(این فیک در ادامهی فیکِ "بزار اون بره" نوشته شده)
Jaehyun's POV:
تو افکار خودم بودم که صدای مهماندار تو فضای هواپیما پیچید.
"مسافرین محترم، به دلیل شرایط نامساعد آب و هوایی ما در فرودگاه امارات متحده ی عربی فرود خواهیم داشت، و توقفی در حدود یک ساعت در نظر گرفته شده، برای تاخیری که قراره در زمان سفر ایجاد بشه متاسفیم، با تشکر."
لبخندی به لبم نشست، اواسط پرواز حس بدی بهم دست داده بود و حالا که قراره زودتر هواپیما به زمین بشینه خیلی خوبه.
نیم ساعت بعد تو فرودگاه امارات بودیم، از هواپیما بیرون رفتم و تونستم با هر بدبختی ای که بود بدون اینکه بزارم کسی بفهمه من جانگ جه هیونم از شر اون پرواز خلاص بشم، باید به جان اطلاع میدادم و همه چیز رو براش میگفتم، تصمیم نداشتم برگردم امریکا، واقعا نمیخواستم برگردم پیش کلارا، میخواستم از این به بعد رو با ته یونگ باشم، این مدت هم سخت ترین روز های زندگیم رو گذرونده بودم!
سیم کارت مزخرفم تو این کشور آنتن نمیداد و باید از طریق اسکایپ با جان تماس میگرفتم و امیدوارم که آنلاین باشه و بود!
جان: اوه جف! تو مگه الان نباید تو هواپیما باشی؟
-: آره، اما یه توقف تو فرودگاه امارات داریم.
جان: خب خیلی خوبه! بهتره بعدا بری سئول.
-: این کارو میکنم، ولی...
جان: ولی چی؟
-: نیاز به کمکت دارم.
جان: چه کمکی؟
-: کارت شناسایی جعلی و هویت جعلی میخوام.
جان با تعجب گفت: میفهمی چی میگی جف؟ یعنی چی آخه؟ اینارو واسه چی میخوای؟
-: نیاز دارم یه مدت با هویت یه آدم دیگه زندگی کنم، جان من نمیخوام اون جانگ جه هیونی باشم که همسر کلاراست، من میخوام برگردم پیش ته یوتگ!
جان: نمیفهمم هویت جعلی چه کمکی به برگشتت میکنه!؟
-: کمک نمیکنه، بلکه کلا منو برمیگردونه به زندگیم، خواهش میکنم واقعا بهش نیاز دارم، لوکیشنمو برات میفرستم، هرجوری هست کارت شناسایی و شناسنامه میخوام!
جان: هوف خدایا از دست تو، پس کلارا چی؟
-: بعدا یه فکری به حالش میکنم!
جان: تو اصلا میدونی اون حامله است؟
-: چی؟!
جان: هوف خدایا، خیلی همه چیز بهم ریخته، منم حس میکنم این وسط دارم قربانی کارا و خواسته های تو میشم!
-: متاسفم جان ولی جز تو کسی نیست، اون بچه نباید دست کلارا بمونه، من قرار نیس هیچ وقت برگردم پس خواهش میکنم بچه رو هرجوری هست بعدا برسونین پیش خودم!
***
(ساعت ۰۵:۵۵ صبح به وقت سئول)
مارک: هیونگ، نمیخوای بخوابی؟
ته یونگ: نه... باید جه هیونو ببینم بعدش...
مارک: حتما پروازش تاخیر داشته... بالاخره که میاد!
ته یونگ: تو اگر خسته ای بخواب.
"خبر فوری"
ته یونگ نمیدونست چرا برای لحظه ای ترسید ولی سریعا به مارک گفت: صدارو بلند کن مارک!
مارک طبق گفته ی ته یونگ صدای تلویزیون رو بلند کرد.
"همین الان خبری به دستمون رسیده، هواپیمای پرواز نیویورک به سئول دچار نقص فنی شده و متاسفانه به دلیل وضعیت نامساعد آب و هوایی، خلبان ها و خدمه ی هواپیما نتونستن کنترلش کنن، این هواپیما در آب های دریای زرد غرق شده و در حال حاضر مسئولین امداد رسانی در تلاشن تا جان بازمانده هارو نجات بدن، تا الان چهل و هفت نفر کره ای جون خودشون رو در این پرواز از دست دادن."
ته یونگ دستهاش از ترس میلرزید، اگر جه هیون... بلایی سرش اومده بود چی...
مارک: هیونگ...
ته یونگ با صدای لرزونی گفت: جه هیون... اونم... تو اون هواپیما بود...
مارک: نه ته یونگ... شاید چیزی نشده باشه!
ته یونگ با چشمهای خیس به مارک نگاه کرد: ولی اگر چیزی شده باشه... چی؟
مارک خواست چیزی بگه که گوینده اخبار، خبر فوری دیگه ای رو اعلام کرد.
" متاسفانه به دلیل مشکلات فنی هواپیما و خارج شدن سوخت هواپیما از مخزن این هواپیما که در زیر آب های دریا زرد غرق شده بود، منفجر شد. برای تمامی خانواده های جان باخته های این حادثه آرزوی صبر میکنیم."
ته یونگ: جه هیون... جه هیون!
مارک با بهت به صفحه ی تلویزیون خیره بود، این غیر ممکن بود که جه هیون... مرده باشه!
ته یونگ بلند زد زیر گریه.
مارک سریعا ته یونگ رو در آغوش گرفت، و این ته یونگ بیچاره بود که حتی بعد از سه ماه تحمل کردن ندیدن عشقش، باید با این خبر رو به رو میشد، اون سال تولد ته یونگ، بدترین تولدش بود!
***
Jaehyun's POV:
با دیدن خبر انفجار هواپیمای نیویورک به سئول برای لحظه ای حس کردم خون توی رگ هام خشک شده، اگر من اینجا نمیموندم، یعنی الان ... اوه خدایا ... ته یونگ! اون حتما این خبر رو شنیده! خدای من... الان چه حسی داره...
با دیدن پیام جان لبخند محوی روی لب هام نشست، هویت جعلی ولی تقریبا مشابه هویت خودم، این پسر معرکه است!
"جفری اسمیتز، متولد ۱۵ ژوئن ۱۹۹۷، زاده ی شیکاگو"
با کمک های جان حالا میتونم با اسم جفری اسمیتز برم یه اتاق تو هتل بگیرم، و البته باید فکر کنم که چه کارایی باید برای آینده انجام بدم، برای برگشتن پیش ته یونگ، تا ابد!
***
حالا چهار سال میگذره، چهار سال از اون روزی که من نه فقط تو چشمهای جان بلکه تو چشمهای همه جف شدم، و بالاخره تصمیم دارم برگردم سئول، مسلما نمیتونم خودم رو به کسی نشون بدم، و اولین کاری که باید بکنم اینه که این تنفری که هر روز بزرگتر از روز قبل میشه رو نسبت به مادربزرگ تمومش کنم... مادربزرگی که زندگی من، کلارا و ته یونگ رو به گند کشید، فقط بخاطر نوه ی پسری که بتونه نسل این خانواده ی مزخرف جانگ رو ادامه بده، درسته حالا من یه پسر دارم، پسری که مادرش رو دقیقا وقتی متولد شد از دست داده و هنوز نتونسته پدرش رو ببینه، چون پدرش عین یه احمق ترسو داره تو یه کشور غریب با یه هویت دروغین زندگی میکنه و همه فکر میکنن اون الان دیگه خاکسترش هم تجزیه شده! ولی اینطور نیست، جانگ جه هیون هنوز زنده است، هنوز آرامی که باید بدست بیاره رو بدست نیاورده و تنها راه رسیدن به اون آرامش رسیدن به ته یونگ و زندگی کردن در کنارشه، و تا وقتی که اون پیرزن مزخرف داره تو این دنیا نفس میکشه، هیچ وقت اون آرامش رو نمیشه به خوبی حس کرد، پس این آخرین باریه که درمورد قطعی شدن این تصمیم فکر میکنم، من جانگ جه هیون، امروز بالاخره تصمیم میگیرم که بعد از ورودم به سئول اول از همه اون پیرزن مزخرف رو از دنیام حذف کنم! دیگه هیچ اهمیتی نداره که اون مادربزرگمه، اون هممون رو نابود کرد، اگر اون نبود، کلارا مجبور نمیشد با من ازدواج کنه، مجبور نمیشد بخاطر بدنیا آوردن بچه ی من جون خودش رو بده، ته یونگ مجبور نبود تنها زندگی کنه، ته یونگ مجبور نبود فکر کنه تنها کسی که تو این دنیا داشته الان مرده! من... من مجبور نبودم اینطوری زندگی کنم، مجبور نبودم یه قاتل بشم! اینها همش تقصیر توعه خانم جانگ، همش تقصیر توعه مادربزرگ عزیزم و اون پسرت... که هیچ وقت نخواست بفهمه پسر خودش چی میخواد، هیچ وقت نخواست در برابر خواسته ی مادرش نه بیاره، مادربزرگ عزیز و پدر عزیز شما هرگز نمیتونین زندگی عادی من رو بهم برگردونین، پس این تنها کاریه که میتونم انجام بدم تا بتونم بالاخره یه لبخند بزنم، تا بتونم از زندگیم لذت ببرم و حس آرامشی که میخوام بیاد سراغم.
بلیت پرواز به سئول رو توی دستم میگیرم و بهش نگاه میکنم: من برمیگردم... شاید خیلی دیر باشه... ولی الان دیگه وقتشه!
***
تونسته بودم یه اسلحه فروشی مورد اعتماد تو حومه ی سئول پیدا کنم، هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم به اینجا برسم که بخوام آدم بکشم، ولی راهی نبود!
ساعت ۳ نصفه شبه، کوچه کاملا خلوته، انگار که هیچ کس زنده نیست!
این دیگه آخرشه جه هیون، امشب باید همه چی روتموم کنی!
لبخند تلخی به لبم میاد، وقتی یاد بچگیم میوفتم که چجوری از این نرده های مزخرف جلوی در خونه ی میپریدم اونور، متاسفم خانم جانگ ولی این کاری بود که از بچگی انجامش میدادم و حالا هم خوب از پسش بر میارم!
ماسک مشکی رنگم رو بالا میکشم و کلاهم رو پایین تر، دستکشهارو دستم میکنم و طبق عادت بچگی سعی میکنم با آروم ترین و بی صدا ترین حالت ممکن برم اون سمت نرده ها، و موفق هم شدم!
قفل قدیمی و مزخرف در رو با سنجاق نازکی که از اون مرد اسلحه فروش که حسابی تو این کارها وارد بود باز میکنم، خونه کاملا تاریک بود، قدم هامو آروم بر میدارم و سمت اتاقش میرم، با فهمیدن اینکه کاملا خوابه، حسابی خوشحال میشم! مسلما دیگه هیچی از این بهتر نمیشه!
کنار تختش می ایستم، به قیافه ی مزخرف و حال بهم زنش خیره میشم، و دیگه وقتشه جه هیون... تمومش کن! ماشه ی اسلحهای که صداش خفه شده رو میکشم... درسته... دقیقا قفسه ی سینش... درست همونجا! باید همینالان بمیره... ازش متنفرم... از این پیرزن متنفرم! امیدوارم تو جهنم بهت خوش بگذره... دستی که با دستکش پوشیده شده بود رو روی قفسه سینه ای که از خون پر شده بود میکشم! لعنتی حتی از روی دستکش هم حس میکنم اون خون روی دستهای منه...
سریعا از اتاق بیرون میرم و وارد انباریش میشم، هیچ چیزی از این خونه تغییر نکرده، بنزین هایی که همیشه بود هنوزم هست... واسه کار کردن اون ماشینهای مزخرفی که برای باغ بزرگشون توی روستا استفاده میشد.
در گالن بنزین رو باز میکنم و با هر قدمی که تو خونه بر میدارم بنزین رو هم از گالن به بیرون میریزم، و بالاخره همه جا اونطوری که میخواستم شده.
سمت در پشتی میرم و بازش میکنم، فندک روشن شده رو پرت میکنم وسط پارکت و میرم بیرون...
میدوعم... تند... فقط میخوام دور بشم... و الان تو خیابون بعدی هستم... دستکش، ماسک و کلاه رو میندازم تو کوله ام، زیر بغلم و دستهام رو بو میکنم مگر اینکه بوی بنزین ندن، و نه، به این راحتی بو نمیگرفتن! ولی بهتر بود عوضشون میکردم.
با رفتن تو کوچه پس کوچه ها بالاخره یه جای خلوت رو پیدا میکنم و لباسهایی که تو کوله ام گذاشته بودم رو درمیارم و سریع با لباسهایی که تنم بود عوضشون میکنم، حالا دیگه مشکلی نیست.
سمت خیابون میرم و با بدبختی یه تاکسی گیر میارم و سوار میشم.
راننده: کجا میرید؟
-: رودخانه ی هان!
راننده باشه ای گفت و حرکت کرد، و بعد از حدودا پونزده دقیقه، روی پل بودیم. پیاده شدم و پولش رو حساب کردم.
سمت لبه ی پل رفتم و لباسها و کفشی که پوشیده بودم رو پرت کردم تو آب، و خیلی خوب بود که اون تفنگ مزخرف رو گذاشتم همونجا بسوزه، حالا دیگه تمومه... من میتونم جانگ جه هیون باشم... میتونم برگردم! ولی نمیدونم دقیقا کجا برم... این موقع شب... اگر تا صبح صبر کنم و برم خونه پیش ته یونگ طبیعی تره... و شاید بهتر باشه با مامان و بابا تماس بگیرم و بگم که تازه اومدم! طبق پروازی که ساعت چهار و نیم صبح از امارات به سئول میرسه!
مسیر پل رو تا پارک که زیاد نبود طی کردم و رو یکی از نیمکت هاش نشستم...
***
ESTÁS LEYENDO
LET HIM GO Season 2 / بزار اون بره فصل دوم
RomanceCouple(s): JaeYong, YuWin Character(s): Johnny, Mark, Wendy Genres: Romance, Angst Summary: فصل دوم فیکِ "بزار اون بره". ❗️Check "Let Him Go" for 1st season