E03

87 27 2
                                    

Jaehyun's POV:
شرکت کردن تو مراسم خاکسپاری کسی که خودت کشتیش یکمی عجیبه، ولی خب حالا برای من اتفاق افتاده و تمام سعیم‌رو کردم تا عادی برخورد کنم، واقعا از مرگش راضی‌ام، حس خوبی دارم که نیست، همه ی زندگیم‌رو اون برام تصمیم گرفت، شاید اگر اون مجبورم نمیکرد از بچگی برم امریکا، پونزده سال از ته یونگ دور نمیموندم و بدتر از اون، این چهار سالی که به بدترین نحو گذشت!
ساعت پنج غروب بود که مراسم تموم شد، سمت پدر رفتم.
-: من باید برم جایی.
پدرم با اخم بهم نگاه کرد: الان؟ نمیبینی همه ی فامیلا چقدر از دیدنت خوشحالن، میخوای ول کنی بری؟
-: بابا، من خیر سرم خونه و زندگی داشتم تو اون روستای لعنتی، نباید برم ببینم چه خبره؟
پدر: برای شام برمیگردی؟
سخت بود که بخوام اونقدر زود برگردم اما موافقت کردم و پدرم‌هم راضی شد که برم!
قلبم برای دیدن ته یونگ بعد از چهار سال محکم به سینه‌ام میکوبید.
وندی رو دیدم که دست در دست جه ووک میاد سمتم.
وندی: نمیخوای که پسرتو بذاری و بری؟
جه ووک آنچنان مظلوم بهم خیره شده بود که اصلا اگر میخواستم‌هم نمیتونستم تنهاش بزارم و برم، پس دستش‌رو گرفتم.
-: نخیرم... میخواستم بیام ببرمش!
وندی: امیدوارم با استقبال خوبی رو به رو شی، البته خب یکمی عجیبه یکی که چهار ساله مرده یهو بیاد دم در خونه‌ات، ولی به هر حال.
خنده‌ام گرفت، حرفش راست بود، خدا میدونست واکنش ته یونگ و مارک به برگشتنم چی خواهد بود!
از همه خداحافظی کردم و با جه ووک برای چند ساعت از اون‌ مجلس مزخرف دور موندیم.
در صندلی پشت‌رو برای جه ووک باز کردم و کمکش کردم سوار بشه و کمربندش‌رو براش بستم.
جه ووک: چرا من نباید جلو بشینم بابایی؟
لبخندی بهش زدم: بچه‌ها بهتره پشت بشینن.
جه ووک میخواست غر بزنه که سریعا گفتم: پسر من نباید غرغرو باشه، مگه نه؟
لب و لوچه‌اش‌رو آویزون کرد: باشه بابایی!
چقدر این پسر شیرین و بامزه بود، واقعا باورم نمیشد که پسر من بود، من یه بچه داشتم! غیر قابل درک بود!
خودم‌هم سوار شدم و راهی اون روستایی شدیم که توش یه نفر، عجیب برام مهم و دوست داشتنی بود.
***
جه ووک دقیقا عین بچگی‌های خودم بود، ساکت! تو کل مسیر حتی یه کلمه‌هم حرف نزده بود و به بیرون خیره بود.
استرس شدیدی داشتم، واسه‌ام سخت بود، روم نمیشد تو چشمهاش نگاه کنم!
جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم، و جه ووک‌رو هم پیاده کردم و دستش‌رو گرفتم و باهم سمت خونه رفتیم.
جه ووک: اع بابایی اینجا خونه‌ی عمو ته یونگ و مارکه!
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم: عمو؟
جه ووک خنده‌ی شیرینی کرد: آره عمه وندی منو زیاد میاره پیششون.
دستم‌رو ول کرد و خوشحال و خندون رفت سمت در.
جه ووک: تازه عمو ته یونگ هم خیلی منو دوست داره! اینجارو خیلی دوست دارم!
باورم نمیشد، عمو ته یونگ! چه جالب!
پشت سرش رفتم، دستش نمیرسید زنگ‌رو بزنه ولی به شدت هم اصرار میکرد که زنگ‌رو خودش بزنه.
بغلش کردم و جلوی آیفون گرفتمش و خودم‌رو کشیدم یه سمت دیگه که تو تصویر مشخص نباشم، زنگ‌رو زد و بعد از چند لحظه صدای آشنا و دوست داشتنی‌ای شنیدم.
-: جه ووک! خوش اومدی عزیزم!
جه ووک با خوشحالی خندید و در همون لحظه باز شد، نمیدونستم چجوری باید رفتار کنم، چی بگم... چی کار کنم... حس میکردم قلبم داره به شدت میکوبه به قفسه ی سینم!
جه ووک‌رو گذاشتم روی زمین و سریعا دویید داخل و منم با استرس، بعدش وارد شدم. سرم پایین بود، متوجه شدم که جه ووک پریده بغل ته یونگ و ته یونگ‌هم حسابی داره قربون صدقه‌اش میره.
در رو پشت سرم بستم که برای لحظه‌ای صدای خنده و شادی اون دو نفر قطع شد.
سکوت شد... سکوت بدی که دلم میخواست بمیرم ولی ازش نجات پیدا کنم.
که همون لحظه جه ووک گفت: عمو ته یونگ! باباییم برگشته!
ته یونگ جه ووک‌رو روی زمین گذاشت و اومد سمتم، نزدیک شدنش‌رو میلی متر به میلی متر حس میکردم
با صدای آروم و لرزونی صدام کرد، دلم تنگ شده بود... دلم‌ تنگ شده بود که این صدا دوباره اسمم‌رو صدا کنه!
ته یونگ: جه هیون...
سرم‌رو آروم بالا آوردم و با دوتا چشم درشت و پر از اشک مواجه شدم، با یه پسر بامزه‌ای که حتی از قبل‌هم بامزه‌تر شده بود، با اون موهای صورتی رنگش که توی صورتش ریخته شده بود!
حس میکردم زبونم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم! چیزی نداشتم بگم... هیچی!
ته یونگ صداش کم کم داشت به صدای یه فرد در حال گریه تغییر میکرد: جه هیون... واقعا خودتی؟
لبهام‌رو با دندون نگه داشته بودم تا از گریه کردنم جلوگیری کنم، من چطور تونستم چهار سال تنهاش بزارم‌ و برم! چطور تونستم این کار‌ رو با تنها عشقم بکنم! از خودم متنفرم... جه هیونِ نفرت انگیز!
ته یونگ: حرف بزن جه...
قطره‌ی اشکی از چشمش پایین اومد: تورو خدا حرف بزن میخوام صداتو بشنوم!
با بدبختی لبهام‌رو از هم باز کردم: بب...خشید!
و لحظه‌ای نگذشت که اون پسر بامزه‌ی ریزه میزه محکم بغلم کرد، حس کردم تک تک سلول‌هام دارن داد میزنن که تو محکم‌تر بغلش کن... تو خیلی بهش نیاز داری!
دستهام‌رو دور کمرش حلقه کردم و ته یونگ با گریه شروع به حرف زدن کرد: کجا بودی هان؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ میدونی؟ میدونی تنها امید زندگیم جه ووک بود که بخاطر شباهتش به تو امیدوارم میکرد؟ میدونی چقدر لباساتو بغل کردم و خوابیدم انگار که تو کنارمی؟ تو اصلا میدونی چقدر برات گریه کردم جه هیون؟ میدونی چی به روزم اومد؟
هق هقش نزاشت ادامه‌ی حرفش‌رو ‌‌بیان‌ کنه، دلم میخواست به خودم فوحش بدم، من آدم مزخرفی‌ام! من باهاش چی کار کردم واقعا!
جه ووک سمتمون اومد و اونم از گریه‌ی ما دوتا زد زیر گریه: چرا... گریه میکنین؟
ته یونگ آروم از بغلم بیرون اومد و همونطوری که هق هق میکرد، رو به روی جه ووک روی زانوهاش نشست و اون‌رو تو بغلش کشید: هیچی عزیزم... فقط عمو و بابایی... خیلی دلشون واسه همدیگه تنگ شده بود!
جه ووک: منم دلم خیلی واسه باباییم تنگ شده بود... مثل تو عمو!
واقعا حس میکردم یه سیل بزرگ از اشک داره به چشمهام هجوم میاره، کنارشون نشستم و بغلشون کردم...
***
ته یونگ پشت سر جه ووک رفت تو حیاط خلوت پشتی، موها‌ش‌رو بوسید: زود بیای داخل خب؟ هوا سرده سرما میخوری!
جه ووک: باشه عمو قول میدم! فقط یکمی بازی میکنم!
ته یونگ لبخندی بهش زد و برگشت داخل.
مهلت ندادم و سمتش رفتم و نزدیکش ایستادم، دلم واسه این چهره خیلی تنگ شده بود، انگشت شستم‌رو روی گونه‌اش کشیدم... عین پر نرم بود... درست مثل قبل!
سرم‌رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم، صدای تپش قلبم‌رو به راحتی میتونستم بشنوم!
ته یونگ سکوت‌رو شکوند: هنوزم باورم نمیشه این تویی... هممون فکر میکردیم تو اون سقوط هواپیما مردی... تولد اون سالم... عزا بود... میفهمی؟ خیلی خوش شانس بودم که مارک پیشم بود... وگرنه فکر کنم منم باید به جه هیونی که رفته بود اون دنیا میپیوستم!
سرم‌رو بالا آوردم و تو چشمهاش نگاه کردم: ببخشید ته یونگم... ببخشید... نمیخواستم اینجوری شه... من داشتم میومدم سئول، اون شب تو اون هواپیما بودم... ولی وقتی تو فرودگاه امارات فرود اضطراری داشتیم، تصمیم گرفتم نیام! میدونستم آخرش چیز خوبی نیست، میشه حداقل به این فکر کنی که اگر میخواستم اون شب بیام تا سئول حتی دیگه بعد از این چهار سال هم برنمیگشتم؟ باور کن قصد بدی نداشتم، این چهار سال برای خودمم خیلی سخت بود... خیلی سخت بود که تورو کنار خودم نداشتم... من واقعا متاسفم... و امیدوارم بتونم تا همیشه برات جبرانش کنم!
ته یونگ لبخند تلخی زد و روی پنجه‌ی‌ پاش ایستاد و دستهاش‌رو دور گردنم حلقه کرد و منو بعد از چهار سال به بوسیدن اون لبها دعوت کرد.
دستهام‌رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش و با عشق بوسیدمش.
با صدای دستگیره‌ی در حیاط خلوت پشتی که جه ووک قصد داشت پایین بیارتش و بازش کنه با ترس از هم جدا شدیم و ته یونگ سریعا سمت در رفت و برای جه ووک بازش کرد.
این حس خیلی شیرین بود، عین خانواده‌ای بودیم که از اینکه توسط بچه‌اشون موقع بوسیدن همدیگه دیده بشن میترسیدن! شاید نشه گفت این یه خانواده ی واقعیه... اما خانواده ی من همین دو نفرن!
***

LET HIM GO Season 2 / بزار اون بره فصل دوم Where stories live. Discover now