: )
تهیونگ از بازو های هر دو گرفته بود و به سرعت به طرف یکی از سلول های خواب میبرد تا کسی نبینتشون .
( سلول های خواب اتاق های خیلی کوچیک و تنگی هستن که توش تا حدود چهار نفر میتونن بخوابن و برای سرباز هاست و چهار تخت به صورت دو طبقه داره )
به اتاق خالی که رسیدن ، هلشون داد داخل و از کمد دو دست لباس مخصوص سرباز های کره جنوبی برداشت و انداخت سمتشون .
روی یکی از تخت ها نشست و منتظر نگاهشون کرد . با دیدن هیچ حرکتی از طرف اون دو پسر به حرف اومدتهیونگ _ تا کی میخواید به من زل بزنید ؟
جونگکوک _ جلوی شما عوض کنیم ؟
تهیونگ چشم هاشو چرخوند و باز به اون دو زل زد .
تهیونگ _ زود باشید من کل روز رو برای شما وقت ندارم !
جیمین بدون حرفی اون دوتا خرگوش رو روی تخت گذاشت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش و جونگکوک هم اول کمربندش رو باز کرد . به همین صورت تمام لباس هاشون دراورده بودن به جز لباس زیرشون . تهیونگ موشکافانه به تک تک سلول های بدن اون پسر زبون دراز نگاه میکرد و با مغزش به نتیجه ای نمیرسید که چرا داره نگاهش میکنه .
جونگکوک _ ما الان سرباز کره جنوبی هستیم ؟ ما قراره چی کار کنیم؟
تهیونگ _ بپوشش
جونگکوک _ اصلا چرا مارو نجات دادید ؟ نمیخواید بگید بعدش چی میشه ؟
تهیونگ _ نه !
لباس فرم ارتش کره جنوبی رو به تن کردن و تهیونگ اول کمی صبر کرد تا جیمین خرگوش هاشو توی جیب لباس فرمش جاساز کنه و باز از یقه اون دوتا گرفت و بی حوصله تا کنار جت ها کشوند .
یونگی انتهای گاراژ بزرگ پایگاه مشغول صحبت با چنتا از خلبان ها بود و ظاهرا نقشه رو نشونشون میداد اما با دیدن تهیونگ و سرباز هایی که حالا فرم ارتش جنوبی رو به تن داشتن ، صحبتش رو با خلبان ها تموم کرد و به طرفشون قدم برداشت
تهیونگ احترام نظامی گذاشت و منتظر موند . یونگی از سر تا پابه اون دوتا سرباز نگاه میکرد و با دیدن گوش خرگوشی که از جیب و یقه ی لباس فرم اون جوجه لکنتی بیرون زده تک خنده ای کرد .
یونگی _ یکیشون با من میاد یکیشونم با تو . برمیگردیم به پایگاه مرکزی
تهیونگ _ سروان جانگ هم میان ؟
یونگی _ البته که میاد ، جلسه داریم
یونگی بعد از اتمام جملش سقف جت کنارش رو باز کرد و دست جونگکوک رو گرفت و داخل جت انداخت . جونگکوک از درد یکم ناله کرد ولی سرجاش پشت صندلی خلبان جا گرفت و کمربندشو بست . تهیونگ هم از پشت جیمینو هل میداد که تند تر راه بره و وقتی به جت رسیدن ، تهیونگ از کمرش گرفت و بلندش کرد تا جیمین بتونه بره داخل جت . جیمین هم پشت صندلی خلبان نشست و سعی میکرد کمربندهاشو طوری ببنده که به خرگوش ها آسیبی نرسه .
جونگکوک که از شیشه شفاف ، جت کناری رو نگاه میکرد رو به یونگی گفت
YOU ARE READING
SOLDIERS HAVE HEARTS
Fanfiction+ زندگی یک سرباز برپایه سه اصله . اسلحه ، قدرت و سکس ! جنگ برای پسرای ناز نیست . ارتش مرد میخواد ! مردایی بی احساس ، تماما منطقی و جنگنجو . اینجا جایی برای مهربونی نداریم . _ اما .. س͟ر͟ب͟ا͟ز͟ ͟ه͟ا͟ ͟ه͟م͟ ͟ق͟ل͟ب͟ ͟د͟ا͟ر͟ن . +قلب های بیمار ؟ cp : v...