E08

65 24 2
                                    

/ راوی /
ته یونگ : همش تقصیر من بود .. هوف
جه هیون با دستش موهاشو به عقب هدایت کرد : میخوای بیخیالش شی ته ؟ تقصیر تو نبود ... بالاخره میفهمید چه امروز چه چند وقت دیگه
جان : جه هیون فکر کنم باید ۴ سال پیش خودتو یکم کنترل میکردی ، میدونم واسه بچه با کلارا مجبور شدی ازدواج کنی ولی بخدا نیازی نبود اونقدر زود حامله اش کنی ، حالا نه خودش هست نه تو عرضه داری از پس این بچه بربیای
جه هیون : خودت هم انچنان تو پدر بودن مهارت نداری
جان : دقیقا برعکسه ، بعد از چندسال حتما اونقدری به این موضوع فکر کردیم که خواستیم بچه دار شیم
جه هیون : نمیدونم ... هیچی نمیدونم ! من نمیفهمم چی ام ! کی ام ! کجام ! دارم چی کار میکنم ...
ته یونگ : جه هیون
جه هیون : هوم ؟
ته یونگ : اگر پیش هم نبودیم بهتر بود نه ؟
جان ادای عوق زدن دراورد: اوه خدای من ته یونگ تو چقدر لوسی ! چه ربطی داره
ته یونگ : اخرش که چی ؟ جه ووک بچه اشه ، باید براش تو اولویت باشه نه من
جه هیون : میدونم اون بچمه ، ولی اینم میدونم تو عشقمی
جان از جاش پا شد : تنهاتون میزارم میرم پیش دخترم اه اه
جه هیون : لطف میکنی ! و خندید
جان : جبران میکنی
و از اتاق بیرون رفت
ته یونگ : اگر بخوای میتونم برم ...
جه هیون با بهت به ته یونگ خیره شد : چته ؟ واقعا چته؟ یعنی چی این حرفا ؟ هیچکس از اینجا نمیره ، چه الان چه بعدا جه ووک میفهمید
ته یونگ : اما اون بچه است جه هیون ، منم جاش بودم نمیتونستم این وضعیتو قبول کنم
جه هیون : دیگه کاری نیس که انجام بدیم ! من هم تورو میخوام و هم پسرمو ! باهم ! میفهمی با هم؟؟؟
ته یونگ : چجوری ؟ مطمئنم جه ووک به همون اندازه ای که دوستم داشت ازم متنفره الان
جه هیون دستشو روی کمر ته یونگ گذاشت و اونو روی پاش نشوند و تو چشماش خیره شد : این فکرارو نکن ، بالاخره عادت میکنه ... فکر میکنم زیادی داریم خودمونو درگیر این قضیه میکنیم ، شاید اونقدر ها هم پیچیده نباشه
ته یونگ نفس عمیقی کشید : نمیدونم ، من فقط نمیخوام هیچ چیز بدی پیش بیاد
جه هیون دست ته یونگ رو اروم بوسید : هیچی نمیشه عشقم ، هیچی !
ته یونگ لبخند محوی زد : امیدوارم 
جه هیون : بریم پیش جه ووک ؟
ته یونگ : به نظرت تا الان اولیویا باهاش حرف زده ؟
جه هیون : حتما
و ته یونگ از روی  پای جه هیون بلند شد و بعدش هم جه هیون از جاش بلند شد ، فاصله ی صورتاشون خیلی کم بود و ته یونگ میتونست نفس های گرم جه هیونو روی گونه هاش حس کنه ، جه هیون یکمی سرشو پایین اورد و لبای ته یونگ رو محکم و طولانی بوسید
ته یونگ لبخندی زد و بازم مثل همیشه از خجالت سرخ شد
جه هیون : ببین چه کسی هم خجالت میکشه !
ته یونگ : مگه چمه؟
جه هیون : اوه شما همونی نیستید که چند ساعت پیش باعث شدین وقتی مهمونام اومدن تو سرویس بهداشتی مشغول حل کردن یه مشکلی باشم؟
ته یونگ بلند خندید ولی سریع دستشو گذاشت جلوی دهنش : وای جه هیون قبلا اینقدر کم تحمل نبودی ! من که کاری نکرده بودم
جه هیون : اره اصلا کاری نکرده بودی
دستشو اروم روی باسن ته یونگ کشید : فقط یه ربعی بین پاهام نشسته بودی و حسابی داشتی دلبری میکردی !
ته یونگ نمیدونست بخنده یا از خجالت دلش بخواد تو زمین اب شه !
ته یونگ دست جه هیونو کنار زد : بسه میدونم چی تو فکرته ! بیا بریم پیش جه ووک دیگه‌
جه هیون : بعدا بحثمونو ادامه میدیم
ته یونگ سمت در رفت
جه هیون همونطور که سمتش میرفت خنده ی ریزی کرد و گفت : البته فکر کنم بحثمون‌عملی باشه
ته یونگ : وایییی جانگ جه هیون تو خیلی منحرفی !
_______
جه هیون و ته یونگ از پله ها پایین اومدن ، اثری از جه ووک تو سالن نبود به احتمال زیاد تو اتاقش بود ولی از قیافه اولیویا مشخص بود نتیجه ی خوبی از حرف زدن با جه ووک بدست نیاورده
جه هیون : خب چی شد؟
و رو به روی اولیویا و جان نشست و ته یونگ هم کنارش نشست
اولیویا : هیچی ! پسرت هم مثل خودته
جه هیون : پس الان چی کار کنیم ؟ اون بچه است ...
جان : ولی ما الان تو قرن ۲۱ ایم چرا بهش حقیقتو نمیگین ؟
ته یونگ پوکر به جان خیره شد : واقعا ؟ چجوری به یه بچه ی ۴ ساله بگیم عزیزم بابات و عموت رابطشون مثل رابطه ی بابات و یه کسی مثل مامانه نداشتته ! اونا هردوشون مردن ولی باز هم وضعیت اینه
جه هیون : مسلما اینارو بهش بگیم جه ووک تا ابد اون ادم سابق نمیشه ، روحیه اش لطیف تر از این حرفاست
اولیویا : چه دروغی سر هم کنیم ؟ من کل این چند دقیقه رو داشتم بهش میگفتم که بوسیدن لب یه چیز عادیه ! نه اون چیزی که همیشه تو فیلمای تلویزیونه و بابات و عمو ته یونگ منظور خاصی نداشتن ! و براش کلی مثال دروغ و مختلف زدم ولی فکر نمیکنم قانع شده باشه ، جه هیون بد نمیشه خودت باهاش حرف بزنی ، هرچی باشه تو پدرشی ! میفهمی که ؟
جه هیون بلافاصه از جاش پا شد : باشه !
جان پای راستشو رو پای چپش انداخت : موفق باشی ، فقط زودتر چون حوصلم داره سر میره و بد نیست بریم یه دوری بزنیم بیرون !
ته یونگ : اوه ببخشید !!!! شما مهمون ما هستید و مثلا اومدین تفریح ! اونوقت ما ....
اولیویا : واقعا ته یونگ ! چطور ادمی به خوبی تو باید سهم جه هیون بشه ؟
ته یونگ : چی ؟ یعنی چی ؟
اولیویا : زیادی برای اون خوبی ! یعنی همین
جان : پوف! اولیویا بیخیال
اولیویا : ولی اگر جه هیون خیلی کارارو نمیکرد الان کلارا هم اینجا بود
ته یونگ دستاش از حرص اروم به لرزش دراومده بودن ، پس اولیویا دوست کلارا بود ... میخواست کلارا اینجا باشه ... اگر کلارا اینجا بود دیگه اینجا جای ته یونگ نبود ... از نظر ته یونگ حرف اولیویا یه تیکه ی بزرگ به ته یونگ بود ! خیلی بزرگ
ته یونگ سریعا با صدایی خفه شده گفت : بزارید یه چیزی بیارم بخورید حداقل
و‌سریعا اون نشیمن کذایی رو ترک کرد و به خودش تو اشپزخونه پناه داد
_______
جه هیون تقه ای به در اتاق جه ووک زد و رفت داخل ، با دیدن جه ووک که روی تختش نشسته و با تبلتش ور میره لبخندی زد ، اگر اوضاع خیلی بد بود مسلما الان جه ووک یا یه گوشه نشسته بود و کاری نمیکرد یا بی وقفه گریه میکرد
جه هیون : جه ووک؟
جه ووک بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت : هوم؟
جه هیون : نمیخوای با بابایی حرف بزنی ؟
جه ووک : من‌ دیگه بابایی رو دوست ندارم
جه هیون اروم کنار پسرش روی تخت نشست : چرا دیگه دوستش نداری. ؟
جه ووک : چون اون کاره بدی کرده
جه هیون : ولی بابایی کاره بدی نکرده عزیزم
جه ووک : تو اونجوری که مردا زنارو میبوسن ، عمو ته یونگ رو بوسیدی
جه هیون : نه جه ووک ، باید یاد بگیری این نوع‌ بوسیدن فقط از اون نظر بوسیدن به حساب نمیاد ، حتی مامان باباها بچه هاشونو اینجوری میبوسن یا دوستای صمیمی همدیگه رو اینجوری میبوسن ، مثل بوس روی گونه است
جه ووک : خاله اولیویا هم اینارو گفت ، ولی شما دروغ میگید
جه هیون : اخه برای چی باید بهت دروغ بگیم عزیزم ؟ بابایی که هیچ وقت بهت دروغ نمیگه
در واقع جه هیون میدونست داره بزرگترین دروغ ممکن رو به پسرش میگه !
جه ووک سرشو بالا اورد و به جه هیون‌ نگاه کرد : واقعا راست میگی ؟
جه هیون لبخندی بهش زد : اره عزیزم ، معلومه که راست میگم
جه ووک : خب ...
جه هیون : حالا با بابایی اشتی میکنی ؟
جه ووک سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
جه هیون پسرشو بغل کرد و روی موهاشو بوسید : حالا وقتشه حاضر شیم و با عمو جان و خاله اولیویا بریم بیرون ؟
جه ووک با ذوق از تخت پایین اومد : اخ جوننن!!! میریم بیرون
جه هیون با لبخند به حرکات پسر کوچولوش خیره بود ، چند روزی گذشته بود ولی بازم براش سخت بود باورش شه این بچه ، از وجود خودشه ، هیچ وقت فکرشم نمیکرد به این زودیا یه پدر بشه !
______
ته یونگ کلاه و شالگردن جه ووک رو مرتب کرد : شالگردنتو پایین نمیاریا
جه ووک که با شالگردن روی دهن و دماغش صداش به زور شنیده میشد گفت : دارم خفه میشم عمو !!!!
اولیویا سمتشون اومد : بیا اینور ته یونگ ! این چه وضعشه
ته یونگ که بعد از حرف چند دقیقه پیش اولیویا دل خوشی ازش نداشت بدون کوچک ترین حرفی طبق خواسته ی اولیویا کنار رفت
اولیویا شالگردن جه ووک رو شل کرد و پایین اورد: هر وقت باد سرد میخوره به بینی و صورتت اینو بیار بالا باشه ؟
جه ووک لبخندی زد : باشه خاله اولیویا ، جنی هم شالگردن داره ؟
اولیویا گونه ی جه ووک رو که تو اون همه لباس گرم حسابی با مزه شده بود رو بوسید : البته که داره ، اون خیلی کوچولوعه و باید خیلی حواسمون بهش باشه که سرما نخوره
جه ووک : اگر خیلی سردش شد منم میتونم شالگردنمو بهش بدم !
اولیویا : اوه مرسی عزیز دلم تو خیلی مهربونی !!!
همون لحظه جه هیون از پله ها پایین اومد : خب همه حاضرین ؟
ته یونگ : البته که حاضریم ، فقط تو مونده بودی
جه هیون برقارو خاموش کرد : خب چرا نمیرین بیرون ؟ منتظر منین بازم ؟
جان خندید و درو باز کرد و همه رفتن بیرون و جه هیون به عنوان اخرین نفر درو قفل کرد ، سوییچ ماشینو تو دستش فشرد و قفل درای ماشین باز شدن ، ته یونگ و جه ووک و اولیویا و جنی پشت نشستن ، و جانی هم کنار جه هیون روی صندلی کمک راننده نشست
جه هیون سوار شد و بعد از بستن کمر بندش ماشینو روشن کرد ، و راه افتادن سمت پارک نامسان
جه هیون بعد از چند دقیقه بخاری ماشینو روشن کرد چون واضح بود همه  داشتن از سرما منجمد میشدن
جان دستشو روی ضبط ماشین کشید : سکوت مزخرفیه بزار از بین ببرمش !
و گوشیشو به ضبط وصل کرد و اهنگی رو پلی کرد
Really Really/ Winner

جه ووک : با ذوق بین اولیویا و ته یونگ نشسته بود و تقریبا یادش رفته بود امروز چه اتفاقایی افتاده بود و با خوشحالی به مسیری که ماشین میرفت خیره بود
اون روز برای همشون خیلی خوب گذشت ، شاید هیشکدومشون نمیتونستن دیگه رنگ همچین خوشی ای رو به زندگیشون ببینن ، کسی فکرشم نمیکرد چی قراره بشه ، چه اتفاقایی قراره بیوفته و در اون لحظه ها فقط یه چیزو حس میکردن ! خوشحالی ، یه خوشحالی زود گذر ، خوشحالی ای که قرار نیس دیگه رنگشم ببینن
ساعت ۵ غروب بود که به خونه برگشتن ، و این ته یونگ بود که برای همه قهوه ی داغ درست کرد ، هوای بیرون به شدت سرد بود ، و تقریبا از حال و هوای جان میشد فهمید که در استانه ی سرما خوردن وحشتناکیه پس ته یونگ ترجیح داد یه قرص سرما خوردگی بهش بده تا حداقل کاری برای مهمونشون کرده باشه
جه ووک با اینکه جنی حسابی کوچولو بود و تقریبا همبازی خوبی براش نبود ، باهاش به تصور خودش بازی میکرد ولی جنی تنها ری اکشنی که به جه ووک میداد خنده یا لبخند بود ! با این حال جه ووک هنوز بچه تر از این حرفا بود و براش همچین چیزی حسابی عالی بود ، برای بچه ای که دوستی نداشته ، این هم غنیمتی بود
با صدای زنگ در جه هیون از جاش پا شد و سمت در رفت و بازش کرد
با دیدن مرد غریبه اخمی رو پیشونیش نشست : سلام ، شما ؟
مرد کارتی از جیبش دراورد و سریعا جلوی جه هیون گرفت : جی هانسول هستم از اداره ی اگاهی ، شما باید با ما بیاید
جه هیون حس کرد تمام بدنش بی حس شده ، ترس عجیبی به جونش افتاده بود
صدای ته یونگ از پشتش شنیده میشد : کیه جه هیون ؟
جه هیون برگشت سمتش : هیچی ، الان میام و درو بست و رفت بیرون
جه هیون : چه دلیلی داره که باهاتون بیام ؟
هانسول برگه ای از جیبش دراورد و به جه هیون داد : ما حکم بازداشت شمارو به دلیل خرید اسلحه داریم !
جه هیون حس کرد دوباره بهش دلیل زندگی دادن ، پس هیچ خطری راجع به کشتن مادربزرگش تهدیدش نمیکرد و این فقط یه بازداشت شدن برای خرید اسلحه بود که میتونست با کمک اشناهاشون سریعا از شرش خلاص شه  ، و در ظاهرخیلی  ساده به نظر میومد !

LET HIM GO Season 2 / بزار اون بره فصل دوم Where stories live. Discover now