وین روی تختش نشسته بود و به ساعت خیره بود که دقیقا ۴ بعد از ظهرو نشون میداد ، یوتا بهش قول داده بود که خودشو میرسونه ولی هنوز نیومده بود ! با صدایی که از پنجره اومد با خوشحالی سمتش رفت و پرده رو کنار زد ، با دیدن یوتا حسابی ذوق کرد و پنجره رو باز کرد و به یوتا کمک کرد تا بیاد تو
یوتا محکم وینو بغل کرد و موهاشو بوسید : دلم برات تنگ شده بود
وین سرشو به سینه ی یوتا چسبوند و گفت : من بیشتر ... خیلی بیشتر
از هم جدا شدن و کنار هم رو تخت وین نشستن
یوتا : ببخشید بهت کم سر زدم این چند روز... درگیر یه سری کار بودم
وین : چه کارایی ؟ ..
یوتا : شرکت جانگ تک ... داشتم یکم راجع بهشون تحقیق میکردم ! شنیدم پسرشون از امریکا برگشته .. البته تا چند وقت پیش میگفتن مرده ! و مطمئنم حتی نمیتونی تصور کنی پسرشون کیه !!
وین : کسیه که هردومون میشناسیم ؟
یوتا : اوهوم !
وین : یعنی از بچه های نوانخوانه ؟ .
یوتا : نه اون مثل ما نبود ! ولی درسته از اونجا میشناسیمش
وین با چشمای گرد به یوتا خیره شد : نکنه منظورت جه هیون پسر خانم پارکه ؟
یوتا سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : اره خودشه !!!
وین : میخوای چی کار کنی یوتا ؟ من نگرانم !
یوتا : کاره خاصی نمیکنم ! یه انتقامه کوچولو ..
وین : خیلی ترسناک شدی ! اینجوری دوستت ندارم ..
یوتا به وین لبخند زد : من هیچ وقت برای تو ترسناک نیستم! برای عشقم .. تلاش میکنم بهترینش باشم
وین سرشو پایین انداخت و ریز خندید
یوتا : کیوت بودنات هیچ تغییری نکرده !
وین سرشو بالا اورد و با بهت گفت : یوتا .. جه هیون میشه نوه ی خانواده ی جانگ ؟
یوتا : اره خوده کثافتشه !
وین چشماش پر از اشک شد : همونی که کلارارو ازم گرفت ... همونی که تا داشت حالم خوب میشد کلارارو ازم گرفت ...
یوتا وینو بغل کرد : اروم باش .. ازش انتقام میگیرم .. بهت قول میدم !
وین : مواظب خودت باش یوتا .. نمیخوام بخاطر من اتفاقی برات بیوفته ! من حالا بجای کلارا تورو دارم و نمیخوام جانگ ها تورو هم ازم بگیرن ..
یوتا : هیس !! نگران هیچی نباش عزیزم .. من میدونم باید چی کار کنم
______
کلارا با توجه به شماره ی صندلیش سمتش رفت و سر جاش نشست ، گوشیشو روی حالت هواپیما گذاشت و هندذفریشو تو گوشش گذاشت و اهنگی پلی کرد .. چشماشو بست ! میخواست تا رسیدن به کره به هیچی فکر نکنه و فقط به اهنگایی که پشت سر هم پخش میشن گوش بده و ذهنشو ازاد بزاره ! به هر حال قرار بود کارای خیلی زیاد و سختیو انجام بده و برای انجامشون نیاز به ارامش داشت !
/ فلش بک /
کتابچه کوچیکی تو دستش بود و مشغول خوندنش بود ، ساعت نزدیکای ۶ غروبِ ۲۰ ام جولای بود ، هوا هنوز روشن بود و شباهتی به غروب نداشت ! دردای خفیفی که تو ناحیه رحمش احساس میکرد واقعا ازارش میداد .. هر چند دقیقه دردش با شدت بیشتری سراغش میومد و دوباره قطع میشد ... میدونست الان ۹ ماهشه و این درد همون درد بدنیا اومدن پسرشه ! اما چی کار میتونست بکنه .. یه زن تنها ! اونم با این وضع .. حتی شوهری در کنارش نبود ... تو اون لحظات تمام مشکلاتش هم انگار جلوی چشماش سبز شده بودن .. با هر بدبختی بود شماره ی اولیویا رو گرفت و گذاشت رو ایفون .. با پخش شدن صدای اولیویا .. یکمی امیدوار شد و فقط تونست بگه : خواهش میکنم بیاین ... فک کنم .. وقتشه
اولیویا سریعا باشه ای گفت و قطع کرد ! فقط از خدا میخواست زودتر برسن تا مجبور نشه بچه اشو همونجا روی تختش بدنیا بیاره .. از شدت دردش نمیدونست چی کار کنه ...
بعد از حدودا ده دقیقه صدای باز شدن در خونه اشو شنید ، بالاخره اولیویا و جان رسیده بودن
اولیویا سریعا اومد تو اتاق : اوه خدای من !!! جان بیا کمک کن بلندش کنیم
اولیویا سمت کلارا رفت و موهای خیس از عرقشو از پیشونیش کنار زد : اروم باش عزیزم .. همه ی اینا طبیعیه ! هیچی نمیشه !!! الان میریم بیمارستان ...
با کمک جان از روی تخت بلندش کردن ..
کلارا به سختی گفت : ساکش .. تو کمده .. بیاریدش ..
جان : من نگه اش میدارم زود ساکو بر دار
اولیویا سمت کمد رفت و بازش کرد و ساک بچه رو برداشت
و با کمک جان کلارا رو سوار ماشین کردن و به بیمارستان بردن ..
/ پایان فرش بک /
با یاداوری خاطره ی اون روز قطره اشکی از چشمش پایین چکید ! چقدر اون روز براش سخت گذشت .. چقدر تنهایی لعنتیش ازاراش داد .. چقدر نبود شوهرش و پدر بچه اش اون روز در کنارش سخت بود ... هیچ وقت نمیتونست لحظه ای که پرستار جه ووک رو کنارش روی تخت کوچیک تری گذاشتو فراموش کنه .. پسر کوچولوش اروم تو تخت دراز کشیده بود و دستای کوچولوشو که مشت بودن تکون میداد .. شاید امید ادامه ی زندگیشو فقط دیدن فرزندش بهش داده بود .. شاید اگر جه ووک نبود خودشو میکشت و راحت میکرد ! به خودش لعنت فرستاد که چرا این چند سال ترکش کرده .. چطور تنها امید به زندگیشو ترک کرد و فقط به خبرایی که جان و اولیویا ازش میدادن راضی شده بودن .. دیگه دوری از پسرشو نمیتونست تحمل کنه ! نمیدونست چرا بعد از ۴ سال .. ولی حس های مادریش انگار بهش حمله ور شده بودن و کلارارو شکست داده بودن !
______
جه هیون پسر کوچولوشو تو بغلش گرفته بود و به تک تک غرغراش گوش میداد ، بهش حق میداد .. کاری که اون و کلارا با این بچه کرده بودن قابل جبران نبود ! اونا میخواستن خودشون زندگی کنن .. برای خودشون ! و برای همین خواسته ی مادربزرگو انجام دادن .. در صورتی که اون بچه هیچ گناهی نداشت و داشت قربانیه خودخواهی پدر و مادرش میشد .. جه هیون اینو خوب میدونست ! حاضر بود تا ابد جه ووک رو پیش خودش نگه داشته باشه و همراه ته یونگ باهم زندگی کنن .. ولی مسلما شدنی نبود ! پسر بچه ی ۴ ساله اش غیر ممکن بود همجنسگرا بودن پدرشو قبول کنه ! حالا همه چیز بدتر میشد و کلارا برمیگشت ! و این جه ووک بود که انتخاب میکرد ، پدرشو میخواد یا مادرش !
جه ووک : مامان کی میاد ؟
جه هیون : نمیدونم عزیزم ... نمیدونم!
جه ووک با حرص گفت : چرا اینقدر دروغ گویین ؟ تو ! مامان ! عمو جان ! همتون ... ولی به من میگید دروغ گو نباشم !!
جه هیون : ما بخاطر تو مجبور شدیم ..
جه ووک: بازم داری دروغ میگی بابایی ! اگر منو دوست داشته باشین تو و مامان برمیگردین باهم زندگی میکنین ! و منم پیش شما میمونم ..
جه هیون : فکر کردی من نمیخوام همچین چیزی اتفاق بیوفته ؟! ولی نمیشه .. همیشه اونجوری که ما میخوایم نمیشه
جه ووک : وقتی مامان بیاد ! باهم میریم دیدنش !؟
جه هیون از اینکه بخواد اون دختررو دوباره ببینه نفرت داشت .. در واقع هیچ وقت نمیخواست ریختشو ببینه اما بازم مجبور بود به پسر کوچولوش دروغ بگه ! راهی نداشت
جه هیون : اره .. حتما عزیزم ..
جه ووک : خوبه ! من تا حالا مامانو ندیدم .. اون باید خیلی خوشگل باشه مگه نه ؟ عمه بهم گفته مامانم کره ای نیست .. پس اون خیلی خوشگله و حتما موهای زرد و بلندی داره ومثل من چشماش رنگیه !
جه هیون دهنش از تعجب باز مونده بود که این بچه چه خوب میتونه قیافه ی مادرشو حدس بزنه
جه هیون : اوهوم .. اون دقیقا همین شکلیه .
جه ووک : باید برات خیلی سخت باشه که نمیتونی با زنی به خوشگلی مامان زندگی کنی نه ؟
جه هیون دیگه داشت از حرفای جه ووک خسته میشد ! مسلما میخواست چند سال از عمرشو بده ولی با ته یونگ زندگی کنه نه کلارا ! ...
____
بعد از چک شدن چمدونش ، سمت سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتشو اب زد .. به چهره ی تقریبا شکسته اش نگاه کرد .. جوری که انگار تمام مشکلاتش حجوم اورده بودن به صورتش ، گوشیشو دراورد و از خودش عکسی گرفتو به عنوان کپشن نوشت : back to seoul 🇰🇷
و تو اینستاگرام پستش کرد .. و بازم مثل همیشه لایک های زیادی دریافت کرد
گوشیشو تو دستش گرفت و از سرویس بهداشتی بیرون رفت و همونطور که چمدونشو پشت خودش میکشید سمت درب خروجی فردوگاه رفت تا تاکسی بگیره
با روشن شده صفحه لاک اسکرین گوشیش بهش نگاهی انداخت
jhy797 commented on your post : welcome back !
با بهت ققل گوشیشو باز کرد و وارد پیج اون فرد شد .. دستاش میلرزیدن .. و فقط با بهت به عکسا خیره بود ... عکسای جه ووک و جه هیون .. عکسای جه هیون ... فقط یه سوال تو ذهنش بود ! جه هیون از کجا پیداش کرده ...
YOU ARE READING
LET HIM GO Season 2 / بزار اون بره فصل دوم
RomanceCouple(s): JaeYong, YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: فصل دوم فیکِ "بزار اون بره". ❗️Check "Let Him Go" for 1st season