~ who is HER ?

7.2K 1.7K 577
                                    

شاید این آخرین عاپ قبل از شروع امتحاناتم باشه *چشم های اشکی

نوشته های آخر پارت رو بخوونید 💘

~°~°~°~

"باید حرف بزنیم."

بدنم ذره ای تکون نمیخورد...
فقط حرکتِ کمِ گردنم و گویِ چشم هام.
همین و بس.

با خستگی پلک زدم و ساکت موندم.
تا اینکه اون دوباره به حرف اومد:
"دردِت چیه؟ به زور از جات بلند میشی... کلمه ای با کسی حرف نمیزنی... نمیخندی! تو... توی لعنتی.... تو حتی دیگه لبخند هم نمیزنی! میدونی چند روزه که صدات رو نشنیدم؟"

صداش درد داشت... غم داشت...
انگار ناراحت بود از اینکه اسباب بازیِ مورد علاقه ش خراب شده.

نفس عمیقی کشید و بعد از چرخوندن نگاهش روی اطراف ، دوباره به چهره م خیره شد.
این بار لحنش جدی تر و اخمِش غلیظ تر بود:
"مثلِ یک عروسک شدی! یک مجسمه! و من این رو نمیخوام! من به اندازه ی کافی مجسمه های زیبای بىجون و بىزبون توی خونه م دارم!"

چشم هام هنوز خیره بود...
فقط میخواستم ببینم آخرش میخواد به کجا برسه.

و اون دستِ دیگه ش رو هم توی جیبِ دیگه ش فرو کرد و بعد از صاف ایستادن ، ادامه داد:
"سعی کردم بی توجه باشم.... فکر میکردم از سرت میوفته و خسته میشی... ولی نشد."

بلافاصله ابروهاش رو تهدیدگرانه بالا انداخت:
"اشتباه برداشت نکن! نمیگم که قبول کردم تو هیچوقت خسته نمیشی! مطمئنم اگه باز هم خودم رو به بی خیالی بزنم ، بالاخره یک دست از لجبازی کردن بر میداری... شاید خیلی طول بکشه... ولی شک ندارم اون روز میرسه."

سرش رو پایین انداخت و با تردید ادامه داد:
"اما... اما این خودمَم که نمیکِشم... طاقت ندارم این حالِت رو ببینم..."

صبر کن ببینم...چی؟
اون... اون تسلیم شده بود!؟

اخمِ کوچیکی بین ابروهاش اومد و پوزخندِ تلخی به حالِ خودش زد:
"کی باورش میشه یک پسر بچه ی لجباز تونسته وی رو اینطور خسته و ناچار کنه؟!"

دروغ بود اگه اعتراف نمیکردم حرفش ، حسِ کمرنگی شبیه به قلقلک زیرِ دلم به وجود آورده بود... اما این دلیل نمیشد که از موضع خودم پایین بیام.

با نفسِ عمیقی ، سرش رو بالا اورد و به چشم هام چشم دوخت:
"خسته شدم.... میخوام این وضع رو تموم کنم!"

اخمم رنگِ گیجی گرفت و اون ادامه داد:
"بلند شو. دوش بگیر... به سر و وضعت برس و لباس های زیبات رو بپوش... نمیخوام با این حال ببیندت."

با راه افتادن به سمت در اتاق ، حرفش رو ادامه داد:
"من هم میرم تا اون دختره رو بیارم اینجا. همه ی این قضایا باید همین امروز تموم بشه."

the ShowCase :::...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora