:)
این مصاحبه بی حاشیه تموم شد . اما سوالی واضح تو سر همه به جا موند . اون خانوم کی بود و راجب چه چیزی صحبت میکرد .
به محض خروجشون از اون سالن و قدم گذاشتن تو راه روی پهن و نسبتا خلوت کاخ ، هوسوک به یکی از سرباز های پشت سرش غرید
_ اون دخترو تو خونم میخام .. تا شب !
و دیگه توجهی به صدای بله قربان اون سرباز نکرد و به راهش ادامه داد
تهیونگ _ میخوایش چیکار؟
_ سرت تو کار خودت باشه .
تهیونگ تیکای عصبیش شدید تر شد و به یونگی اشاره کرد تا از راه روی دیگه به طرف خروج از کاخ برن
**********
سرش گیج میرفت . جایی رو به خوبی نمیدید . تصاویر تار و مبهوت جلوی چشم هاش با سرعت میچرخیدن . سنگینی سرش بهش احساس حالت تهوع میداد و تشنگی از تمام این حالات بیشتر اذیتش میکرد ... آب میخواست ، حس میکرد تا عماق گلوش تبدیل به کویر شده .
خیلی دلش میخواست یه ماسک اکسیژن بهش متصل بشه تا بتونه راحت نفس بکشه یا سرنگی حتی شده کوچیک از پروپوفول بهش تزریق کنن تا حس نکنه هر پنج ثانیه یک بار با سرعت نور داره از یه آسمون خراش سقوط میکنه و بعد از پنج ثانیه دوباره از بالای همون آسمون خراش به پایین پرت میشد .
در همون حال که روی زمین یخ زده و سنگی توی خودش جمع شده بود و سعی میکردم حالت تهوعی که مدام بهش اخطار میداد در حال اتفاق افتادنه رو نادیده بگیره و با دقت بیشتر روی اون تصاویر تار و در حال حرکت جلوی چشماش تلاش میکرد چیزی بفهمه . مثل این که چی شد ؟ چرا اینجاست ؟ چه اتفاقایی افتاد ..؟
چهره ی یه ادم با موهای طوسی رنگ از جلوی چشماش عبور کرد ، و بعد چهره دوتا ادم دیگه با موهای قهوه ای اما سریع محو شدن .. چهره ی آشنای دوستش چهارمین چهره ی ای بود که مغزش نشونش داد و بعد دوباره محو شد ... دو تا خرگوش ؟ وسط این تصاویر چیکار میکنن ؟
هنو هم نمیتونست با اون لبای ترک خوردش نفس بکشه انگار هوا زهرمار شده بود ... کم کم بی حسی تنش داشت از بین میرفت و سردی سنگ های زیر تنش رو با تک تک سلول هاش حس میکرد .
" بازجویی ... بازجویی ... بازجویی ... جنگ... بازجویی ... اسلحه ... جت ... آسمون ... ارتفاع ... قفس ... قفس ... قفس ... جیمین ... خرگوش ... آب ... گلوگه ... "
به محض به یاد اوردن یه سری اتفاقات سریع و باورنکردنی توی چند ساعت اخیر که فقط از نظر خودش چند ساعت گذشته ، تمام توانش رو گذاشت تا بلند شه و بره دوستش رو پیدا کنه .. با توانی که تحلیل رفته بود و صدایی که از ته چاه به ارومی درمیومد ، اسم بهترین دوسش رو صدا زد_ ج.. جیم
اما انگار هیچ صدایی از دهنش بیرون نمی اومد . گلوش خشک بود ، زمین زیرش سرد بود ، و نور کور کننده ای به محض شنیدن صداش به این عامل های حال خرابش اضافه شد .. یه نور فوق العاده زیاد و شدید . انگار با فاصله چند سانتی متری جلوی یه فانوس دریایی روشن خوابیده ... حتی محکم بستن چشم هاش هم کمکی بهش نکرد ...
YOU ARE READING
SOLDIERS HAVE HEARTS
Fanfiction+ زندگی یک سرباز برپایه سه اصله . اسلحه ، قدرت و سکس ! جنگ برای پسرای ناز نیست . ارتش مرد میخواد ! مردایی بی احساس ، تماما منطقی و جنگنجو . اینجا جایی برای مهربونی نداریم . _ اما .. س͟ر͟ب͟ا͟ز͟ ͟ه͟ا͟ ͟ه͟م͟ ͟ق͟ل͟ب͟ ͟د͟ا͟ر͟ن . +قلب های بیمار ؟ cp : v...