بخش یازدهم:رز صورتی🌸

233 37 27
                                    

رزی با به یادآوردن جهیون بازو جوی رو کشید"جوی گفتی میری دیدن جهیون،میشه منم بیام؟"جوی با دیدن چشمای مضطرب‌رزی‌نتونست نه بگه اما با شناخت قبلی‌که از جهیون داشت میدونست که امکان اینکه با رزی به این زودی رودررو بشه تقریبا غیر‌ممکنه،جنی و یری با صدای جوی و رزی کم کم بیدار شدن،جنی‌با دیدن رزی سرپا ازجاش پرید و سریع بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن"رزی خوبی؟خیلی نگرانت بودم"رزی با دیدن نگرانی جنی لبخندی زد و محکم بغلش کرد"من خوبم نگران نباش"یری هم از جاش بلند شد و مویی که صورتش رو پوشونده بود رو پشت گوشش گذاشت و با لبخند گفت"من برم به جونگکوک خبر بدم،مطمئنن از شنیدن این خبر خوشحال میشه" و اتاق رو با عجله ترک کرد،جوی با دیدن واکنش یری دعا میکرد که یری راجع به احساسات جونگکوک چیزی نفهمیده باشه،تقریبا همه دخترا قبل درخواست رقص جونگکوک به یری میدونستن که اون یکم روی جونگکوک کراش داره،"آماده شو بریم‌جوی"
رزی در حالی که ژاکت اش رو میپوشید از جوی درخواست کرد
جوی سرش رو به نشونه قبول کردن تکون داد و همراه رزی از خوابگاه خارج شد،داشتن وارد حیاط میشدن که تو راهرو منتهی به حیاط با دیدن همون دختر پشت‌پنجره سرجاشون وایسادن،دختر با دیدن جوی جیغ زد"جوی"و به سمتشون دوید،جوی به زور لبخندی زد و بغلش کرد"مینجی،خیلی وقته ندیدمت"مینجی روبرو جوی و رزی قرار گرفت و با لبخند گفت"دلم برات تنگ شده بود"جوی با لبخند بهش جواب داد،مینجی روبه رزی نگاه کرد و با تعجب پرسید"تا حالا ندیدمت،شما؟"رزی از طرز سوال پرسیدن مینجی خوشش نیومد اما بخاطر جوی و حفظ ظاهر با لبخند دستش رو  برای دست دادن جلو برد"من رزی ام تقریبا تازه واردم"مینجی بدون اینکه با رزی دست‌بده"آره بو تازه واردا رو میدی" و شروع کرد به خندیدن که باعث عصبانیت جوی و تعجب رزی شد"خب دیگه ما بریم‌مطمئنن کارای مهم تری به جای وایسادن اونم اینجا داریم"جوی بدون شنیدن حرف‌مینجی همراه رزی وارد حیاط شدن"واقعا ازش متنفرم"جوی کمی غر زد،"خیلی‌بی ادب بود"رزی در حالی که کمی‌گیج شده بود گفت
"بیا بریم دنبال جهیون"
.........
یری سه بار روی در گلخونه در زد"جونگکوک اینجایی؟"بعد اون آهسته وارد گلخونه شد،جونگکوک کنار بوم نقاشی اش نشسته خوابش برده بود،یری با دیدن جونگکوک لبخندی زد،از نظرش اون کیوت ترین آدم روی دنیا بود،چند قدم بهش نزدیک شد،با دیدن کار ناتموم جونگکوک کنارش نشست"این منم؟"جونگکوک در حال کشیدن نقاشی یری بود و این باعث خوشحال شدن یری شد،اما اون نمیتونست مکالمه دیشب جوی و جونگکوک رو فراموش کنه،جونگکوک عاشق...عاشق رزی بود عاشق رزی نه اون،با به یادآوردن حقیقت تلخ قطره اشکی که تو چشماش جمع شده بود روی گونه اش چکید،نور آفتاب مستقیم‌روی صورت جونگکوک میتابید و باعث میشد هرزگاهی جونگکوک بخاطر نور چشماش رو روی هم فشار بده،یری با دیدن واکنش جونگکوک لبخندی زد و سریع از جاش بلند شد تا سایه اش واسه جونگکوک بعنوان سایه بان عمل کنه،با رفتن آفتاب جونگکوک لبخندی زد اما در عین حال کمی‌تعجب‌کرد پس چشماش رو کمی باز کرد و با دیدن یری از جاش پرید"یری اینجا چیکار میکنی؟"یری که کمی‌غرق نگاه کردن به اطراف شده بود با دیدن جونگکوک که ناگهانی روبروش ظاهر شده بود کمی هل شد و با لغزیدن پاش تعادلش رو از دست داد،کم مونده بود که تعادلش رو از دست بده که با گرفته شدن دستش توسط جونگکوک تو هوا معلق موند"خوبی؟"جونگکوک با نگرانی سوال کرد"اگه کمک کنی دوباره وایسم ممنون میشم"جونگکوک با دیدن وضعیت معلق یری لبخندی زد"دستت ول کنم؟"
"میتونی ول کنی"یری جواب داد،جونگکوک بازو یری رو کشید و باعث شد یری بغل جونگکوک بیوفته"نگران نباش دستت رو ول نمیکنم"یری سریع از جونگکوک فاصله گرفت"اومدم بهت بگم...رزی بهوش اومد و حالش خوبه"
با شنیدن اسم‌رزی،یری میتونست برق چشم‌های جونگکوک رو ببینه"الان چطوره؟خوبه؟کجاست؟"
یری در حالی که نمیخواست قلب جونگکوک شکسته بشه،بدون اشاره کردن به جهیون گفت"همراه جوی یکم کار داشت رفت"
جونگکوک با نگرانی‌پرسید"کجا؟با این اوضاع؟"
یری سرش رو به نشانه نمیدونم تکون داد
جونگکوک،آهی کشید و با یادآوردن اینکه یری ممکنه به احساساتش نسبت به رزی‌شک کنه سوال کردن راجع به رزی رو تموم کرد"امروز وقت داری؟"یری که از سوال جونگکوک جا خورده بود گفت"ها؟"
"امروز روز تعطیله،میخوای بریم بیرون؟من یه جای خوب واسه پیاده رویی میشناسم"یری لبخندی زد"باشه بریم"
............
"رسیدیم رزی"رزی با شنیدن حرف جوی به بیرون نگاه کرد،خونه روبروش با گلدون های زیبا اطراف اون تزئین شده بود خودنمایی میکرد،مطمئنن جهیون خیلی خوش شانس بود که همچین جای زیبایی زندگی میکرد،جوی در زد و در رو خانم تقریبا پیری باز کرد"جوی دخترم"جوی با لبخند خانومی که وسط در وایساده بود رو بغل کرد"مادربزرگ،خیلی وقته ندیدمتون ،حالتون چطوره؟"
-خوبم خوبم،با دیدن تو بهتر هم شدم
مادربزرگ که متوجه حضور رزی شده بود با لبخند از جوی پرسید"این دختر زیبا رزی ئه؟"
اسم رزی رو آروم توی گوش جوی زمزمه کرد،جوی با خنده سرش رو به نشونه تایید تکون داد"سلام من رزی ام،دوست جهیون و جوی"
-اوه درباره ات خیلی شنیدم،بیاید داخل،جهیون گفته نمیخواد کسی رو ببینه ولی الان توی باغ مشغول باغبانی ئه
رزی و جوی وارد خونه شدن،عکس های جهیون همراه مادر و پدرش و مادربزرگ و پدربزرگش روی دیوار خودنمایی میکرد،جوی دست رزی رو فشرد"میخوای من اول باهاش حرف بزنم؟"
رزی سرش رو به طرفین تکون داد"خودم باهاش حرف میزنم"
به سمت حیاط پشتی رفت و به محض وارد شدن تونست جهیون رو که گوشه باغ قرار داشت ببینه
و خاطرات دیشب رو به یاد آورد
*فلش بک*
جهیون همراه رزی در حال رقصیدن بود"رزی میشه یه رازی رو بهت بگم؟"
رزی سرش رو بلند کرد و با تعجب‌پرسید"چه رازی؟"
-توضیح دادنش سخته،ولی به اطراف‌نگاه کن،به نظرت عجیب نیست؟
-منظورت رو نمیفهمم؟
-چرا داستان ما فقط حول محور مدرسه و اتفاقات اینجاست؟
-چون اینجا زندگی میکنیم
-رزی این یه وبتونه
رزی با شنیدن حرف جهیون از تعجب سرجاش بدون حرکت موند،سعی‌کرد حالتش رو کنترل‌کته تا شاید بتونه شک جهیون رو از بین ببره"منظورت چیه؟"
-این یه وبتونه و ما شخصیت های اونیم
-جهیون حرف های خنده دار نزن
-باور کن چند هفته پیش وبتون داستانمون بدستم رسید
رزی با شنیدن وبتون چشماش برق زد،مطمئنن اون نسخه،نسخه یی بود که رزی توی اون حضور نداشت و میتونست خیلی از راز ها رو بفهمه
-اون کجاست؟میشه منم ببینمش؟
-میدونی جالبیش چیه؟اینکه نویسنده اش الان همراه ما تو مدرسه ست
با شنیدن حرف جهیون،رزی بیشتر احساس خفگی‌میکرد"اوه واقعا؟"
دست هاش عرق‌کرده بود،و استرس داشت مطمئنن نمیخواست کسی بفهمه که اون نویسنده ست
"چرا دست هات عرق‌کردن؟"جهیون با نگرانی سوال کرد
-هیچی...اینجا خیلی گرمه
-تو هیچوقت از من چیزی رو مخفی نمیکنی؟نه؟
رزی سکوت کرد،نمیتونست بهش دروغ بگه همچنین نمیتونست بهش حقیقت رو بگه وسط دو راهی مونده بود که با حرف‌جهیون آب سردی روش ریخته شد"تو نویسنده یی نه؟"
رزی با چشم هایی که حالا با اشک‌تزئین شده بود به جهیون نگاه کرد"بزار بهت توضیح بدم"
جهیون دست رزی رو رها کرد"من رو بازی دادی؟"
-نه نه من واقعا دوست دارم
مطمئنن رزی‌نمیخواست اعترافش انقدر ناراحت کننده و دردناک باشه اما همیشه هنه جیز طبق بزنانا پیش نمیره
-تو بهم دروغ گفتی،ازم مخفی‌کردی
-جهیون...
جهیون اجازه توضیح‌به رزی نداد و سالن رقص رو ترک‌کرد
*پایان فلش‌بک*
آروم به جهیون نزدیک شد و دست هاش رو روی چشم های جهیون گذاشت"بزار داستانم رو بهت بگم"
جهیون دست های رزی رو از روی چشم هاش برداشت"رزی"
-لطفا برنگرد بزار داستانم رو بهت بگم
جهیون بدون حرکت موند و تصمیم گرفت‌به رزی‌گوش بده
-من ناخواسته وارد داستان شدم،توسط یه شخصیت احضار شدم و تا اشتباهم رو جبران نکنم نمیتونم به دنیای خودم برگردم
-پس حضورت و تموم کارهات فقط واسه برگشتنه؟
-نه شاید اوایل اینجوری بود اما از اول حسم نسبت به تو متفاوت بود،حس میکنم قبلا همدیگه رو دیدیم،توی رویا یا هرجای دیگه فقط میدونم که احساسم نسبت به تو واقعیه حاضرم قسم بخورم..من دوست دارم جهیون
جهیون کمی سکوت کرد و با شنیدن جمله آخر رزی لبخندی زد"من باید اول اعتراف میکردم"
و از جاش بلند شد و روبرو رزی قرار گرفت"چرا عاشق شخصیت خیالی مثل من شدی؟"
قطره اشکی از چشم رزی‌چکید"تو چرا عاشق من شدی؟"
جهیون خندید"تکنیک خوبیه"
و به رز صورتی که تازه کاشته بود اشاره کرد"من رو یاد تو میندازه"
رزی و جهیون هر دو شروع به خندیدن کردن،جوی و مادربزرگ هم با دیدن خنده اونا شروع به خندیدن کردن
و اونا رو توی باغ تنها گذاشتن
جوی روی مبل نشسته بود که با آلارم گوشیش توجه اش جلب شد اما با دیدن اسم فرستتده پیام تعجب‌کرد"اوه سهون؟"
پیامش‌رو سریع باز کرد"کجایی؟باید همدیگه رو ببینیم"
جوی جواب داد"خونه جهیونم"
"نیم ساعت دیگه بیا پارک مرکزی،نزدیک خونه جهیون"
"چرا؟"
"حرف‌میزنیم"
جوی چشماش رو روی هم فشار داد،دیدن اوه سهون و شنیدن بازخواست هاش دردناک بود اما چاره یی نداشت باید میرفت،چقدر دیگه میتونست راز سجونگ رو حفظ کنه،خودش هم دیگه نمیدونست
سریع وارد حیاط شد و توجه رزی و جهیون که در حال قدم زدن بودن رو جلب کرد"دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که بهترین دوستم چرا تا الان دنبالم نگشته؟"
جوی لبخندی زد و با مشت به بازو جهیون ضربه زد
"اگه جرئت داری یه بار دیگه اینجوری غیب بشو تا بمیری"
-چه خشن
و همراه رزی شروع کردن به خندیدن
-رزی من باید برم،جهیون با رزی برمیگردی مدرسه؟"
-آره تو برو نگران نباش
رزی با کنجکاوی از جوی سوال کرد"چیزی شده؟کجا‌ میری؟"
"بعدا بهت میگم"
-باشه
بعد رفتن جوی،رزی به جهیون گفت"هنوز اون نسخه یی که راجع بهش حرف میزدی رو داری؟"
-آره،ولی تو اتاقم تو خوابگاهه
-پس بیا سریع تر‌برگردیم
رزی داشت به طرف در نیرفت که با سوال جهیون سرجاش وایساد"اون شخص‌رو پیدا کردی؟میدونی‌کی اینجا احضارت کرده؟"
-نه نمیدونم...البته هنوز
.........
بعد نیم ساعت بالاخره جوی به پارک مرکزی رسید با دیدن سهون روی یکی از نیمکت ها به سمتش رفت"اوه سهون"
سهون با دیدن جوی از جاش بلند شد"سلام"
-سلام
-میشه یکم قدم بزنیم؟
هر حرف سهون باعث میشد قلب جوی از استرس تند تر بزنه،چیشده؟ممکنه سهون کاری‌کرده باشه؟یا باز جکسون کاری کرده؟
کمی در سکوت قدم زدن،این‌سکوت واسه جوی عذاب آور بود و برخلاف جوی برای سهون آرامش بخش،
بالاخره جوی سکوت رو شکوند"چی شده؟چرا خواستی همدیگه رو ببینیم؟"
حالا که به وسط پارک رسیده بودن،سهون سرجاش وایساد و روبرو جوی قرار گرفت"باید ازت یه سوالی بپرسم"
-چی؟
..................................
سلام به همگی‌ممنون از اینکه این مدت پیگیر فیک بودین اینم از پارت یازدهم امیدوارم دوستش داشته باشین و اینکه پارت بعدی بعد اینکه ووت ها این پارت ۱۷ تا شدن میزارم❤
خیلی ممنون

𝓟𝓪𝓹𝓮𝓻 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭🖋Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ