Part 5
بعد از تمام کردن کارهای شرکت پدرش سری هم به شرکت خودش زده بود و بعد از اینکه حسابهای اون ماه رو برسی کرده بود با خستگی به خونه برگشته بود درحالی که احساس میکرد اگه یه کوه رو جابه جا کرده بود کمتر از این خسته میشد.
وقتی وارد خونه شد ساعت از دوازده گذشته بود و این به این معنا بود که پدرش خوابیده بود چون طبق روتین هر روزش ساعت هفت شام میخورد و تا ساعت یازده به خواب میرفت...
پس بدون تولید هرگونه سر و صدایی وارد خونه ی نیمه تاریک شد و بعد از خوردن شام سبکی که خانوم کیم از قبل براش آماده کرده بود وارد اتاقش شد.
کشت و شلوارش رو رو با لباسهای خوابش عوض کرد و بعد از شستن صورتش چراغ رو خاموش کرد و توی رختخواب دراز کشید و پتو رو تا روی گردنش بالا کشید.
هنوز نتونسته بود یه نفس راحت بکشه که ناگهان با صدای باز شدن در با تعجب و جاخوردگی سرش رو بالا برد.
سایه ی کوتاه و خمیده ای بی سر و صدا وارد اتاق شد و پشت سرش درو بست.
_"لالیسا؟"
سهون درحالی که چشمهاشو ریز کرده بود تا بتونه توی تاریکی صاحب سایه رو تشخیص بده گفت و وقتی صدای ضعیف لیسا رو شنید از جاش بلند شد و نشست:"تو اینجا چیکار میکنی؟نباید تا الان خواب باشی؟"
لیسا که توی نقشه ی مخفیانه اش شکست خورده بود صاف ایستاد و با ولوم صدای آرومی از خودش دفاع کرد:"مگه چیه؟اومده بودم به دوست پسرم سر بزنم...میدونی چند وقته درست ندیدمت؟...خیلی وقته اصلا سر یه قرار نرفتیم...انگار نه انگار باهم توی رابطه ایم"
سهون که تمام این مدت از قصد شبها دیر میومد و صبح ها زود میرفت تا کمتر با لیسا برخورد داشته باشه لبخند نصفه و نیمه ای زد و جواب داد:"خیل خب...حالا که دیدی زود برو بخواب..."
لیسا اما با اعتراض ناله ای کرد و سمت تخت سهون رفت:"یاا نمیشه یه شب پیش دوست پسرم بخوابم؟"
_"چی؟"
سهون با چشمهایی که از تعجب گشاد شده بودند پرسید و لیسا با شیطنت خودش رو به تخت سهون دعوت کرد:"چرا تعجب میکنی...ما الان یه ماهی هست که داریم قرار میزاریم...قرار نیست بریم مرحله های بعدی؟یادم نرفته توی بوسانم همش از زیرش در میرفتی"
لیسا گفت و روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید.
سهون با عصبانیت پتو رو از روی لیسا کنار زد:"لالیسا دیونه شدی؟...من چطور میتونم باهات رابطه...آه خدای من حتی حرف زدن درموردشم احمقانست"
لیسا به سرعت سرجاش نشست:"من کِی همچین حرفی زدم...فقط قراره اینجا بخوابم...تو خیلی منحرفیا"
سهون اخمی کرد و بخاطر سوتی ای که داده بود چند ثانیه ساکت موند اما بلاخره جواب داد:"حالا هرچی...اصلا فکر کردی اگه یه نفر تو رو توی تخت من ببینه چی میشه؟"
_"کی اخه قراره نصفه شب بیاد توی اتاق تو؟سهونییی...اجازه بده امشب اینجا بمونم دیگه...قول میدم بی سر و صدا فقط بخوابم..اخه چیکار کنم دلم برات تنگ میشه"
سهون نگاهی به چهره ی ملتمسانه ی لیسا کرد و به نشانه ی تسلیم شدن آه کشید و لیسا که متوجه منظورش شده بود با خوشحالی دستهاشو بهم کوبید و زیر پتو دراز کشید و با لبخند بزرگی روی صورتش چشمهاشو بست.
سهون چند لحظه با لبخند محوی خیره به لیسا نگاه کرد و بعد به آرومی کنارش دراز کشید و بعد از خاموش کردن چراغ خواب درحالی که بخاطر فاصله ی کمش با لیسا قلبش به شدت به سینه اش میکوبید و دوباره اون حس لعنتی ای که توی بوسان سراغش اومده بود به سراغش اومد.
لیسا توی تاریکی چشمش رو باز کرد و نگاهی به جسم سهون که پشت بهش بدون حرکت مونده بود انداخت.
با شیطنت نیشخندی زد و دستش رو جلوتر برد.
سهون با احساس خزیدن دست لیسا روی کمرش نچی کرد و با جدیت گفت:"اگه ادامه بدی همین الان از اتاق بیرونت میکنم..."
لیسا اخمی کرد و دستش رو عقب کشید درحالی که زیرلب غر میزد.
و در آخر درحالی که با حالت قهر پشت به سهون دراز کشیده بود به خواب رفت...
شب از نیمه گذشته بود اما سهون با وجود خستگی شدیدی که داشت چشمهاش گرم نمیشد.
تمام فکر و ذکرش لیسایی بود که در چند سانتی متریش خوابیده بود.
چجوری میتونست جلوی خودش رو بگیره و بدن ظریفشو توی بغلش نکشه.
اون دختر زیادی بی فکر و بی رحم بود.
به هیچ وجه این حالات سهون رو درک نمیکرد...
سهون تشنه تر از چیزی بود که نشون میداد...
فقط چند ماه...
چند ماه باید صبر میکرد تا لیسا به سن قانونی برسه و سهون با خیال راحت کارش رو بکنه.
با کلافگی لبش رو به دندون گرفت و سمت لیسا چرخید.
بنظر میرسید به خواب رفته...
سهون لبهاشو محکم روی هم گذاشت و دستش رو به آرومی سمت لیسا دراز کرد و دور کمرش حلقه کرد.
امیدوار بود بیدار نشه .
نفسش رو به آرومی بیرون داد و لیسا رو به ارومی به خودش نزدیکتر کرد جوری که سر دخترک زیر چونه ی سهون قرار گرفته بود و مثل یه عروسک کاملا تو بغل سهون جا گرفته بود.
با اینکه ضربان قلبش شدیدتر شده بود اما حالا احساس آرامش بیشتری میکرد.
سرش رو توی موهای لیسا فرو برد و نفس عمیقی کشید و لبخندی از سر لذت روی لبهاش شکل گرفت.
دلش نمیخواست به هیچ چیز فکر کنه...
حالا که دوباره لیسا فاصله ی بینشون رو کمتر کرده بود دوباره چشمهاش رو روی تمام افکارش بسته بود و دوست داشت فقط به عروسک توی بغلش فکر کنه...
دلش میخواست تمام اختلافات و تفاوت هاشون رو فراموش کنه و به این فکر نکنه که این تفاوت ها کمی بعد تر قراره بیشتر و بیشتر هر دوشون رو ازار بده...
حالا کم کم میتونست به آرومی به خواب بره...
.
.
.
_"سهونا...هنوز بیدار نشدی؟"
با صدای صدا زدن پدرش خوابش سبک شد.
_"هنوز خوابی؟"
آقای لا درحالی که اینبار صداش نزدیکتر شده بود گفت و سهون از خواب پرید و سر جاش نشست.
لیسا که دست کمی از سهون نداشت با چشمهای خوابالود اما درشت شده از وحشت به سهون خیره شد که اینبار صدای پدربزرگ دقیقا از پشت در اتاق سهون شنیده شد:"اوه سهون بیدار شو"
اقای لا چند تقه به در زد و قبل از اینکه فرصتی برای جواب دادن سهون بده در اتاق رو باز کرد و تنها کاری که سهون توی اون فرصت کم تونست بکنه این بود که روی لیسا خیمه بزنه و پتو رو روی خودش بندازه.
لیسا چشمهاشو بست و درحالی که بین سهون و تخت درحال له شدن بود سعی کرد خودش رو بیشتر جمع و جور کنه.
_"بیدار شدی؟"
آقای لا بعد از باز کردن در گفت که سهون لبخند زد:"بله...دیگه داشتم میرفتم صورتمو بشورم"
_"چرا امروز انقدر دیر کردی؟دیشب نتونستی خوب بخوابی؟"
_"آه...آره یکم سختم بود بخوابم...مشکلی نیست شما برید من الان میام پایین؟"
_"خیل خب...پس زود بیا"
آقای لا سر تکون داد و در اتاق رو دوباره بست که سهون نفس راحتی کشید.
پتو رو از روی خودش و لیسا کنار زد و کمی از لیسا فاصله گرفت و درحالی که به حالت خیمه زدن روش قرار گرفته بود اخم کرد:"دیدی گفتم خطرناکه؟...الان اگه دیده بودمون چیکار میکردیم؟"
لیسا لبخند دندون نمایی زد و با حاضر جوابی گفت:"حالا که ندیدتمون...ولی...از این زاویه خیلی جذابی...ددی!!"
لیسا با لحن شیطونی گفت و سهون چشمهاش از تعجب گشاد شد و چند ثانیه به چیزی که شنیده بود شک کرد...
_"چ...چی گفتی؟"
_"چی گفتم؟...ددی؟"
سهون احساس کرد نفسش از عصبانیت بند اومده و رگ های خونی چشمهاش از عصبانیت متورم شد.
به سرعت از روی لیسا کنار رفت و درحالی که تمام سعیش رو میکرد فریاد نزنه گفت:"ت...تو...خجالت نمیکشی همچین کلمه ی مزخرفی رو به کار میبری؟"
لیسا که انتظار همچین واکنشی رو نداشت با مظلومیت از جاش بلند شد و گفت:"مگه چی گفتم؟فکر کردم خوشت بیاد..."
_"خوشم بیاد؟"
سهون که از عصبانیت به نفس زدن افتاده بود از روی تخت بلنو شد و دستش رو با خشونت توی موهاش کشید و ادامه داد.
(لنتیه ددی)
_"چرا باید خوشم بیاد؟...فکر کردی من چجور آدمیم که از همچین کلمه های منزجر کننده ای خوشم بیاد؟"
_"توی فن فیکشنا که..."
_"خودت داری میگی فن فیکشن...بنظرت اینجا فن فیکشنه؟...کِی میخوایی بزرگ شی لیسا"
_"تو چرا انقدر داری بزرگش میکنی...فقط یه کلمه باید بگی خوشم نمیاد اینجوری صدام کنی"
لیسا با دلخوری گفت که سهون عصبی جواب داد:"بزرگش نمیکنم لیسا...تو دقیقا دست گذاشتی روی نقطه ضعف من...اختلاف سنیمون...نمیدونی هربار که بهش فکر میکنم چقدر آزارم میده؟...من شوگر ددی پیرت نیستم که اینجوری صدام بزنی...اگه از دنیای خیالی و داستانهات بیایی بیرون میفهمی این کلمه توی دنیای واقعی چه معنی ای میتونه داشته باشه...مخصوصا توی رابطه ای که منو تو داریم"
_"ولی من اصلا منظورم به سن نبود..."
_"کافیه لیسا...بهتره بری تو اتاقت دست و صورتتو بشوری مدرست دیر شده"
سهون با ناراحتی گفت و وارد دستشویی اتاقش شد و لیسا رو تنها گذاشت....
.
.
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشد
کامنتاتون باعث دلگرمیمه❤️
شرط برای پارت بعدی: 18 تا لایک
ESTÁS LEYENDO
daddy long legs have a little heart
Fanficلیسا فکر میکرد بعد از اینکه سهون رو بدست آورده همه چیز درست میشه غافل از اینکه این تازه اول مشکلات و اختلافاتشونه. اختلافاتی که در آخر مجبورشون میکنه از هم جدا بشن... ایا این جدایی میتونه رابطشون رو درست کنه یا فقط از هم دور ترشون میکنه؟