و در آخر

314 64 14
                                    


Part 11

_"سهون؟...میشه وقتی رسیدیم تو توی ماشین بمونی و بزاری من خودم باهاش حرف بزنم؟»
سهون که با چهره ی جدی ای که به خودش گرفته بود درحال رانندگی بود با اخم نیم نگاهی به لیسا انداخت:«من فقط دارم میام اون عوضیو کتک بزنم اونوقت تو میگی نیام؟اصلا تو چرا میخوایی بیایی ببینیش؟...من خودم بهش میگم چه گندی زده همونجام به گوه خوری میندازمش»
لیسا که از چهره ی عصبی سهون خندش گرفته بود دست روی بازوش گذاشت:«لطفا این کارو نکن سهون...دستت بهش بخوره سریع پلیسو خبر میکنه...اونوقت تو دیپورت میشی یا ممکنه اتفاق بدتری برات بیوفته...»
سهون نفس عمیقی کشید و سمت لیسا برگشت:«خیل خب...ولی باهات میام بالا»
_«اخه...»
_«وگرنه نمیزارم خودتم بری از همینجا برمیگردیم خونه»
لیسا آهی کشید و توی صندلی فرو رفت:«خیل خب...»
لیسا مکثی کرد و با تردید گفت:«من...تنها دلیل اومدنم این نیست که میخوام بهش بگم چیکار کرده...میخوام...میخوام حضانت بچه رو ازش بگیرم تا دیگه قیافه ی نحسشو نبینم...»
سهون با امیدواری سمت لیسا چرخید:«فکر خوبیه...عالیه...حضانتشو بگیر و بعد باهم برمیگردیم کره...به پدربزرگ میگم چند وقت پیش که اومده بودم کانادا دیدمت و چون خیلی مست بودم به زور باهات خوابیدم...ممکنه تا حد مرگ کتکم بزنه ولی آخرش مجبور میشه قبول کنه...میدونم چون خیلی دوستم داره...بعدش یه خونه میگیریم و باهم...»
_«صبر کن آقای اوه فکر نمیکنی خیلی تند داری پیش میری؟...من گفتم فقط حضانتو از مایکل بگیرم...این چه ربطی به این داره که تو بخوایی مسئولیتشو قبول کنی...من برنامه های دیگه ای برای بچم دارم»
لبخند روی لبهای سهون خشک شد و اخم جاش رو گرفت:«نگو که میخوایی خودت تنهایی توی این کشور غریب بزرگش کنی»
_«اونش به خودم مربوطه...ولی چیزی که مهمه اینه که هیچوقت فکر نکن قراره توی بزرگ کردن بچه از تو کمک بگیرم...میخوام خودم مسئولیت کاری که کردم رو تمام و کمال قبول کنم...مثل یه مادر نمونه»
سهون خواست حرف دیگه ای بزنه اما لیسا زودتر به یه ساختمون اشاره کرد:«همینجاست نگه دار»
سهون مقابل آپارتمان کوچیک و قدیمی مایکل توقف کرد و از ماشین پیاده شد و لیسا بعد از پیاده شدن سمتش چرخید:«سهون تاکید میکنم...لطفا...لطفا کاری نکن باشه؟»
سهون با بی حوصلگی سر تکون داد و وارد ساختمون شد و لیسا پشت سرش به راه افتاد.
با رسیدن جلوی در خونه ی مایکل سهون نفس عمیقی کشید و چند مشت به در زد.
وقتی جوابی نشنید با شدت بیشتری شروع به کوبیدن توی در کرد .
_"خیل خب دارم میام!»
با صدای خوابالودی که از توی خونه اومد سهون دست از در زدن کشید و چند لحظه بعد در مقابلشون باز شد.
طهون با دیدن پسر قد بلند پشت در با حرص بهش خیره شد و قبل از اینکه فرصت گفتن چیزی پیدا کنه لیسا کنارش زد و مقابل مایکل قرار گرفت:«اومدم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم»
مایکل با دیدن لیسا لبخند زشتی زد:«ببین کی اینجاست...ملکه ی مغرورم»
مایکل گفت و دستش رو جلو برد تا صورت لیسا رو لمس کنه اما سهون به سرعت ضربه ای به دستش زد و با نگاه خشمگینی گفت:«گفت فقط میخواد باهات حرف بزنه پس مثل آدم رفتار کن...»
مایکل که توجهش به سهون جلب شده بود چند لحظه بهش خیره شد و بعد پوزخند زد و سمت لیسا برگشت:«میتونم حدس بزنم اون کیه لیسا..‌.حالا میفهمم چقدر بهم شباهت داریم...»
سهون با نگاه سوالی سمت لیسا چرخید که لیسا به سرعت با دستپاچگی گفت:«حرف اضافه نزن مایکل...گمشو تو میخوام باهات جدی حرف بزنم»
با عکسالعمل دستپاچه ی لیسا مایکل خنده ای کرد و سمت سهون برگشت:«حدس میزنم بهت نگفته تنها دلیلی که باهام دوست شده این بوده که من شبیه تو بودم»
لیسا دندون هاشو روی هم فشرد و سهون با جاخوردگی به سمت لیسا برگشت...
فقط باهاش دوست شده بود چون شبیه اون بود؟...
لیسا نگاه خشمگینی به مایکل انداخت و برای عوض کردن بحث به سرعت گفت:«شب تولد جونگهیون توام اومده بودی؟»
مایکل که هنوز با دیدن چهره ی سهون خوشنود بود سمت لیسا برگشت و سر تکون داد...اتفاقا تو رو هم دیدم...درحالی که مست بودی و تا منو دیدی اومدی سمتم...و دوباره مثل دفعه های قبلی که باهم میخوابیدیم درحالی که بهم میگفتی باهم خوابیدیم...»
مایکل سمت سهون برگشت و ادامه داد:«اینم نمیدونی که یکی از دلایل جداییمون این بود که هروقت باهام می‌خوابید اسم تو رو میگفت»
سهون با دندون هایی که با عصبانیت روی هم میفشرد نگاهی به لیسا انداخت و بعد به سمت مایکل هجوم برد و پسری که هم قد و هیکل خودش بود رو روی زمین انداخت و شروع به مشت زدن توی صورتش کرد.
لیسا هینی کشید و به سمتشون رفت تا جداشون کنه اما سهون با عصبانیت فریاد زد:«برو عقب لیسا»
گفت و مشت دیگه ای توی صورت مایکل زد. 
مایکل که تازه به خودش اومده بود جلوی مشت بعدی سهون رو گرفت و دستش رو کنار زد.
پیشونیش رو به صورت سهون کوبید و سهون با اخ کوتاهی دستش رو روی صورتش گذاشت.
مایکل از فرصت استفاده کرد و روی زمین غلت زد و اینبار روی سهون قرار گرفت.
مشتش رو بالا اورد و ضربه ی نسبتا محکمی توی صورت سهون زد که لیسا با بی قراری جیغ کشید و کیفش رو به سر مایکل کوبید:«چیکار میکنی عوضی...ولش کن داری میکشیش»
مایکل بی توجه به لیسا دستش رو بالا برد تا ضربه ی دیگه ای به سهون بزنه اما لیسا اینبار جیغ کشید:«من ازت حاملم عوضی»
مشت مایکل توی هوا خشک شد و با ناباوری سمت لیسا چرخید .
توی این فاصله سهون دستش رو بالا برد تا گردن مایکل رو بگیره اما لیسا زودتر فریاد زد:«تمومش کن سهون»
سهون نگاه عصبی ای به لیسا کرد و مایکل رو با ضرب از روی خودش کنار زد.
_«اما...اما تو...فقط باید بندازیش...»
_«نمیخواد نگران باشی...نیومدم اینجا که بچه رو بندازم بهت...اومدم اینجا که فقط یه چیز ازت بخوام...باید یه وکالت بهم بدی و سرپرستی بچه رو بی چون و چرا بهم واگذار کنی...وگرنه به جرم تجاوز ازت شکایت میکنم...»
سهون از روی زمین بلند شد و بعد از تکوندن لباسش سمت پله ها رفت:«توی ماشین متتظرتم»
گفت و از پله ها پایین رفت و لیسا دست به سینه رو به مایکل ایستاد تا درمورد وکالت نامه حرف بزنه...
.
بعد از نیم ساعت و حرفهای طولانی ای که باهم رد و بدل کردند قرار شد فردا پیش یه وکیل کارهای قانونی حضانت بچه رو انجام بدن و لیسا با لبخند آسوده سوار ماشین شد.
سهون درحالی که با اخم غلیظی فرمون رو توی دستش میفشرد بدون اینکه سمت لیسا بچرخه غرید:«بخاطر شباهتش به من باهاش قرار میزاشتی!»
لیسا خجالت زده سمت سهون چرخید و سهون با عصبانیت فریاد زد:«تو اون رابطه ی کوفتی رو با من تموم کردی تا بیایی با اون اشغالی که شاید شبیه منه قرار بزاری؟...پس اینهمه کار احمقانت برای چی بود لیسا؟تو هنوز دوستن داری من احمقترم هنوز دوستت دارم پس چرا جدا شدی؟...این چه وضعیتیه که ما توشیم...دلیلش چیه؟»
لیسا چشمهاشو روی هم گذاشت و دستش رو بالا آورد:«خیل خب سهون...آروم باش دارم میترسم یهو سکته کنی»
_«اگه سکته کنم شانس آوردم...چون واقعا دلم میخواد سرم بکوبم تو شیشه از این کارات»
_«جدا شدنم توی اون برهه ی زمانی بهترین کاری بود که انجام دادم...رابطه ی ما به یه رابطه ی سمی تبدیل شده بود که اگه بیشتر باهم میموندیم معلوم نبود چه بلایی سر روح و روانمون بیاد...بعدم تو اون موقع حتی میترسیدی به پدربزرگ بگی باهمیم»
_«از بس بی شعور بودم...نمیبینی الان حاضرم حتی بهش بگم بچه مال منه؟»
سهون فریاد زد و دستش رو روی فرمون کوبید که لیسا گفت:«خب بخاطر همینه که الان میخواستن دوباره ازت بخوام باهم قرار بزاریم»
سهون دهنش رو باز کرد تا دوباره فریاد بزنه اما با پیشنهاد ناگهانی لیسا صدایی ازش در نیومد:«چ...چی گفتی؟»
_«میخواستم توی موقعیت بهتری بهت پیشنهاد بدم اما مایکل عوضی همه چیزو خراب کرد...من خیلی فکر کردم و دیدم...این سه سال هر دو مون رو خیلی تغییر داده...فکر میکنم الان حداقل اون دلیلی که بخاطرش جدا شدیم رو توی اخلاق هامون نداشته باشیم...»
لیسا دستهاشو بالا آورد و صورت سهون رو قاب گرفت و با آرامش گفت:«البته میدونم این اختلاف سنی قراره بازم باعث کلی دعوا بشه اما...اما الان میخوام یه بار دیگه شانسمون رو امتحان کنیم...»
_«من...من غلط بکنم دیگه باهات دعوا کنم»
سهون درحالی که بغض کرده بود گفت و ادامه داد:«اما تو گفتی...قرار نیس بزاری من سرپرستی بچه رو قبل کنم»
_«هنوزم همینو میگم...سرپرستی بچه با قرار گذاشتن ما دو تا موضوع جداست...من خودم بچه ام رو بزرگ میکنم و در کنارش با تو قرار میزارم...»
_«میایی کره؟»
سهون با تردید پرسید که لیسا با لبخند سر تکون داد:«اومدن به کانادا از اولشم اشتباه بود...»
سهون با ناباوری خنده ای کرد و دستهاشو دور کمر لیسا حلقه کرد.
لیسا با لذت به چشمهای ی پر از عشق سهون خیره شد و لبهاشو روی لبهای سهون گذاشت و اجازه داد سهون خودش ادامه دهنده ی ماجرا باشه...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 07, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

daddy long legs have a little heartWhere stories live. Discover now