~ I've got Questions!

8.1K 1.9K 314
                                    

...
هپی 4K view و هپی 1K like به ویترین :")
...

لباس هایی که خانمِ پاتس قبل از فرستادنِ من به حموم آماده کرده بود و اونها رو تمیز و مرتب روی ملافه های شیری رنگِ تختِ گرد و بزرگِ اتاق گذاشته بود رو پوشیده بودم و با موهایی که هنوز کمی نم داشت ، با اون شلوارک گشاد و سفید همراه با لباسِ آستین بلندِ سِت با شلوارک ، روی لبه ی تخت نشسته بودم و بی جهت به پاهام خیره شده بودم...

دروغ بود اگه میگفتم به اتفاقِ نیم ساعت پیش و حرف های غیرقابل باور و واکنش های غیرقابل پیش بینیِ اون مرد فکر نمیکردم!

اون لحظه ، هول کرده و ترسیده تر از چیزی بودم که بخوام منظورش رو بپرسم...
برای همین بی توجه به حرفی که زده بود ، حوله ی تن پوش رو پوشیده و از حمومِ شیشه ایِ لعنت شده فرار کرده بودم!
اما الان...

انگار تازه هضم کرده بودم که دقیقا چی گفت!

آرزو میکردم که کاش اشتباه شنیده باشم...
ولی صدای ضبط شده توی سرم که چند لحظه یک بار تکرار میشد ، کاملا واضح بود:

"از این به بعد من شخصا موقع حموم کردنت ، همراهیت میکنم! تا وقتی که یاد بگیری چطور باید با اون بدن رفتار کنی!"

چطور ممکنه؟!
اون میخواد بهم یاد بده چطور باید توی حموم خودم رو بشورم؟!
محض رضای خدا.....
من یک مردِ بیست ساله م!
مطمئناً خودم این کار رو بلدم!

سرم رو به دو طرف تکون دادم و سعی کردم  افکارم رو کنار بزنم.
اما فایده ی چندانی نداشت...

اون حتی این دفعه هم کاری جز برانداز کردنِ بدنم انجام نداد... دقیقا مثل کاری که توی یکی از اتاق های اون کلوبِ لعنت شده انجام داد و اسمش رو بررسی گذاشت!

نزدیک ایستادن.
چشم دوختن.
اینها تنها کارهایی بود که اون هر دفعه انجام میداد! فقط و فقط همین!

دلیل حضورم توی این عمارتِ مدرن-کلاسیک لحظه به لحظه گُنگ تر و گیج کننده تر میشد و انگار یک جا نشستن و فکر کردن قرار نبود کمکی بکنه.

کمی روی تخت عقب رفتم و با بالا اوردن زانوهام ، پاهام رو توی بغلم جمع کردم و خودم رو بغل کردم.

نگاهم تمام مدت به دیوارِ شیشه ایِ مزخرفی بود که تمام فضای اتاق رو به نمایش گذاشته بود!
حالا که بیشتر فکر میکردم ، اون اتاقِ لعنتی چندان فرقی با اون استوانه ی شیشه ایِ روی میزهای کلوب ، که اون زن ویترین صداش میکرد ، نداشت!

هاه...مسخره بود...
من از یک ویترین ، به یک ویترینِ دیگه منتقل شدم!

مثل یک مجسمه؟
یا مثل ستِ کاسه و بشقابِ چینی!

آب دهانم رو قورت دادم و قبل از اینکه ضربان قلبم دوباره از خشمِ زیاد بالا بره و کار دستم بده ، نفس عمیقی کشیدم و خودم رو آروم کردم...

the ShowCase :::...Where stories live. Discover now