E09

73 22 0
                                    

جه هیون : ممکنه چند لحظه صبر کنید تا حاضر شم ؟
-: بله فقط عجله کنید اقای جانگ
جه هیون باشه ای گفت و درو بست و رفت تو
ته یونگ : کی بود ؟!
جه هیون : هوم ؟ چیزی نیست ... یه کاری برام پیش اومده از طرف شرکت اومدن دنبالم باید برم !
جانی : مثلا مهمون داریا !
جه هیون : شما از منم که بیشتر صاحب خونه اید !! زود برمیگردم
جه هیون ، جه ووک رو بغل کرد و پیشونیشو بوسید : پسر خوبی باشیا بابایی زود میاد
جه ووک سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : باشه قول میدم !
ته یونگ همراه جه هیون تا دم در رفت و اروم بهش گفت : مراقب خودت باش ... میدونم که دروغ میگی و کاری مربوط به شرکت نداری .. ولی هرچی که هست مراقب باش
جه هیون : باشه بیبی ! حواسم هست .. فعلا
ته یونگ : دوستت دارم
جه هیون دستشو رو دستگیره در گذاشت و سرشو برگردوند سمت ته یونگ : من بیشتر
و درو باز کرد و با ته یونگ خداحافظی کرد و رفت بیرون
هانسول در پشت رو براش باز کرد و جه هیون سوار ماشین پلیس شد ، ترس خاصی نداشت ! اونقدر خانواده ی جانگ تو تمام دستگاهای مختلف کشور نفوذ داشتن که هیچ وقت خرید اسلحه چیز خاصی نمیتونست براشون باشه
جه هیون : ممکنه با وکیلم تماس بگیرم ؟
هانسول که جلو نشسته بود گفت : بله البته
و جه هیون سریعا شماره ای رو گرفت و شروع به صحبت کرد ، وکیل خانوادگیشون اقای سونگ ، پیرمرد خرفتی که برای پول هرکاری میکرد ، چه بسا که موکلش حقی هم نداشته باشه !
جه هیون بعد از اتمام صحبتش با اقای سونگ خیالش کاملا راحت شد و فقط منتظر شد برسن اگاهی تا اقای سونگ بیاد و همه چی حل شه .
بعد از حدودا نیم ساعت مسیر روستا تا سئول ، ماشین رو به روی در وروردی اداره ی اگاهی توقف کرد و جه هیون و هانسول پیدا شدن ، و جه هیون همراه هانسول وارد جایی شد که تو خوابشم نمیدید کارش به اونجا بکشه
هانسول : اینجا بشینید اقای جانگ
جه هیون رو به روی میزی نشست که هنوز معلوم نبود کی پشتش میشینه !
همون لحظه با شنیدن صدای اقای سونگ برگشت سمت در و به احترام اون مرد پیر از جاش پا شد
اقای سونگ سمتش اومد : چی شده ؟ دیر که نیومدم ؟
جه هیون : نه منم تازه رسیدم ، به نظرت مشکل خاصی پیش میاد ؟
اقای سونگ به اسم صاحب میز رو به روی جایی که جه هیون نشسته بود  نگاه کرد و لبخندی زد : سرهنگ هئو یونگ سنگ ! با اون طرفی ؟ مشکلی برات پیش نمیاد ! من حتی تونستم اجناس شرکت باباتو با کمک این و بدون هیچ مشکلی رد کنم بره چین !
جه هیون لبخندی ازروی پیروزی زد : پس خیالم راحت باشه ؟
اقای سونگ رو صندلی کنار صندلی جه هیون نشست : البته ، بزار بیاد !
______
وین وین با شنیدن صدای دستی که به پنجره ی اتاقش میخورد سریعا سمت  پنجره رفت و پرده رو کنار زد ، با دیدن یوتا لبخند شیرینی زد و پنجره رو باز کرد و به یوتا کمک کرد تا بیاد تو ، یوتا با بهت به اتاق وین وین خیره بود ، کاملا معلوم بود خانواده ی یون چیزی برای وین وین کم نزاشتن ، یوتا کاملا مطمئن بود که اتاق وین وین اندازه ی کل خونه اشونه !
وین وین با ذوق گفت : دلم برات تنگ شده بود !
یوتا هم لبخندی بهش زد و بغلش کرد : منم همینطور عشقم ! ببخشید که نمیتونم هر روز بهت سر بزنم اخه باید برم سرکار
وین وین : کجا کار میکنی ؟
یوتا : یکی از حساب دار های شرکت جانگ تک به حساب میام !
وین وین : اوه اوه ، پس برای خانواده ی جانگ کار میکنی
یوتا : اوهوم ! اونارو میشناسی ؟
وین وین : البتهههه ! مادر اقای جانگ خونه ی بغلی ما زندگی میکرد
یوتا : اها شنیده بودم تو اتیش سوزی خونه اش مرد ! پیرزن بیچاره
وین وین دندوناشو از حرص روی هم سابید : بیچاره ؟ اون باعث شد زندگی کلارا اینجوری شه
یوتا : کلارا ؟ کیه ؟
وین وین : معلم زبانم بود ! اون خیلی مهربون و خوش اخلاق بود ! اما خانم جانگ اونو و نوه اشو مجبور کرد با هم ازدواج کنن ! و کلارا ...
و بغض وین وین نزاشت که ادامه ی حرفشو بزنه
یوتا : کلارا چی ؟ خوبی وینی ؟
وین وین با صدایی که میلرزید گفت : کلارا مرد ... اون بچه ی نوه ی خانم  جانگ رو بدنیا اورد و خودش مرد ! و نوه ی خانم جانگ هم ... اونو ولش کرده بود ...
و نتونست جلوی اشکاشو بگیره و زد زیر گریه ، یوتا پسر کیوت رو به روشو اروم بغل کرد و روی موهاشو بوسید : هیششش ! اروم باش وینی ... مطمئن باش کلارا هم الان تو بهشت زندگی خوبی داره
وین وین : از جانگ ها متنفرم ! اونا تنها کسی که این سالها تونستم باهاش حرف بزنمو ازم گرفتن ... اونا بدترین ادمایین که دیدم ! از جانگ ها متنفرم ... متنفر.
________
اقای سونگ پای راستشو روی پای چپش انداخت : خیلی ساله که همو ندیدیم نه ؟
سرهنگ هئو که بازم گرفتار یکی از خانواده ی جانگ شده بود حسابی عصبی بود !
اقای سونگ : خب کی میتونیم بریم ؟
سرهنگ هئو : اما اون اسلحه خریده ، شما میدونید با اون اسلحه چی کار کرده؟
اقای سونگ : بله میدونم
سرهنگ هئو : خب میشنوم ! چه کاری ؟
اقای سونگ : شکار ! خیلی عجیب نیست هست ؟
سرهنگ هئو : پس چرا باید از یه قاچاقچی اسلحه این خریدو انجام میداد ؟
اقای سونگ : فکر نمیکنید برای خانواده ی جانگ افت داشته باشه که از جایی معروف برای یه شکاره ساده اسلحه بخرن و بیوفتن سر زبون مردم ؟!
سرهنگ هئو : در کل ایشون باید چند روزی پیش ما بمونن تا تاریخ دادسرا مشخص بشه
اقای سونگ خنده ی مضحکی کرد : شوخی جالبی نبود هئو !
جه هیون حتی از تصور بازداشت شدن وحشت داشت ، چه برسه به اینکه چند روز بخواد بازداشت بشه .
سرهنگ هئو : دفعه ی اخر کاری برای جانگ ها انجام دادم که هنوزم وحشت دارم بیان سراغم و تمام درجه هامو بندازن دور و از کارم بی کارم کنن ، این دفعه دیگه ...
اقای سونگ نزاشت سرهنگ هئو ادامه بده : و این دفعه هم عین ادم کارتو میکنی
جه هیون که انگار تازه داشت میدید روش در رفتن پدر و خانوادش از زیر بار مشکلات چیه حسابی شوکه شده بود ! وضعیت جوری بود که جه هیون حس میکرد حتی وضعشون از گنگستر ها هم بدتره !
______
اقای سونگ: خب جه هیون ، خوب بود ؟
جه هیون که حس یه ادم کثیف و مزخرف بودن بهش دست داده بود نمیدونست چی بگه !
جه هیون : ممنون ، فکر نمیکردم ماها تا این حد ..
اقای سونگ خندید و مانع ادامه ی حرف جه هیون شد : خودتونو هنوز نشناختی ؟ بابات جزو ۵ مرد اول سرمایه داره سئوله !( چه خر شانسیه ته یونگ که با پسر همچین  ادمیه 😐😂 )  کم چیزی نیست ! درست زندگی کن و از داشته هات لذت ببر تا وجود دارن.
جه هیون : هوم ! ممنون
اقای سونگ : من دیگه میرم !
جه هیون : بازم ممنون ، خداحافظ
بعد از رفتن اقای سونگ ، جه هیون سریعا به ته یونگ زنگ زد و باهاش هماهنگ کرد که برمیگرده خونه و با هم به بهونه ی خرید مواد غذایی میرن بیرون ! اینقدر شرایط براشون سخت بود که مجبور بودن با این وضعیت باهم وقت بگذرونن !
_______
جه هیو‌ن درو باز کرد و رفت تو
جان : به به بالاخره تشریف اوردن !
جه هیون خندید : میدونم بدون من دووم‌ نمیارین
جه ووک : بابایی منم بیام خرید باهاتون ؟
جه هیون سریعا گفت : جه ووک عزیزم خرید کردن برای خونه کار ادم بزرگاست ، تو میمونی اینجا و با جنی بازی میکنی مگه نه اولیویا ؟
اولیویا زیر لب گفت : البته جنی تازه سه ماهشه ... ولی خب ، معلومه که باهم بازی میکنن
جه هیون : افرین پسرم ، خاله و عمو رو اذیت نکن ما هم زود میایم
جه هیون از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد و با دیدن ته یونگ با بالا تنه ی برهنه که داشت هودی تنش میکرد تا حاضر شه از این حال به اون حال شد
ته یونگ دست پاچه شد و هودی رو جلوی خودش گرفت
جه هیون : از کی تا حالا اینجوری خجالت میکشی ؟ من که همه چیو دیدم ! اونم خیلییی زیاد
ته یونگ از خجالت صورتش عین توت فرنگی قرمز شده بود !
ته یونگ : خب حالا ، نگی هم خودم میدونم
جه هیون خندید : بدو حاضر شو بریم ، وقتمون کم هست نمیخوام کمتر شه
و سمت کشوی کمدش رفت و کارت اعتباریشو برداشت
و با ته یونگ رفتن پایین
ته یونگ : جه ووک ، چی دوست داری برات بخرم ؟
جه ووک با ذوق گفت : میشه برام یه بسته شکلات بگیری عمو ته یونگ ؟
جه هیون : یه بسته خیلی زیاده جه ووک
جه ووک لباشو اویزون کرد : اما من میخوام
جانی سریعا گفت : خب حالا منم کمکش میکنم ! بخرید دیگه بچه است گناه داره
ته یونگ لبخند شیرینی به جه ووک زد : باشه میخرم برات
جه ووک : مرسییی عمو ته یونگ !
جه هیون : خب ما بریم که دیگه واسه شام هم یه چیزی بخریم بیایم
____

LET HIM GO Season 2 / بزار اون بره فصل دوم Donde viven las historias. Descúbrelo ahora