بخش نهم:سرنوشت شکسته

247 42 52
                                    

بخش نهم: broken destiny 💔
جهیون نفس عمیقی کشید و به سمت رزی رفت،گلی که جیمین بهش داده بود رو ازش گرفت و روبه جیمین گفت"بهتر این رو به یه نفر دیگه بدی"جیمین با دیدن این حرکت جهیون لبخندی زد و گفت"لازم نیست چیزی که میخواستم رو دیدم"و به رزی چشمک زد و صحنه رو ترک کرد
جهیون صداش رو کمی‌صاف کرد و روبه رزی‌گفت"میشه حرف بزنیم؟"رزی سرش رو به نشونه تایید تکون داد و همراه جهیون به سالن اجتماعات جایی که برای اولین‌بار همراه جهیون قطعه یی که واسش آماده کرده بود رو تمرین کرده بود رفت
روی صندلی تماشاچی ها نشسته بودن،چند دقیقه سکوت طولانی بین شون حکم فرما بود...اما طولی نکشید که جهیون بالاخره حرفی‌که میخواست رو به زبون آورد"همراه من به جشن سالگرد میای؟"
ضربان قلب رزی با شنیدن در خواست جهیون کمی سرعت گرفته بود و باعث شده بود کمی نفس رزی بند بیاد ...رزی سعی کرد خودش رو کنترل کنه و مثل همیشه مغرور رفتار کنه اما نمیشد...نمیتونست کنار کسی که دوستش داره مثل همیشه رفتار کنه...ناخودآگاه بدون اینکه بدونه لبخندی زد و گفت"خوشحال میشم که همراه تو به جشن بیام"...جهیون با شنیدن حرف رزی خندید"واو مثل‌پرنس قصه ها حرف‌زدی"...رزی با شنیدن حرف‌جهیون مشتی به بازوش زد و بعد چند دقیقه خیره شدن به چشم های همدیگه شروع به خندیدن کردن...اون لحظه رزی و جهیون خوشحال بودن اما نمیشه گفت‌جونگکوکی که شاهد این صحنه ها بود هم خوشحال بوده باشه...شاخه گلی‌که دستش بود رو دور انداخت و مثل همیشه تصمیم‌گرفت سراغ دوست دلشکسته اش سهون بره...سهون مثل همیشه روی صندلی های حیاط دراز کشیده بود و به آسمون زل زده بود و به خاطرات سجونگ فکر میکرد و گاهی هم قطره اشکی که گوشه چشم هاش رو خیس‌ کرده بود رو پاک میکرد
"سلام رفیق"با شنیدن صدای جونگکوک از جاش بلند شد اما با دیدن حال جونگکوک در حالی که سعی میکرد اشک های خودش رو پنهون کنه نگران شد و پرسید"چیزی شده؟"جونگکوک لبخند تلخی زد و گفت"نه چیز‌مهمی نیست...مثل همیشه قلبم‌شکسته"
سهون با شنیدن حرف‌جونگکوک نگاهی بهش انداخت و با ناراحتی گفت"چیزی هست که بخوای به من بگی تا حالت بهتر بشه؟"جونگکوک سرش رو به معنای نه به طرفین تکون داد و همراه سهون به درخت های بلند حیاط زل زد.....
رزی بعد خداحافظی از جهیون پیش دخترا برگشت ،با وارد شدنش به اتاق جنی از روی تخت با اشتیاق بلند شد"چیشد؟"رزی سریع جنی رو بغل کرد و همراه اون بالا پایین میپرید شاید برای مدتی میخواست که تخیلی بودن داستان رو فراموش کنه و از این روزا لذت ببره...بعد چند دقیقه با کنجکاوی از جنی پرسید"جوی کجاست؟"جنی در حالی که موهاش رو مرتب میکرد گفت"نمیدونم خیلی مشکوک رفتار میکنه...احتمالا هنوز بخاطر اون وو ناراحته"...
جوی همراه سوهو و نامجون در حال جابه جا کردن کتاب ها بود که با دیدن یونگی جلوی در کتابخونه کارش رو متوقف کرد
-میشه حرف‌بزنیم؟
جوی سرش رو تکون داد و از کتابخونه همراه یونگی خارج شد...روی نیمکت راهرو منتهی به کتابخونه نشستن..یونگی کسی نبود که مقدمه چینی کنه پس سریع رفت سر اصل مطلب"تو با جکسون وانگ چیکار داری؟"
جوی با شنیدن حرف یونگی کمی ناراحت شد شاید فکر میکرد که یونگی برای بخشیدنش اینجا اومده از جاش بلند شد و روبه یونگی گفت"چرا واست مهمه؟زندگی منه"یونگی با دیدن رفتار های جوی کلافه شده بود"انتظار داری ببخشمت؟"
-انتظار زیادی ئه؟
-نیست؟خودت میدونی که چیکار کردی...چجوری تونستی که چیزی نگی...شاید اگه میگفتی سجونگ هنوز زنده بود
جوی با شنیدن حرف یونگی‌در حالی که کمی صداش رو بلند کرده بود گفت"پس‌من مقصر مرگ سجونگم؟"
-من اینو نگفتم...شاید میتونستم نظرش رو عوض کنم
-بازم مثل همیشه تو و سهون سعی دارین من رو مقصر جلوه بدین
-جوی کم مونده بود بخاطر پنهون کاری تو به سهون آسیب بزنم میفهمی؟
جوی دستش رو مشت کرد و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود به بازوی یونگی مشت زد و گفت "من اینو نمیخواستم...سجونگ گفت به کسی نگم...نمیخواستم بعد دوستیم به سجونگ خیانت کنم..اما تو من رو مجبور کردی،مجبورم کردی راز بهترین دوستم رو فاش کنم"
یونگی‌چشماش رو روی هم فشار داد و اجازه داد جوی تموم عصبانیتش رو با مشت زدن به بازوش خالی کنه
"من نمیدونستم سجونگ میخواد بخاطر اون موضوع خودش رو ..."حتی بعد این همه مدت جوی نتونسته بود خودکشی سجونگ رو هضم کنه...به جای یادآوری خاطرات تلخ گذشته روبه یونگی‌گفت"اون دفعه هم گفتم بیا باهم دیگه حرف‌نزنیم...اینجوری بیشتر آرامش داریم"
و یونگی رو داخل سالن انتظار تنها گذاشت...جوی رو از وقتی خیلی کوچیک بود میشناخت همون روزی که سجونگ با صورت زخمی همراه دختر کوچیک و قد بلندی به خونه اومد..روزی که جوی سجونگ رو از دست بچه های ابتدایی نجات داده بود...از اون روز به بعد جوی همیشه همراه سجونگ‌بود
...........
بعد چند دقیقه یونگی به حیاط رسید و با دیدن جونگکوک و سهون به سمت شون رفت
"چیشده انگار کشتی هاتون غرق شده"
سهون روبه یونگی‌اشاره کرد که حال جونگکوک خوب نیست
-آها فهمیدم...جونگکوک یکم برو اونور بزار هیونگ هم بشینه
یونگی سعی داشت حال و هوای جونگکوک رو عوض کنه اما کار ساز نبود
-فکر میکنم جکسون داره جوی رو تهدید میکنه
جونگکوک بالاخره با شنیدن این حرف از فکر بیرون اومد
سهون کمی اخم‌کرد و گفت"به ما چه ربطی‌داره؟خودش مشکلش رو حل کنه"
جونگکوک برخلاف سهون با نگرانی گفت"احتمالا بدونم چرا"
"چرا؟چیزی میدونی؟"یونگی از جونگکوک سوال کرد"چند هفته پیش جوی همراه رزی بعد ساعت خروج و ورود اومده بودن گلخونه و جکسون هم اونجا اونا رو دید...من توی قضیه دخالت کردم و دخترا رو از اونجا نجات دادم،ممکنه جکسون از این موضوع استفاده کرده باشه؟"
یونگی با شنیدن حرف های جونگکوک سرش رو تو دستاش گرقت و گفت"ممکنه،وقتی موضوع تو و سهون باشی جکسون هرکاری ازش برمیاد..حالا سهون هم میگه به ما چه ربطی داره"
سهون از جاش بلند شد و با حالت سردی‌گفت"من شخصی به اون اسم رو نمیشناسم خود اون شخص هم گفته نمیخواد منو ببینه پس‌من رو به این قضیه ربط نده"
و به سرعت جونگکوک و یونگی رو تنها گذاشت
یونگی که از واکنش سهون جا نخورده بود روبه جونگکوک گفت"امیدوارم اتفاقی نیوفته"
جونگکوک روبه یونگی گفت"هیونگ تنها میای جشن؟"
یونگی‌با شنیدن سوال جونگکوک جا خورد"نه"
"میشه از کسی برای همراهی من درخواست کنی؟"
-من درخواست کنم؟
-آره...میدونی من اینجور چیزا رو بلد نیستم
-نمیخوای بگی چیشده؟
-چیزی نشده
-مطمئنی؟
-آره
-خب سمت چپ ات رو نگاه کن
جونگکوک سرش رو چرخوند و با دیدن دختری در لباس فرم با کراوات قرمز که همراه دوستاش در حال خندیدن بود از یونگی سوال کرد"خب؟"
-نظرت چیه همراه ات باشه؟
-خوبه واسم مهم نیست اون شخص کی باشه لطفا باهاش حرف بزن
یونگی‌لبخندی زد و گفت"فکرشم نکن"و جونگکوک رو به سمت دخترا هل داد"یری جونگکوک میخواد یه چیزی ازت بپرسه"
یری دختری که بخاطر فشن و سلیقه خاص اش بین بچه های مدرسه شناخته شده بود روبه جونگکوک کرد و گفت"چی؟" جونگکوک اینبار به راحتی بدون اینکه معطل کنه گفت
-همراه من به جشن میای؟
دختر دیگه یی که همراه شون بود با پوزخند گفت"جئون جونگکوک پسر اخراجی جادو؟زیاد انتظارت بالا نیست؟"
جونگکوک که با شنیدن این حرف کمی عصبانی شده بود،میخواست اونجا رو ترک کنه اما با شنیدن حرف یری برنامه رفتنش رو به کمی بعد موکول کرد
"از تو سوال پرسید؟اگه نه لطفا نظرت رو واسه خودت نگه دار"
یری دستش رو جلو آورد و روبه جونگکوک گفت"بهم معرفی نشدیم، من کیم یری ام"
جونگکوک با یری دست داد و گفت"جونگکوک"
"چرا میخوای همراه من به جشن بری؟"
"فکر نکنم سوالی باشه که بتونم جواب بدم،پس‌فکر کنم جوابت منفی باشه"
"فرداشب میبینمت"
و همراه دوستاش جونگکوک و یونگی رو تنها گذاشت
یونگی مشتی به بازوی جونگکوک زد و گفت"واو مرد موفق شدی دیدی زیاد هم سخت نبود"
جونگکوک سعی کرد لبخند بزنه اما نمیتونست ناراحتیش رو پنهون کنه"کیم یری چه دختر عجیبی بود"
......
شب جشن
رزی و جنی در حالی که داشتن لباس هاشون رو جلوی آینه چک میکردن با وارد شدن جوی با لباس قرمز لبخندی زدن و هرسه همدیگه رو بغل کردن،جوی با لبخند گفت"هر دوتون خیلی خوشگل شدین"
-تو هم همینطور
جنی مثل همیشه با دیدن ساعت جیغی زد و به سرعت در حال جمع کردن وسایلش بود
جوی با تعجب ازش دلیل عجله اش رو پرسید و جنی گفت"ما همراه گروه کای میایم،پس اونجا میبینمتون"
و از اتاق خارج شد،جوی و رزی هم کمی بعد جنی باهم از خوابگاه بیرون اومدن"چه حسی داری؟"جوی با اشتیاق از رزی سوال کرد،رزی در حالی که سعی میکرد لبخندش رو پنهون کنه گفت"خوب،خیلی ناراحتم که امشب اون وو نتونست بیاد،ولی ناراحت نباش نمیزارم تنها باشی"
-نگران نباش از مراسم لذت ببر من تنها نیستم
رزی سرجاش وایساد و باعث شد جوی هم بایسته
-همراه داری؟
جوی سرش رو تکون داد
-میتونم بپرسم کی؟
جوی سرش رو پایین انداخت و با عصبانیت گفت"جکسون"
رزی با شنیدن اسم جکسون جا خورد اما میدونست که احتمالا جوی تهدید شده
-بهت چی‌گفت؟تهدیدت کرد؟
-نه رزی اصلا اینجوری نبود...من خودم قبول کردم
-آره با قیافه ناراحتت مشخصه
جوی شونه های رزی رو گرفت و با لبخند گفت"بیا از امشب لذت ببریم،جهیون خیلی خوشحاله بیاوناراحتش نکنیم"
-پس تو چی؟
-منم یه جوریی فرار میکنم نگران نباش
-پس حواسم بهت هست
جهیون جلوی پله ها منتظر رزی بود نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه امشب بالاخره میتونست احساساتش رو اعتراف کنه،مطمئن بود از استرس الان قلبش وایمیسته
اما با دیدن رزی داخل اون لباس صورتی تموم اون اضطراب ها رفته بودن و جاشون رو به لبخند زیبایی داده بودن
رزی همراه جوی در حال پایین اومدن از پله ها بود،تنها جهیون نبود که استرس داشت،پله های همیشگی اینبار طولانی تر از همیشه به نظر میومد
بالاخره رزی روبه رو جهیون قرار گرفته بود،جهیون دستپاچه به نظر میومد،جوی با دیدن واکنش جهیون خندید و تصمیم گرفت جهیون و رزی رو تنها بزاره
-خیلی خوشگل شدی
جهیون در حالی که سعی میکرد کلمات مناسب رو برای توصیف رزی پیدا کنه با ساده ترین کلمات منظورش رو بیان کرد
-تو هم خوب به نظر میای
جهیون دستش رو جلو آورد و با قرار گرفتن دست های رزی توی دستاش وارد سالن شدن
جوی در حالی که سعی میکرد خودش رو مخفی کنه گوشه یی وایساده بود
"دنبال من میگردی؟"مطمئنن جوی با دیدن جکسون خوشحال نشده بود،نفس عمیقی کشید و خواست برای آخرین بار شانس خودش رو امتحان کنه"نمیشه همین یه بار رو بیخیال بشی؟ما خیلی وقته که همدیگه رو میشناسیم شاید دوست نبوده باشیم ولی بعنوان یه آشنا قدیمی امکان نداره نظرت تغییر کنه؟"
جکسون پوزخندی زد"انقدر سخته که همراه من باشی؟"
"من نمیخواستم احساسات تو رو جریحه..."
اما جکسون اجازه نداد حرفش رو تموم کنه"میدونم همراه من بودن سخته چون استاندارد هام خیلی بالان ولی تو هم خوبی"و لبخندی زد
جوی با شنیدن حرف‌جکسون که شک شده بود توی ذهنش در حال بد و بیراه گفتن به خودش بود که چرا فکر کرده جکسون وانگ هم احساس دیگران واسش مهمه
جکسون به زور دست جوی رو روی بازوش قرار داد و همراهش وارد سالن شد،با وارد شدن جوی و جکسون همه شکه شده بودن و دوست های جوی از این قافله جدا نبودن،سوهو در حالی که کنار جهیون وایساده بود،نوشیدنی که دستش بود رو روی میز قرار داد و سعی کرد خونسرد باشه و روبه جهیون گفت"جوی بالاخره دیوونه شد؟"
جهیون هم که اندازه سوهو شکه شده بود گفت"احتمالا"
رزی سعی‌کرد جهیون رو آروم کنه"مطمئنن دلیل قانع کننده یی واسه اینکارش داره،لطفا ناراحتی به وجود نیار"
جکسون همراه جوی کنار بچه های جادو ایستادن،زوج بعدی که وارد سالن شدن کیم یری و جونگکوک بودن"نظرت چیه؟"یری در حالی که همراه جونگکوک وارد سالن میشد سوال کرد"راجع به چی؟"جونگکوک در حالی که به رزی که از همیشه زیباتر شده بود زل زده بود جواب داد،ناراحت کننده بود کسی‌که دوستش داره همراه یه نفر دیگه ست و برای اینکه این‌موضوع رو پنهان کنه داره از احساسات یه دختر دیگه سوء استفاده میکنه"میخوای راجع به چی نظرت بپرسم؟ظاهرم رو میگم دیگه"
-از همیشه خوشگل تر شدی
-از همیشه؟چند وقته دقیقا منو زیر نظر گرفتی؟یری در حالی که موهاش رو پشت گوشش مرتب میکرد سوال کرد
-از همون روز اولی که دیدمت
-دقیقا کی؟
یری که جوابی از جونگکوکی که در فکر فرو رفته بود و درواقع توی ذهنش داشت رزی رو توصیف میکرد نگرفته بود ضربه یی به بازوش زد"یا"
-چیشده؟
-باشه نگو...لازم نیست بحث رو عوض کنی
-چی رو؟
-بیخیال
جونگکوک که نمیدونست یری در مورد چی داره حرف میزنه تصمیم گرفت سکوت کنه
یری همراه جونگکوک دور میز دوستانه اونها قرار گرفت"سوهو اوپا سلام"
سوهو با دیدن جونگکوک و یری لبخندی زد"واو چه زوج خوبی" و یری که دوستوخانوادگی شون بود رو بغل کرد
جهیون و رزی که با دیدن جونگکوک و یری همراه هم جا خورده بودن با احترام سلام کردن و خودشون رو به یری معرفی کردن"واقعا خیلی بهم دیگه میاین"رزی در حالی که به جونگکوک و یری لبخند زد گفت
جونگکوک با شنیدن حرف رزی پوزخندی زد"شنیدن این حرف اونم از تو...خیلی مسخره ست"
رزی با شنیدن جواب جونگکوک کمی اخم کرد"دقیقا چرا؟"
سوهو که کمی اوضاع رو پیچیده می‌دید سریع برای آروم کردن جو گفت"خب تو دوست صمیمی‌و از همه مهم تر جونگکوک بهت تو نقاشی کشیدن کمک میکنه یعنی یه جورایی استاد توئه...مطمئنن شنیدن این حرفا از تو واسش یکم مسخره ست نه؟البته جونگکوک امشب خیلی خوشحاله مطمئنن داره شوخی میکنه تا وجهه شوخ خودش رو به یری نشون بده"
"ولی این دلیل خوبی نیست"جهیون در حالی که کمی از نوشیدنیش رو نوشید گفت"مشکلی هست؟برای حرف هام باید به تو جواب پس‌بدم؟"جونگکوک در حالی که روبرو جهیون قرار گرفته بود جواب داد"تا وقتی که راجع به رزی باشه به من مربوطه"
-چرا؟
جهیون میخواست سوال جونگکوک رو جواب بده که با صدای شکسته شدن ظرفی وسط سالن سکوت کرد
"سهون هیونگ"جونگکوک زیر لب اسم سهون رو زمزمه کرد
جوی در حالی که داشت به سهون نزدیک‌میشد با نگرانی‌گفت"سهون داره از دستت خون میاد"
اما سهون توجهی نکرد و دست جوی رو گرفت و همراه اون از سالن خارج شد،به دنبال اونا یونگی‌هم که تازه وارد سالن شد صحنه رو ترک کرد
جونگکوک میخواست دست یری رو رها کنه که یری محکم دستش رو گرفت"بهتره بزاری تنها باشن"
با رفتن اونا کسی که از رفتار سهون دیوونه شده بود جکسون وانگ بود و این عصبانیت رو با پرت کردن لیوان دستش روی زمین نشون داد و همراه بچه های جادو از اونجا خارج شد
*چند دقیقه قبل*
جوی همراه جکسون کنار بچه های مغرور و خسته کننده جادو وایساده بود"الان از خودت میپرسی که چرا جکسون وانگ انقدر روی همراه بودنم پافشاری میکنه نه؟"
جوی با بی اعتنایی جواب داد"میدونم،چرا به دلیلش فکر کنم...چون آدم بدی هستی"
جکسون با‌شنیدن جواب جوی پوزخندی زد"خیلی احمقی"
-یااا
-دلیلی که میخواستم همراهم باشی‌کسی ئه که ربرو مون وایساده
جوی‌نگاهی به روبروش کرد و با دیدن صورت عصبانی سهون کمی به خودش لرزید"سهون"
-حالا خوب این نمایش رو نگاه کن،خیلی کم پیش میاد که بلیط ردیف اول رو بگیری
جکسون که میخواست به طرف سهون بره با کشیده شدن دستش توسط جوی سرجاش وایساد"لطفا باهاش کاری نداشته باش"سهون با دیدن این صحنه جلو اومد و روبه جوی گفت"دستش رو ول کن،بیا کارت دارم"
جوی سکوت کرده بود نمیخواست با سهون حرف بزنه"یا جوی بیا کارت دارم"
-جوی نمیتونه همراهت بیاد
سهون با شنیدن حرف جکسون ابرویی بالا انداخت"اونوقت چرا؟"
-چون الان همراه منه
سهون با شنیدن حرف‌جکسون دستش رو مشت کرد،جکسون میتونست عصبانیت رو از صورت سهون حس کنه پس تصمیم گرفت که ضربه نهاییش رو به رقیب قدیمی اش بزنه،کمی‌جلو رفت و کنار گوش سهون قرار گرفت"انتقامم از تو و خانواده ات رو از جوی میگیرم"
سهون با شنیدن حرف جکسون نتونست تحمل کنه و مشتی به صورت جکسون زد و جکسون به عقب پرت شد
-سهون داری چیکار میکنی؟جوی در حالی‌ که شک شده بود از سهون سوال کرد
-اوه سهون خودت خواستی
جکسون از جاش بلند شد و ظرف نوشیدنی رو به سمت سهون پرتاب‌کرد اما سهون تکون نخورد و ظرف دقیقا جلو پاش از هم متلاشی شد و چند تکه شکسته ظرف به دست سهون برخورد کرد"ترسو...من رو از چی میترسونی؟از چند تکه شیشه؟ترسو"
جکسون با شنیدن حرف سهون میخواست جلو بره که با قرار گرفتن جوی بین خودش و سهون سرجاش متوقف شد"سهون داره از دستت خون میاد"
سهون با دیدن نگاه نگران جوی دستش رو گرفت و از سالن خارج شد...کمی از سالن اصلی دور شده بود اما هنوز دست جوی رو ول نکرده بود...بالاخره جوی دست خودش رو از دست سهون جدا کرد"بهت میگم وایسا"
سهون که پشتش روبه جوی بود سرجاش وایساد"داره از دستت خون میاد...ممکنه عفونت کنه"
جوی در حالی که سعی‌میکرد پارچه تمیزی از کیفش پیدا کنه روبه سهون گفت"چرا اینکار رو میکنی؟میخوای اینجوری ازم انتقام بگیری؟"جوی با شنیدن حرف سهون دست از گشتن برداشت و اینبار روبه رو سهون قرار گرفت"انتقام؟من همچین شخصی ام؟"
-همراه جکسون وانگ بودن همین معنی‌رو واسه من داره
-میدونم که از جکسون متنفری ولی واسه اینکارم دلیل دارم
-اگه کسی دیگه یی بود بهش حق می دادم ولی تو...نه نمیتونم
-نمیخوای دلیلم رو بشنویی؟
-هرچی‌که هست به من مربوط نیست نه؟ما الان دوتا غریبه یم که هیچوقت همدیگه رو ندیدن پس چرا باید زندگیت واسم مهم باشه
جوی با شنیدن حرف سهون پوزخندی زد"سوال منم همینه،پس لطفا مزاحم زندگی‌شخصی من نشو..الانم باید برگردم مطمئنن همراهم از نبودم ناراحت شده"
جوی در حال دور شدن از سهون بود که با حرف سهون سرجاش وایساد"به نظرت دلیل اینکه نمیخوام‌ببینمت چیه؟"
جوی کمی سکوت کرد،اما با داد سهون بالاخره جواب داد
-جواب بده(با داد)
-چون اگه زودتر همه چی‌رو میگفتم ممکن بود سجونگ هنوز کنارمون باشه
-خیلی احمقی
-چی؟
سهون به سمت جوی برگشت"خیلی احمقی...خیلی"
و جوی رو وسط راهرو تنها گذاشت،یونگی‌که شاهد دعوای سهون و جوی بود،بعد چند دقیقه از رفتن سهون آهی کشید و کت اش رو روی شونه های جوی قرار داد"ناراحت نباش بزار زمان همه چی رو درست کنه..باشه؟"
جوی اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد"و دیگه نگو که منو نمیشناسی بعد سجونگ تنها تو واسم باقی موندی"
جوی با شنیدن حرف یونگی نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع به گریه کردن کرد و مثل همیشه یونگی شونه هاش رو برای گریه کردن بهش قرض داد
-منو می بخشی؟
جوی در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد از یونگی سوال کرد اما یونگی جوابی بهش نداد و سعی کرد بحث رو عوض کنه
-بیا برگردیم...جکسون رفته میتونیم از بقیه شب لذت ببریم
جوی که فهمید یونگی نمیخواد جواب بده بحث رو ادامه نداد و سعی کرد لبخند بزنه و همراه یونگی به سالن رقص که الان با موسیقی آرومی مزین شده بود و همه در حال رقصیدن بودن برگشت،کمی نگاهش رو چرخوند و با دیدن رزی و جهیون کنار هم لبخند زد،با به آغوش گرفته شدنش توسط شخصی که میشناخت لبخندی زد"جنی"
-اونی کجا بودی؟
-همین اطراف،تو کجا بودی؟حالا که با جونگین اومدی من رو فراموش کردی؟
-اونی اینجوری نیست
-باشه باشه برو از جشن ات لذت ببر
-تو چی؟
یونگی اینبار به جای جوی جواب داد"کنار بهترین دوستش از جشن لذت میبره"
جنی با دیدن دوباره یونگی و حوی کنار هم خوشحال شد و بعد اینکه از خوشحال بودن جوی مطمئن شد دوباره همراه جونگین شد و باهاش رقصید
-شنیدم امشب قرار یه‌قطعه اجرا کنی(جوی از یونگی سوال کرد)
-میدونی که پدرم چطوریه
جوی لبخندی زد
بعد آخرین آهنگ مدیر روی صحنه اومد
-دانش آموز های عزیز خوشحالم که جشن سی سالگی مدرسه رو همراه شما جشن‌میگیریم،الان میخوام کمی سخنراتی کنم...
این‌حرف مدیر آه و ناله بچه ها رو به همراه داشت
-اوه رزی و جهیون کجان؟"جوی با کنجکاوی از جونگکوک سوال کرد"رفتن بیرون،مثل اینکه بحث شون شد"
-چرا؟
جونگکوک میخواست جواب بده اما با شنیده شدن اسم یونگی سکوت کرد و ادامه بحث رو به زمان دیگه یی موکول کرد،جوی هم تصمیم گرفت که دوست قدیمی اش رو که بالاخره بعد مدت ها خوشحاله رو تشویق کنه و بعدا راجع به این مسئله حرف بزنه
.....
جهیون صبر کن
رزی در حالی که به سمت جهیون می دوید داد زد"بزار برات توضیح بدم"
جهیون بالاخره سرجاش وایساد و تصمیم گرفت آخرین حرف هاش رو بزنه و اجازه نده که رزی دیگه دنبالش بیاد"چی رو توضیح میدی؟اینکه تو نویسنده این داستانی و من فقط یه شخصیت خیالی؟"
رزی در حالی که گریه میکرد به سمت جهیون رفت اما جهیون اجازه نزدیک شدن بهش رو نداد و رزی رو توی راهرو تنها گذاشت
بعد رفتن جهیون رزی نتونست فشاری که روی قلبش بود رو تحمل کنه و روی زانو هاش به زمین افتاد در حال گریه کردن بود که با نزدیک شدن قدم هایی به سمتش میومد سرش رو به امید دیدن جهیون بلند کرد اما با دیدن اون تصویر نامشخص اون شخص اشک هاش که تا چندلحظه قبل بهش امون نمیدادن رو پایان بده
"نویسنده پارک قرار بود من رو پیدا کنی نه اینکه اینجا به خوبی و خوشی زندگی کنی"
-تو...
......
یونگی با فشار دادن کلید پیانو میخواست قطعه رو شروع کنه،اما به محض فشار دادن کلید صدای انفجار شدیدی رو بالای سرش شنید و با پایین اومدن بنری روی پیانو از جاش بلند شد
متن روی بنر جیغ دانش آموز ها و تعجب اساتید رو به همراه داشت
"سجونگ،دختر ویتالیس خودکشی نکرده،اون به قتل رسیده....قاتل هنوز اینجاست"
سهون که بعد خلوت کردن با خودش دوباره به سالن برگشته بود با دیدن بنر شکه تر از همه سرجاش خشکش زده بود"سجونگ چه اتفاقی واست افتاده؟"
...................
سلام به خواننده های فیک paper world،خب همونطور که میبینین‌این پارت نسبتا طولانیه پس امیدوارم دیر آپ شدن این‌پارت رو جبران کنه🙈و در آخر لطفا نظرتون راجب این پارت رو واسم بنویسین
و اگه دوستش‌داشتین‌ووت بدین ممنون😍

𝓟𝓪𝓹𝓮𝓻 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭🖋Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ