: )
× خااااموووشی !
با فریاد بلند اون فرمانده تازه ترفیع گرفته پشت بلند گو ، اگر کسی هم خوابش می اومد ، مثل برق از سرش پرید . درست بعد از قطع شدن اون صدای بلند فرمانده ، در های آهنی خوابگاه محکم و با صدای گوشخراشی بسته و چراغ ها با یه نظرم زیبایی از اخر تا دم در خاموش شدن . اما ...
کسی خوابش نمیبرد . شاید استرس داشتن . استرس این که ممکنه فردا اسمشون تو لیست نفرین شده ی اعزامی ها باشه . و این استرس شامل دوتا از بهترین سربازای کمپ هم میشد !_ وا .. وات دا ف .. فاک ؟ دیگه خواب .. بم نمیب .. بره !
جیمین نفس سردش رو بیرون داد و از طبقه بالای اون تخت آهنی زنگ زده به جونگکوک که طبقه پایین تخت خیلی ریکس دراز کشیده بود گفت و منتظر جوابش موند
+ جیم منم خوابم نمیبره ! راستش دلم بیش از اندازه برای تخت گرم و نرمم تنگ شده . اما اگر نخوابی فردا تنبیه میشی . اونا همین الان هم با اشعه سبز دارن میبینن که از اون بالا اویزونی و داری با من حرف میزنی .
درسته . جیمین با این که چشم هاش هنوز به تاریکی عادت نکرده اما میتونست ببینه که کوک چقدر بی خیال و خستس . انگار خیلی طلب یه خواب طولانی رو میکرد . ولی جیمین بی اهمیت به حرف های کوک سوال پرسید
_ یه د..دلیل فاک..کی بهم ب ..بده که قانعم ک..کنه چرا ما س ..سرباز شدیم ، وقتی می میتونستیم ت .. تو خیاط خو .. خونه آقای س ..سون ا..الکی .. کار کنیم .
کوک نیم خیز شد و با حالت چندش آوری گفت
+ خیاط خونه ؟ حتی اگر برای خرید سربازیمم مجبور بشم برم خیاط خونه ، ترجیح میدم هیچ وقت این کارو نکنم ! منو تو دانشجوی سال اخر و نابغه ی دانشگاه مرکزی علوم مهندیسی کره شمالی هستیم ! میفهمی ؟ میخواستی بری سایز کمر و کون و سینه ی زنا رو بگیری حتی به اجبار ؟ هر بار میخوان بیان توی مغازه و خارج بشن بهشون تعظیم کنی که عادی جلوه بده ؟ نخ سوزن بگیری دستت ؟ لابد سبزی هم اون وسط پاک میکردی ! جا داشت حامله هم میشدی که نیایی سربازی ! نه ؟ سرباز بودن ماله مرداس ، تو یه مردی و میخواستی بری کار زنونه بکنی ؟
جیم همون طور که از طبقه بالا اویزون بود با چشم های مظلومش به کوک نگاه میکرد و لباش به خاطر فشرده شدن چونش به دشک سفت تخت غنچه شده بود . از سرما با پاهاش پتوی شق و رق تختشو برداشت و روی خودش کشید اما به این بحث خاتمه نداد
_ خ..خب ..مگه چیه ؟ خ..خوده اقای س..سون هم خیاطه ! خ..خیلی هم پو..پولداره ! چرا ما .. ما باید جون .. نمونو بزاریم کف دس..ستمون و برای او..اون پیرای خرفت ک..که دستور می میدن بجنگ..گیم ؟
کوک خواست جواب جیمین رو بده و بگه که سریع تر خفه بشه اما زود تر از جونگکوک ، دستی از یقه ی جیمین گرفت و اون رو با ضرب از بالای تخت پایین انداخت .
جیمین لحظه ای نفس از درد کتفش رفت و با درد ناله ای کرد ، سعی داشت با همون بدن درد یهویی بلند شه و نادیدش بگیره . توی اون تاریکی اصلا مشخص نبود چه کسی این کارو کرده تا زمانی که صدای خش دار اون فرد پرده های گوششون رو نوازش کرد و بهشون یه اخطار قرمز داد .× پیر خرفت ؟ ها؟ ... ببریدشون
دو سرباز دیگه که تا الان کمی دور تر توی تاریکی ایستاده بودن و چیزی ازشون پیدا نبود ، جلو اومدن و از دست های جیمین و کوک گرفتن تا بلندشون کنن .
_ فر .. فرمان.. نده ..کوک ..کوک هی..هیچی نگفت !
جیمین به خاطر ترس لکنتش بیشتر شد و تو ی اون ثانیه ها ی کم هزار بار بچگی خودش رو لعنت فرستاد ! تمام قصدش از گفتن جملش نجات دادن دوستش از دست اون عوضیا بود . به هر حال کسی که حرف اضافه زده بود اون بود نه کوک .. نفس عمیقی کشید تا بیشتر به خودش مسلط باشه و کمتر بترسه . اونا که با سربازای خودشون کاری نمیکنن ؟ میکنن ؟
× ببر صداتو جوجه لکنتی ! ببرش !
اون فرمانده حدودا 67 یا 68 ساله با ترکش هایی که تو جنگ های قبل به صورتش اثابت کرده ، شبیه شیطان شده بود و این جدا از این که این کشور کوفتی بیش از حد قانون مند و سخت گیره و این مرد فرمانده کمپ سربازاشه ، اونو ترسناک میکرد .
_ هیچی نگو جیم هیچی نگوو !!!
در لحظات آخر کوک نزدیک گوش جیمین با دندونای فشرده شده غرید و اجازه داد سفش های عصبیش تو لاله ی گوش بهترین دوستش بپیچه . احمقانه بود اگر جیمین تو اون وضعیت اعتراف میکرد که دوستش خیلی زیبا و دلنواز نفس میکشه . البته این یه نظر شخصیه وگرنه نفس نفسه !...
بعد از گذشتن کوک از کنار جیمین ، سرباز با کنار پاش به ساق پای جیمین ضربه ای اروم زد تا حرکت کنه و اونا بی سر و صدا به دفتر زیر زمینی فرمانده منتقل شدن .
: )
Lord
YOU ARE READING
SOLDIERS HAVE HEARTS
Fanfiction+ زندگی یک سرباز برپایه سه اصله . اسلحه ، قدرت و سکس ! جنگ برای پسرای ناز نیست . ارتش مرد میخواد ! مردایی بی احساس ، تماما منطقی و جنگنجو . اینجا جایی برای مهربونی نداریم . _ اما .. س͟ر͟ب͟ا͟ز͟ ͟ه͟ا͟ ͟ه͟م͟ ͟ق͟ل͟ب͟ ͟د͟ا͟ر͟ن . +قلب های بیمار ؟ cp : v...