_«مطمعنی میخوایی این کارو بکنی؟!»
سهون درحالی که توی فروشگاه شهربازی بزرگ سئول کنار لیسا ایستاده بود و با قیافه ی درمونده ای به لیسا نگاه میکرد با اشاره به کلاه خرگوشی ای که لیسا بهش داده بود گفت و باعث شد اخم های لیسا توی هم بره:«نمیخوایی سرت بکنیش؟یا اوه سهون...قرار شد طبق نظر من بیاییم سر قرار و همه چیز اونجوری که من میخوام پیش بره اما تو انگار باز میخوایی همه چیزو به کامم زهر کنی»
سهون به سرعت کلاه رو روی سرش گذاشت و به حالت تسلیم دستهاشو بالا برد:«خیل خب ببخشید؛من دیگه چیزی نمیگم...هرچی تو بگی»
به همون سرعت که اخم کرده بود لبخند جاش رو گرفت و سر تکون داد:«آفرین پسر خوب...حالا مثل یه دوست پسر نمونه باید بریم و سوار تمام وسیله های بازی ای که توی شهر بازی هست رو امتحان کنیم»
_«آه خدای من شرط میبندم امروز اخرین روز زندگیمه...»
یک ساعت بعد سهون درحالی که دستهاشو جلوی دهنش گرفته بود به سرعت از چرخ و فلک پیاده شد و سمت سرویس های بهداشتی دوید و لیسا که با عکس العمل ناگهانی سهون شوکه شده بود پشت سرش میدوید.
سهون به محض اینکه وارد دستشویی شد توی سینک شروع به بالا اوردن کرد. و لیسا پشت در ایستاد:«سهونا...چی شدی یهو؟»
سهون بریده بریده گفت:«چیزی نیست...»
لیسا حدس میزد سهون بخاطر وسیله های زیادی که سوار شده بودند حالش بهم خورده باشه و از این بابت از زور گفتنش پشیمون شده بود.
چند دقیقه ی بعد سهون با رنگ و رویی پریده درحالی که کلاه خرگوشیش رو توی دستش گرفته بود از دستشویی بیرون اومد .
_«حالت خوبه؟»
لیسا با نگرانی گفت و با دستهاش صورت سهون رو قاب کرد که سهون نیم نگاه خسته ای بهش انداخت و سر تکون داد:«حس میکنم تمام روده هام توی هم پیچیده...به زور میتونم نفس بکشم...»
_«وایی خدای من....»
دستش رو دور بازوی سهون حلقه کرد و کنارش قرار گرفت:«وزنتو بنداز روی من باشه؟»
سهون با بی حالی لبخندی زد و قسمت کمی از وزنش رو روی دختر کوچولوی کنارش انداخت.
_«من نباید لجبازی میکردم و مجبورت میکردم همه ش رو سوار بشی»
لیسا با پشیمونی گفت و سمت پارکینگ ماشین ها به راه افتاد درحالی که سهون دقیقا به همین موضوع فکر میکرد.
اینکه لیسا بدون اینکه به وضعیتش داشته باشه تنام این یک ساعت با لجبازی بچه گانه ای مجبورش میکرد سوار وسیله های مختلف بشن.
و سوالی که توب ذهنش بیشتر از همه ازارش میداد این بود که آیا دلیل درک نکردن لیسا بخاطر سن کمش بود؟...
.
.
سهون روز صندلی راننده نشسته بود اما سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و ساق دستش رو روی چشمهاش قرار داده بود تا حالش کمی جا بیاد و لیسا روی صندلی کنارش نشسته و دست دیگش رو بین دستهاش گرفته بود و نوازش میکرد
_«حالم بهتره...توام حتما گشنته بریم غذا بخوریم»
لیسا سری تکون داد و تائید کرد تا همراه همدیگه از ماشین پیاده بشن...
سهون تصمیم داشت توی یه رستوران یه غذای کره ای یا حداقل بدون چربی بخورن ...
چون بخاطر سنش ترجیح میداد غذا های کم چرب و سالم بخوره اما وقتی لیسا مسیرش رو به سمت فست فودی که در کنار رستوران کره ای بود کج کرد مطیعانه و بدون اینکه نشون بده علاقه ای به فست فود نداره وارد رستوران شد...
_«من یه پیتزای مخلوط میخورم تو چی؟»
لیسا به محض اینکه پشت میز نشست گفت و سهون بهش لبخند زد:«منم یه همبرگر...»
به محض قرار گرفتن غذا ها لیسا به غذا ها هجوم برد و با ولع شروع به خوردن کرد.
سهون با لبخند محوی به صندلیش تکیه داد و مشغول تماشای غذا خوردن لیسا شد.
سهون, از همون وقتی که از لیسا خواسته بود قرار بزاره,و حتی قبل تر از اون و وقتی که اولین روزنه های حس غیر عادیش رو برای لیسا احساس کرده بود نگران بود.
نگران اخلاف سنیشون...
و مشکل اونها فقط اختلاف سنی زیادشون نبود ...
لیسا و سهون خیلی مواقع افکار و تصمیم گیری هاشون مایل ها از هم فاصله داشت.
خیلی وقتها انگار توی دو تا دنیای متفاوت زندگی میکردند و این برای سهون وحشتناک بود.
سهونی که حالا یه مرد سی و خورده ای ساله ی به بلوغ کامل رسیده بود...
کارهای هیجان انگیزش رو انجام داده بود و اتفاقات زیادی رپ تجربه کرده بود.
دیگه علاقه ای به انجام دادن کارهای بدون فکر و احمقانه نداشت و ترجیح میداد یه زندگی اروم و بدون بالا و پایین داشته باشه.
و در نقطه ی مقابلش لیسایی قرار داشت که هنوز حتی وارد دوره ب جوونی و مستقل شدنش هم نشده بود...
خیلی از کارها رو قرار بود برای اولین بار انجام بده و خیلی از تجربه ها رو کسب نکرده بود.
تازه قرار بود کارهایی بکنه که هیجانش رو بالا ببره و از جوونیش لذت ببره و اینکه بخواد با سهون وارد رابطه بشه فقط قرار بود دست و پاش رو ببنده...
_«سهونا این واقعا خوشمزست...»
لیسا تکه ی پیتزایی رو بالا اورد و با لذت گفت و سهون رو از فکر بیرون کشید.
لیسا پیتزا رو به سمت دهن سهون برد و سهون با لبخند صورتش رو جلو برد و گازی به تکه ی پیتزا زد.
_«اوهوم...خوشمزست»
سهون درحالی که هنوز حتی پیتزا رو نجوییده بود گفت و سرش رو بالا اورد که با زن و مردی که پشت میزِ کناری نشسته بودند چشم تو چشم شد.
زن با حالت چندش و نفرت نگاهش رو از سهون گرفت و رو به همسرش گفت:«مطمعنم دختره دانش آموزه...»
_«اره...مرده کم کمش بیست و هشت سالشه...»
_«واقعا که,خجالتم نمیکشه...»فک کنم دیگه دستتون اومد برای چی از هم جدا شدن😪
پارت بعدی:۱۵ تا ووت
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
YOU ARE READING
daddy long legs have a little heart
Fanfictionلیسا فکر میکرد بعد از اینکه سهون رو بدست آورده همه چیز درست میشه غافل از اینکه این تازه اول مشکلات و اختلافاتشونه. اختلافاتی که در آخر مجبورشون میکنه از هم جدا بشن... ایا این جدایی میتونه رابطشون رو درست کنه یا فقط از هم دور ترشون میکنه؟