Part 6
لیسا درحالیکه دستشو زیر چونش
گذاشته بود با دقت درحال نگاه کردن به جورابهای توی ویترین بود.
نمیدونست بین جوراب زرد با طرح باب اسفنجی و صورتی با طرح توت فرنگی کدوم رو باید انتخاب کنه.
وقتی در اخر نتیجه ای نگرفت تصمیم گرفت هر دو رو برداره و در آخر راضی از خریدش از مغازه بیرون اومد.
امروز وبتی صبح بیدار شد و انگیزه ای برای رفتن به مدرسه توی خودش احساس نکرده بود پس به راحتی تصمیم گرفته بود امروز مدرسه رو بپیچونه و به پاساژ نزدیک خونه بره...
نگاه دیگه ای به دور تا دور پاساژ انداخت و وقتی چیز جالبی توجهش رو جلب نکرد به سمت خروجی به راه افتاد و خواست به رستوران کنار پاساژ بره .
اما هنوز وارد رستوران هم نشده بود که با دیدن چهره ی آشنایی توی رستوران متوقف شد.
وقتی چشمهاشو ریز کرد تا بهتر ببینتش فهمید حدسش درست بوده و کسی که پشت یکی از میزها نشسته خود سوهیونه...
جالب اینجا بود که کنارش یه پسر جوون هم نشسته بود.
بنظر میومد باهم سر قرار اومده باشن.
لیسا نیشخندی زد و وارد رستوران شد و پشت یکی از میزها نشست و از قصد میزش رو جوری انتخاب کرد که بتونه دید خوبی به میز سوهیون داشته باشه و پسر کناریش رو ببینه.
بعد از بن دست گرفتن منو و قرار دادنش جلوی صورتش با کنجکاوی به صورت نامحسوسی سرشو بالا زرد تا دوست پسر سوهیون رو ببینه اما با دیدن چهره ی پسری که کنار سوهیون بود از شدت شوکه شدن منو از دستش افتاد.
سهون دقیقا کنار سوهیون نشسته بود و باهاش حرف میزد.
لیسا احساس کرد حجم بزرگی توی گلوش گیر کرده و چشمهاش شلوع به سوختن کرد.
در عرض چند لحظه تمام رفتار های این چند وقت سهون از مقابل چشمهاش عبور کرد.
وقتی باهاش به بهونه های مختلف بحث میکرد و سر هرچیز کوچیکی سرش داد میکشید.
وقتی کمتر برای دیدنش میومد و دیگه خبری از دیت های مخفیانه نبود.و وقتی سهون صبح تا شب خودش رو با مار مشغول میکرد تا لازم نباشه زیاد ببینتش و وقتی روز به روز باهاش سردتر رفتار میکرد...
همه و همه دست به دست هم دادند تا لیسا با دیدن این صحنه نتیجه بگیره سهون تمام این مدت بهش خیانت میکرد.
اون هم نه با هرکسی...
با سوهیون...
لیسا با ضرب از جاش بلند شد و درحالی که حالا صورتش از اشک خیس شده بود با قدم های بلندش به سمت میز سهون و سوهیون رفت.
سهون کن سخت درحال توضیح دادن چیزی به سوهیون بود با احساس سایه ی کسی سرش رو بالا اورد و وقتی صورت خیس از اشک لیسا رو دید دهنش باز موند:«لیسا؟»
لیسا که حالا هق هق میکرد جلوتر رفت که سهون به سرعت از پشت میز بلند شد:«اینجا چیکار میکنی؟»
لیسا با عصبانیت فریاد زد:«من اینجا چیکار میکنم؟...این حرفیه که الان بازد بهم بزنی؟...توی آشغال داری بهم خیانت میکنی؟...»
سهون با تعجب نگاهی به سوهیون انداخت:«چی داری میگی؟...ما فقط»
_«خفه شو خائن...»
لیسا فریاد کشید و قبل از اینکه به سهون اجازه ی توضیح بده لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و محتویاتش رو به سهون پاشید...
سهون و سوهیون شوکه به لیسا خیره شدند و لیسا بیشتر نایستاد و درحالی که حالا با صدای بلند گریه میکرد به سمت خروجی شروع به دویدن کرد...
سهون نگاهی به دور تا دور سالن رستوران و آدم هایی که با تعجب و کنجکاوی تماشاشون می کردند انداخت و با حرص از جاش بلند شد.
کارت بانکیش رو از توی بیرون آورد و روی میز گذاشت:«متاسفم که اینجوری شد... باید برم...هرچقدر شد با این کارت حساب کن بعدا ازت میگیریمش.»
سهون گفت و با عجله از رستوران بیرون رفت.
نگاهی به دو طرف خیابون انداخت و وقتی تونست لیسا در حال دویدن رو از پشت تشخیص بده با قدم های بلندی شروع به دویدن کرد تا بهش برسه:«لالیسا»
سهون با عصبانیت فریاد زد اما وقتی بی توجهی لیسا رو دید با سرعت بیشتری دوید و وقتی بهش رسید به بازوی لیسا چنگ زد و مجبور به توقفش کرد.
_«ولم کن ولم کن عوضی!»
سهون انگشت هاش رو دور بازوی لیسا سفت کرد و با شدت لیسا رو سمت خودش چرخوند.
_«ولم...»
لیسا خواست اعتراضی کنه که اینبار سهون فریاد زد:«ساکت شو...دهنتو ببند لیسا...این چه کاری بود کردی؟...جلوی اون همه آدم بدون شنیدن هیچ توضیحی روم آب پاشیدی و الان چطوری میتونی انقدر محق حرف بزنی؟»
لیسا که بلاخره نگاهش رو به سهون داده بود به سرتا پاش و کت کرمی رنگی که حالا خیس بود چشم چرخوند.
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما بجاش دوباره زیر گریه زد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
سهون که با دیدن اشکهای لیسا کمی نرم تر شده بود دستش رو دور بازوی لیسا شل تر کرد .
لیسا بازوش رو از دست سهون بیرون کشید و روی زمین نشست و درحالی که گریه میکرد دستهاشو روی صورتش گذاشت.
سهون با عصبانیت لبش رو گزید و چنگی به موهاش زد.
نفس عمیقی کشید و وقتی کمی آروم تر شد سمت لیسا خم شد و با لحن نرم تری گفت:«لیسا!...ما فقط به عنوان شریک کاری اونجا بودیم!»
لیسا به سرعت سرش رو بالا اورد:«شریک کاری؟واقعا بهونه ی خیلی خوبیه...من یکی که خر شدم»
سهون با حرص خنده ای کرد و اینبار مقابل لیسا روی پاهاش نشست تا باهاش چشم تو چشم بشه.
دستهاشو روی شونه های لیسا گذاشت و فشار کوچیکی بهش وارد کرد:«لالیسا...واقعا باورم نمیشه دارم همچین قضیه ی مسخره ای رو بهت توضیح میدم...شرکت ما و شرکت پدر سوهیون بخاطر نامزدیمون روابطشون رو گسترش داده بودند اما حالا که نامزدی رو بنم زدیم تصمیم گرفته شد دوباره روابطمون کمتر بشه و من و سوهیون داشتیم درمورد همین قضیه تصمیم گیری میکردیم که دقیقا توی چه زمینه هایی کاهشش بدیم که کمترین ضرر رو بکنیم...حرفهامون طول کشید و تایم ناهار شد...برای همین تصمیم گرفتیم بقیه ی حرفهارو توی رستوران بزنیم...ما فقط بحثمون کاری بود و اونوقت تو پیدات شد و تا اون آبروریزی رو به راه انداختم...من واقعا...واقعا ازت ناامید شدم...تو واقعا چه فکری درمورد من کردی؟چرا فکر کردی من میتونم آدم خائنی باشم؟...برات متاسفم»
لیسا با اینکه قانع شده بود اما هنوز نمیتونست توی رابطش با سنون کنار بیاد.
دستهای سهون رو کنار زد و از جاش بلند شد:«چرا فکر میکنم؟از اونجایی که تو چند وقته روز به روز داری نسبت بهم سردتر میشی...دلت نمیخواد باهم وقت بگذرونیم و همش سر بحثای مسخره سرم داد میزنی...چرا فکر کردی رابطمون انقدر خوبه که من فکر نکنم داری بهم خیانت میکنی...تو...تو انگار دیگه از دستم خسته شدی!»
لیسا جمله ی آخرش رو درحالی که همون لحظه نتیجه گیری کرده بود گفت و با این حرف اشکهاش دوباره گرفت.
_«لیسا؟»
لیسا قدمی به عقب برداشت و سرش رو به معنای منفی تکون داد:«نه سهون...این واقعیته...تو...تو انگار واقعا از دست این دختر دبیرستانی که زیادی برات بچست خسته شدی...»
YOU ARE READING
daddy long legs have a little heart
Fanfictionلیسا فکر میکرد بعد از اینکه سهون رو بدست آورده همه چیز درست میشه غافل از اینکه این تازه اول مشکلات و اختلافاتشونه. اختلافاتی که در آخر مجبورشون میکنه از هم جدا بشن... ایا این جدایی میتونه رابطشون رو درست کنه یا فقط از هم دور ترشون میکنه؟