم. مسخره¬ست اما حتی از نگاه کردن به چشمای بسته¬شم خجالت می¬کشم. خوب که فکرشو می¬کنم می¬بینم حسم خجالت نیست، یه جور معذب شدنه. تو صورتش یه چیزی هست که نمی¬ذاره بیشتر از چند ثانیه خیره¬ش بمونم. عجیبه حالا که چشماش بسته¬ست، بیشتر معذبم.
یکی دو ساعت بعد با تکون دستش زیر گوشم، سر بلند می¬کنم. چشماش بازن و دست آزادش یه جایی حوالی صورتم رو هوا خشک شده. یکم نگام می¬کنه و بعد اخماش میره تو هم، کمرمو صاف می¬کنم و خواب آلود می¬پرسم: بهتری؟
چشمام هنوز کامل از هم باز نشدن که یه سیلی می¬شینه رو گونه¬م. با بهت نگاش می¬کنم. درست می¬بینم؟ زد توی گوشم؟ یه دختر؟!
                                  -------------------
"مینجو
کف دستم گزگز می¬کنه. با اینکه همه¬ی زورمو زدم، دست خودم تقریباً کنده شد ولی گونه¬ی این عنتر آخم نگفت، فقط یکم قرمز شد. اما پشیمون نیستم. اگه دستم انقد درد نمی¬کرد، یه دونه¬ام می¬زدم تو اون یکی گوشش، پسره¬ی خر!
یکم برو بر نگام می¬کنه. بعد عقب می¬کشه، تکیه میده و دوباره تکرار می¬کنه: بهتری؟
یه وری نگاش می¬کنم. برو خودتو سیاه کن پسره¬ی پوست شکلاتی زشت، برا من ادای جنتلمنارو در میاره. یه ابرومو میدم بالا و با حرص می¬گم: یکی دیگه¬م بزنم تو اون یکی گوشت بهتر می¬شم.
چشمای درشتش درشت¬تر می¬شن. به خاطر خدا کیم مینجو، الان وقت این نیست که برا حالت خمار چشماش کف کنی، الان عصبانیی خیر سرت، عصبانی!
کوتاه آه می¬کشه، یکم خم می¬شه طرفم و عصبی می¬گه: یه بار برا همیشه می¬گم، خوب گوش کن، رو... اعصاب... من... نرو...
هاه، پرروییم حدی داره، فاصله¬مون زیاد نیست، اما کمترش می¬کنم، زل می¬زنم تو تخم چشماش و مثل خودش شمرده شمرده می¬گم: اعصابت... به... یه... ورم!
صورتش سرخ می¬شه. تکیه میدم به تاج تخت و غرغر می¬کنم: احیاناً تو دیکشنریت چیزی به اسم معذرت خواهیم هست؟ من که همین جوریشم تو این خراب شده حبسم، دیگه اضافه کاریت برا چیه؟
نفس عمیقی می¬کشه و چیزی نمی¬گه. جز اینم انتظاری دیگه¬ای نمی¬شه ازش داشت. کفری می¬گم: تا حالا از گشنگی بی¬هوش شدی؟ یه ساعت دیگه اون تو می¬موندم می¬مردم.
از جا بلند می¬شه و با پررویی تموم می¬گه: حالا که نمردی، پاشو بیا صبحونه بخور.
صدامو پشت سرش بالا می¬برم: پاشم بیام؟ من جون دارم پاشم بیام؟
می¬میره مثل آدم صبحونه¬مو برداره بیاره اتاق؟ انگار نه انگار من به خاطر این مرگو به چشمام دیدم. سوزن آنژیو پوست پشت دستمو می¬سوزونه. با احتیاط بیرونش می¬کشم و ناله¬م در میاد. ببین به خاطر یه عملیات کوفتی به چه روزی افتادیما. لعنتی هنوز گشنمه که، پس این سرمه چی بود؟ پاهای بی¬جونمو روی زمین می¬ذارم و یه لحظه بعد از بلند شدنم، چیز خیسی رو درست پشت پاشنه¬م حس می¬کنم. خم می¬شم و روتختیو بالا می¬زنم. یه لگن کوچیک زیر تخته که توش پره حوله¬ی خیسه. بی¬خیال! یعنی این یارو کل شبو داشته از من پرستاری می-کرده؟ این؟!
به زحمت از اتاق میام بیرون، یه عالمه علامت تعجب مثل فرفره دارن دور سرم می¬چرخن. آروم تا آشپزخونه میرم. جونگین پشت میز مشغول صبحونه خوردنه. جلو میرم و رو به روش می¬شینم. سرشو بلند نمی¬کنه. یه نگا به سینی خودم میندازم، یه نگا به سینی اون، مال من دوتا شیرتوت¬فرنگی داره. گوشه¬ی لبمو گاز می¬گیرم و قبل از اینکه شروع کنم می¬گم: می¬شه یکم برم بیرون؟
با مکث سر بلند می¬کنه. زود اضافه می¬کنم: با کتی... راستش سرم هنوز درد می¬کنه. شاید یکم هوای تازه بهترم ¬کنه.
دوباره سر پایین میندازه و می¬گه: صبحونه¬تو بخور.
ایش منو باش گفتم انسانیت خفته¬ی آقا بیدار شده، یکم سوءاستفاده کنم. سینی صبحونه¬رو پس می¬زنم، دست به سینه می¬شینم و خیره¬ خیره نگاش می¬کنم شاید از خودش خجالت بکشه اما اهمیتی بهم نمیده.
یکم که می¬گذره، دل و روده¬م به التماس می¬افتن. غلط کردم فاز قهرم برداشتم اصلاً... آروم طوری که خیلی جلب توجه نکنه (که می¬کنه) سینی¬رو جلو می¬کشم و مشغول خوردن می¬شم. گوشیش ویبره میره. زیر چشمی می¬پامش. برش می-داره، نگاش می¬کنه و اخماش میرن تو هم. زود بلند می¬شه و قبل از اینکه بره می¬گه: شب یه مهمونی دعوتم، اگه بخوای می¬تونی بیای.
حرفش انقدر عجیبه که تا دو دقیقه بعد رفتنشم به صندلی خالیش خیره می¬مونم. خدایا منو گاو کن! خودش بود این حرفو زد یا باز تو عالم گشنگی دارم توهم می-زنم؟ چی می¬خواستیم چی شد! من می¬خواستم از هواخوری بپیچونم، مهمونی گیرم اومد. واهایـی کیم مینجو بالأخره روز آزادیت رسید.

پ.ن؛ فکر کنم مینجو همه‌ی پسرارو با هم ببینه که شیک کردن دارن میرن پارتی درجا سکته می‌کنه.

پ.ن؛ انصافا داستانو معرفی کنید به دوستاتون، ووتم یادتون نره لاوام.

Report of AbductionWhere stories live. Discover now