~ description of Loneliness

4.1K 1.3K 342
                                    

امشب دو پارت ویترین داریم یا چی؟ :") ♡

~°~°~°~




حالا از زمانی که من، بعد از شسته شدنِ بدنم توسط مرد مو طلایی، با یک تشکرِ سرسری تقریبا از زیر دستش فرار کرده بودم و بعد از پوشیدنِ یک حوله ی تمام قد، اون رو توی اون حمومِ شیشه ایِ استوانه ای شکل تنها گذاشته بودم، بیشتر از نیم ساعت گذشته بود...

و من از زمانِ تنها بودنم، به بهترین شکل استفاده کردم تا بتونم افکارم رو جمع و جور و تکلیفم رو با خودم و مردِ مو طلایی روشن کنم.

انتخاب کردن و تصمیم گرفتن، کارِ راحتی نبود...ولی اونقدرها هم سخت نبود. چرا که فقط بعد از یکم سبک-سنگین کردنِ شرایط، همه چیز تقریبا واضح به نظر میرسید.

حالا میدونم میخوام چیکار کنم...
حالا حاضرم تا باهاش حرف بزنم.

به همین خاطر الان جایی وسط اتاقش ایستادم و درحالی که اون اینجا نیست، با بی صبری این طرف و اون طرف میرم و حرف هایی که میخوام بزنم رو توی سرم تکرار میکنم.

تا زمانی که صدای باز شدنِ در و دیدن مردی که حالا درست مثل من یک حوله ی تمام بدن پوشیده بود، مانع راه رفتن های ناآروم و سر و صدای افکارِ شلوغم شد...!

لعنت بهش!
چطور اینقدر زود دوش گرفتنش رو تموم کرد؟!
من تصمیمم رو گرفتم ولی هنوز درباره ی اینکه دقیقا میخوام چی بهش بگم و چطور بحث رو شروع کنم، ذره ای فکر نکردم!

و انگار چشم های اون هم از دیدنِ من توی اتاقش، همونقدر تعجب کرده بودند:
"اتفاقی افتاده؟"

بعد از چند بار پلک زدن، آب دهانم رو فرو فرستادم و سرم رو به دو طرف تکون دادم:
"نه! همه چی خوبه... فقط... آم... من... اومدم که... خب... م-... ممکنه که... حرف بزنیم؟"

دیدم که دست هاش چطور دو طرف حوله ش رو گرفت و با نزدیک کردن اونها به همدیگه، زخم های شلوغ و بی شمارِ روی سینه ش رو از چشم هام پوشوند:
"البته...!"

و لحظه ی بعد با قدم برداشتن به سمت اون تختِ بزرگ نشستن روی تشک های نرم و راحتش، من رو به نشستن کنارش دعوت کرد:
"بیا اینجا..."

اوه...!

برای دومین بار آب دهانم رو به سختی قورت دادم...
شک نداشتم که نشستن کنارش، اون هم جایی روی تخت خوابش، درحالی که هر دو نفرِ ما چیزی بیشتر از یک حوله نپوشیدیم، قراره آخرش به لمس های گاه و بی گاهِ دو نفرمون و نفس نفس زدن های هیجان زده مون ختم بشه!

اما من نیاز داشتم برای گفتن حرف هایی که توی سرمه، از هر چیزی که حواسم رو پرت کنه یا تمرکزم رو به هم بزنه دوری کنم...

پس برخلاف خواسته ش، قدم هام رو به سمت صندلی ای که کمی دور تر، کنار یک میز کارِ ساخته شده از چوبی به تیرگیِ شب قرار داشت، کشیدم و با نشستن روش، لبخند کمرنگ و زورکی ای زدم:

the ShowCase :::...Where stories live. Discover now