"زنبق"

177 74 85
                                    

Date: ...
در حال حاضر شکسته تر از هر زمانی ام...
به قدری که تاریخ رو فراموش کردم و دست هام از نوشتن بیزارن.

اشک ها اجازه ی دیدن خط های صاف روی دفتر رو منع کردن.
نمیتونم درست بنویسم زین.

این تشنج زمانی شروع شد که بخاطر تو سر ماما فریاد زدم...گفتم:

" من به زین احتیاج دارم."

گفتم:

"کجاست؟ دارم خاموش و سرد میشم."

باز هم گفتم:

"چرا نمیگین کجاست؟ میگین زود میاد اما هنوز هم نیومده!"

گفتم و گفتم و گفتم...
خیلی بیشتر از اینها گفتم تا اینکه...
از صدای فریاد های بلندم خسته شد و ماشین رو پارک کرد.
بعد از خروج از ماشین، خیلی محکم بازوم رو گرفت.

همون بازویی که اروم نوازشش میکردی و با لبخند دلبری میگفتی: "چطور اینقدر نرمی لیتل بوی؟"

اره زینی، اره کندلای بی وفا...
اون بازو رو محکم گرفت و من رو از ماشین بیرون کشید.

زمانی که به خودم اومدم، زمانی که خوب نگاه خاموشم رو در مکان اطرافم چرخوندم، متوجه شدم اینجا جای تو نیست.
جای من هم نیست.
زینی اونجا جای ما نبود...

ما قرار بود روی ابر ها زندگی کنیم.
تو یه خونه ی نقلی؛ تو پاریس با گربه نارنجی رنگی و یک عالمه گل های زنبق...
سقف صورتی خونه و اسب تک شاخی که برام میسازی!

نه در جایی که توسط گل های رز و مروارید تزئین شده.
نه در جایی که پر از سیاه پوش ها و سنگ قبر های متنوع‌ست.

تو قول داده بودی.

ماما منو به طرف یکی از سنگ ها ها داد و گفت که تو اونجا خوابیدی.
گفت اگه اینقدر دلتنگتم، میتونم در اینجا باهات حرف بزنم.

خودت بودی..‌.
اسم طلایی رنگ روی اون سنگ سرد نوشته شده بود.

راستی...چند بار بهت گفتم که با سرعت کم رانندگی کن؟

2021.21 Feb

سلام:)

منو نزنین.
مرسی که می‌خوانید.

خدافظ...

CANDLLA [Z.M] [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora