E05

70 26 2
                                    

Writer's POV:
جه ووک دکمه ی پایین اومدن شیشه‌ی ماشین‌رو با دست کوچیکش فشرد و لحظه‌ای نگذشت که باد سردی اومد، جه هیون سریعا شیشه‌رو بالا داد.
جه هیون: زمستونا نباید شیشه‌رو بدی پایین.
جه ووک لبهاش‌رو آویزون کرد: زیاد که سرد نیستی.
جه هیون لبخندی زد، البته که برای جه ووک سرد نبود، اونجوری که مادربزرگش کلی لباس تنش کرده بود هیچوقت‌هم سردش نمیشد.
جه هیون: به هر حال ممکنه سرما بخوری.
جه ووک شال گردنش‌رو بالا کشید و کلاهش‌رو پایین‌تر آورد جوری که فقط چشمهای سبز رنگ درشتش که به مادرش رفته بود مشخص بود.
جه ووک‌: حالا دیگه هرچقدرم باد بزنه سرما نمیخورم بابایی!
صداش بزور از زیر شال گردن به جه هیون رسید.
جه هیون دیگه نمیتونست با این بچه لج کنه و شیشه‌ی پشت‌رو پایین داد.
و جه ووک چشمهاش از ذوق برق زد و با اشتیاق به فضای بیرون خیره شد.
جه هیون با اینکه امروز ته یونگ‌رو دیده بود بالاخره بعد از این مدت هنوز‌هم یکمی استرس داشت از دیدار دوباره‌اش، و البته میدونست چقدر براشون سخت میشه که جلوی جه ووک عادی رفتار کنن.
دستش‌رو روی صفحه ی موزیک پلیر ماشین کشید و یکی از آهنگایی که یه مدت بود خیلی گوش میداد‌‌ رو پلی کرد تا اون سکوت لعنتی تموم بشه.
Follow your fire (Kodaline)
جاده اون موقع‌ شب خیلی خلوت بود و جه هیون تقریبا با سرعت رانندگی میکرد، و جه ووک هم همه چیز براش ایده‌آل بود، هم شیشه پایین بود و به راحتی فضای زیبای مزرعه‌هارو تو شب میدید و هم پدرش یه آهنگ تقریبا شادی گذاشته بود و باعث میشد حس خوبی بهش دست بده.
جه هیون: خوشحالی که میریم پیش عمو ته یونگ؟
جه ووک بلند حرف زد تا صداش از زیر شالگردن به باباش برسه: آره بابایی خیلی خوشحالم! همیشه با عمه وندی که میرفتیم اونجا دلم میخواست پیش عمو ته یونگ و عمو مارک بمونم اما عمه وندی میگفت باید حتما غروب برگردیم!
جه هیون لبخند شیرینی زد: خوبه پس... الان دیگه یه جواریی به آرزوت قراره برسی!
جه ووک با ذوق گفت: آره!
***
جه هیون ماشین‌رو دقیقا تا دم در برد و بعد از بالا کشیدن شیشه‌ی عقب ماشین‌رو خاموش کرد و پیاده شد، در عقب‌رو برای جه ووک باز کرد و کمکش کرد تا کمربندش‌رو باز کنه و بعد جه ووک‌هم پیاده شد.
جه هیون در صندوق‌رو باز کرد و کوله‌اش‌رو روی دوشش گذاشت و چمدون‌رو بیرون آورد و در صندوق رو بست.
جه هیون: نمیتونی به بابایی کمک کنی که! حداقل برو زنگ در رو بزن تا عمو ته یونگ در رو باز کنه.
جه ووک با ذوق سمت در رفت و جه هیون پشت سرش چمدون‌هارو با خودش میبرد.
Jaehyun's POV:
جه ووک مسلما قدش به آیفون نمیرسید و مجبور شدم چمدون‌هارو بذارم زمین و بغلش کنم تا قدش به زنگ برسه، و بالاخره زنگ در رو زد و با صدای شیرین ته یونگ که آیفون میومد و بهمون خوش آمد میگفت در باز شد.
جه ووک نزاشت لحظه‌ای بگذره و سریعا وارد خونه شد و منم چمدون‌هارو برداشتم و بردم داخل و دم در گذاشتم و در رو پشت سرم بستم.
جه ووک سریعا کلاه و شال گردنش‌رو درآورد و روی کاناپه انداخت و خودش‌هم همونجا نشست.
Writer's POV:
ته یونگ از دیدن این حالت بامزه‌ی جه ووک خنده‌ی ریزی کرد و سمت جه هیون رفت: خوش اومدی به خونه ی خودت آقای جانگ.
جه هیون لبخند شیرینی زد: ممنون!
ته یونگ به دوتا چمدون روی زمین نگاه کرد و دستش‌رو سمت یکیشون برد تا بلندش کنه.
که جه هیون سریعا مانعش شد: نمیخواد خودم میبرمشون.
ته یونگ: عیبی نداره خب یکیشو من میارم.
جه هیون لبخند مشکوکی زد و آروم دم گوش ته یونگ گفت: نمیخوام خسته شی بیبی، انرژیتو بزار برای چیزای دیگه!
ته یونگ که خوب منظور جه هیون‌رو فهمیده بود مشت آرومی به بازوش زد و با خنده سمت جه ووک رفت و کنارش روی کاناپه نشست و اون دو نفر مشغول حرف زدن شدن و جه هیون‌هم چمدون‌ها‌رو برد طبقه‌ی بالا و تو اتاق مشترکِ سابق خودش و  ته یونگ گذاشت، البته که قرار بود دوباره اتاق مشترکشون بشه!
از چند‌تا پله پایین اومد و گفت: جه ووک بیا لباس‌هات‌رو عوض کن دیگه دیر وقته باید بخوابی.
جه ووک غرغر کنان سمت راه پله رفت: بابایی تازه اومدیم! 
جه هیون همونجور که سمت اتاق میرفت گفت: ولی الان ساعت دقیقا یک نصفه شبه و اصلا خوب نیست که هنوز نخوابیدی و از خمیازه‌هایی که مثلا یواشکی میکشی معلومه خسته‌ای!
جه ووک‌رو برد تو اتاق و لباس خونگی‌هاش‌رو از تو چمدون درآورد و تنش کرد.
جه هیون: پیش بابایی میخوابی دیگه؟
جه ووک: نه! من دیگه بزرگ شدم میخوام تنها بخوابم!
جه هیون اصلا فکرش‌رو هم نمیکرد جه ووک خودش بخواد تنها بخوابه و فکر میکرد که امشب غیر ممکنه بتونه با ته یونگ تنها باشه، ولی جه ووک خودش مشتاق بود که تنها باشه.
جه هیون: باشه، بزار برم ببینم ملحفه‌ی جدید هست که رو تخت اتاق مهمان بذاریم یا نه! تقریبا میشه گفت تا الان کسی از اون اتاق استفاده نکرده.
جه ووک: اونجا اتاق من میشه دیگه نه؟ بابایی باید برام تخت و کمد که طرح بِن تِن داره بگیری!
جه هیون خندید: باشه حالا یه چند روز افتخار میدی به بابات که بدون ست تخت و کمد تحمل کنی؟
جه ووک خنده‌ی شیرینی کرد: آره چند روزو میتونم!
جه هیون و جه ووک رفتن پایین که دیدن ته یونگ روی میز جلوی کاناپه میوه گذاشته.
ته یونگ نگاهشون کرد: اع اومدین! میوه آوردم براتون.
جه هیون لبخندی زد: فعلا که این آقا پسر باید بخوابه! آها راستی ملحفه‌ی تخت نو هست؟ جه ووک امشب میخواد تو اتاق مهمان تنها بخوابه.
جه ووک لبخند پت و پهنی زد: آره خب من دیگه مرد شدم!
جه هیون و ته یونگ خندیدن و ته یونگ رفت سمت راه پله: آره الان براش ملحفه هم میارم.
جه ووک و جه هیون هم پشت سر ته یونگ از پله‌ها بالا رفتن، جه هیون در اتاق مهمان‌رو باز کرد، هنوزم همه چی نو و دست نخورده بود.
ته یونگ ملحفه‌ی تا شده‌رو روی تخت گذاشت.
جه هیون: اینجارو تمیز میکنی؟
ته یونگ: اوه خب مارک خیلی وسواسیه، طبق عادت حتی شده خودش هم تنهایی هر دو سه هفته یه دستی به سر و روی کل خونه میکشه!
جه هیون: کی برمیگرده از کانادا؟
ته یونگ: هفته ی بعد، هنوز بهش نگفتم که برگشتی.
جه هیون خندید: خدا میدونه چه عکس العملی قراره نشون بده!
ته یونگ: دقیقا! من یه لحظه کار دارم الان میام.
جه هیون باشه‌ای گفت و ته یونگ از اتاق بیرون رفت. جه هیون پتو رو از زیر ملحفه‌ی قبلی بیرون کشید و روی زمین گذاشت و ملحفه رو روی تخت پهن کرد و جه ووک سریعا پرید روی تخت.
جه هیون خندید: اینقدر تنهایی خوابیدن ذوق داره؟
جه ووک: آره بابایی! مامان‌بزرگ نمیزاشت تنها بخوابم، البته وقتی با بابابزرگ میرفتن مسافرت، و من و عمه وندی تنها بودیم من تو اتاق مامان‌بزرگ و بابابزرگ میخوابیدم تنهایی!
جه هیون: عمه وندی هم خیلی کارای خلاف قانون‌های مامان‌بزرگ انجام داده برات فکر منم!
جه ووک: دقیقا!
جه ووک روی تخت دراز کشید و گفت: بابایی میشه روم پتو بکشی؟
جه هیون لبخندی زد و پتو رو آروم روی پسر کوچولوش کشید و کنارش روی تخت نشست و موهای جه ووک‌رو ناز کرد: خیلی دوستت دارم... خیلی!
جه ووک: منم دوستت دارم بابایی، خیلی خیلی زیاد، خیلیم خوشحالم که اومدی پیشم!
جه هیون پیشونی جه ووک‌رو بوسید و خواست بلند بشه که همون لحظه ته یونگ با پارچ و لیوان آب اومد تو اتاق.
ته یونگ: خب فکر کردم شاید جه ووک نصفه شب تشنه‌اش بشه و خوب نیست تو تاریکی از پله‌ها پایین بره، مگه نه جه ووک؟
جه ووک: اوهوم عمو‌ ته یونگ، من هیچ وقت تو تاریکی از اتاق بیرون نمیرم!
ته یونگ پارچ و لیوان آب‌رو روی عسلی کنار تخت گذاشت: خب شبت بخیر جه ووک، خوب بخواب تا فردا حسابی بازی کنیم.
جه ووک با خوشحالی گفت: باشه! شب توام بخیر عمو ته یونگ.
ته یونگ لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
جه هیون: خوب بخوابی پسرم.
و از جاش بلند شد و سمت در رفت.
جه ووک: شب بخیر بابایی!
جه هیون: شب بخیر عزیزم!
و کلید لامپ اتاق‌رو زد و لامپ‌ها خاموش شد و بعدش کلید چراغ خواب رو فشرد و اتاق از تاریکی مطلق دراومد.
جه هیون سمت اتاقشون رفت و از تو چمدونش هودی مشکی رنگ و شلوار گرم کن طوسیش‌رو بیرون کشید و لباس‌هاش‌رو عوض کرد، سمت سرویس بهداشتی رفت و مسواک زد و صورتش‌رو شست.
از سرویس‌ بهداشتی که بیرون اومد، ته یونگ‌رو دید که روی تخت نشسته بود و مشغول کار کردن با گوشیش بود.
جه هیون: اوه ممنون، خودم چمدون‌‌هارو جابه جا میکردم.
ته یونگ: عیب نداره، سنگین که نبودن.
جه هیون کنار ته یونگ نشست و تو گوشیش خیره شد که با صفحه ی آلارمش رو به رو شد.
جه هیون: اوه چه زوده ساعت آلارمت! 
ته یونگ: اگر زود نباشه کی باید بلند شه و به پسر جنابعالی صبحانه بده و باهاش بازی کنه؟ میدونی که بچه ها صبح زود بیدارن!؟
جه هیون لبخندی زد و کاملا یهویی و سریع لبهای ته یونگ‌رو بوسید و با گونه‌های سرخ از خجالت ته یونگ رو به رو شد.
جه هیون: مادر خوبی میشدی با این اخلاقات!
ته یونگ مشت آرومی به بازوی جه هیون زد و خندید: فعلا که نیستم! بگیر بخواب دیگه، خسته نیستی؟
جه هیون از جاش بلند شد: آره خیلی خستم.
سمت در رفت و بستتش و قفلش‌رو‌به سمت چپ چرخوند. 
ته یونگ با بهت به جه هیون خیره شد: چرا قفلش کردی؟
جه هیون لبخندی زد: که یه وقتی جه ووک نیاد و ببینه که باباش عمو ته یونگشو بغل کرده و خوابیده!
ته یونگ: عجب آدمی هستی!
جه هیون: همینه که هست... میدونی چقدر دلم واسه بغل کردنت تا صبح تنگ شده؟
شونه‌هاش‌رو بالا داد: خب البته که نمیدونی.
لامپ‌رو خاموش کرد و ته یونگ بلافاصله آباژور کنار تخت‌رو روشن کرد.
جه هیون روی تخت دراز کشید و دستهاش‌رو برای بغل کردن ته یونگ باز کرد.
جه هیون: خب دیگه، گوشیت‌رو‌ بذار کنار پسر خوب و بیا بغلم!
ته یونگ نمیدونست خجالت بکشه یا چی، بعد از چهار سال باز طول میکشد به این رفتارهای جه هیون عادت کنه.
گوشیش‌رو روی عسلی تخت گذاشت و خودش‌رو تو بغل جه هیون جا کرد، جه هیون دستهاش‌رو دور ته یونگ حلقه کرد و روی موهای ته یونگ‌رو بوسید.
ته یونگ دست جه هیون‌رو بوسید: خیلی دلم تنگ شده بود. 
جه هیون که لبش دقیقا کنار گردن ته یونگ بود زمزمه کرد: من بیشتر. عاشقتم ته یونگ... عاشقتم!
ته یونگ غلتی زد و روش‌رو سمت جه هیون کرد، فاصله‌ی بین صورتهاشون از دو سانتی متر هم کمتر بود، طولی نکشید که ته یونگ دستهاش‌رو دور گردن جه هیون حلقه کرد و با عشق و تمام دلتنگی‌‌ای که این همه مدت داشت شروع به بوسیدنش کرد...
***

LET HIM GO Season 2 / بزار اون بره فصل دوم Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang