Part 8
بعد از یه پرواز طولانی و خسته
کننده به محض توقف هواپیما سهون کتش رو برداشت و بعد از بیرون کشیدن سامسونتش از توی صندوق بالای سرش برداشت و با وجود خستگی شدیدی که احساس میکرد با عجله از هواپیما بیرون زد.
بعد از خارج شدن از فرودگاه سوار اولین تاکسی ای که پارک شده بود شد و بعد از گفتن آدرس خونه ی لیسا با حالت عصبی شروع به تکون دادن پاش کرد.
بعد از گذشت سه سال اون دختر بازیگوش هنوز هم دردسر ساز بود.
فقط دردسر هاش بزرگتر و جدی تر شده بود.
وقتی تاکسی جلوی ساختمون جمع و جور و قدیمی ساخت خونه ی لیسا توقف کرد سهون کرایه رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
همیشه دورادور لیسا رو درنظر داشت اما هیچوقت به خودش اجازه نداده بود توی رابطه هاش دخالتی بکنه.
لیسا با وجود اینکه دانشجو بود اکثر شبها به دیسکو ها و مهمونی ها میرفت و
همیشه هم سهون این نگرانی رو با خودش داشت که لیسا همچین اشتباهی بکنه و حالا نگرانیش به واقعیت تبدیل شده بود.
درحالی که تعداد نفسهاش بخاطر عصبانیت از حالت عادی بیشتر شده بود از پله های ساختمون بدون آسانسور لیسا بالا رفت و وقتی مطمعن شد به واحد لیسا رسید چند مشت محکم به در واحد کوبید.
با نشنیدن جوابی با حرص لبهاشو گاز گرفت و با شدت بیشتری مشتش رو به در کوبید.
چند لحظه بعد صدای چرخیدن کلید توی در شنیده شد و بعد در توسط لیسا باز شد.
سهون چند لحظه با دیدن ظاهر جدید لیسا شوکه شد و درمقابل لیسا با دیدن چهره ی یه آشنا بغض کرد.
سهون هنوز هم مثل همون سه سال پیش بود.
با این تفاوت که حالا موهاش کوتاه شده بود و موهای کوتاهش رو به عقب داده بود...
با وجود اینکه بخاطر سفر کمی سر و وضعش بهم ریخته بود هنوز هم میشد گفت مثل همیشه تیپ مرتب و جذابی داره...
سهون سرتاپای لیسا رو از نظر گذروند.
موهای استخونی رنگش بهم ریخته بود و معلوم بود بارها و بارها توی دست لیسا کشیده شده.
زیر چشمهاش سیاه و توی گود رفته بود و لبهاش از شدت بی رنگ و رویی به سفیدی میزد.
و پیراهن گشاد و سوراخ سوراخی رو روی شرت کوتاه جینش به تن کرده بود.
_"اوه سهون"
لیسا با صدای لرزانی که توش امیدواری به گوش میرسید گفت اما سهون با اخمی که غلیظ تر شده بود جلو رفت و لیسا رو توی خونه هدایت کرد و بعد از اینکه خودش تو رفت درو پشت سرشون بست .
_"بگو...بگو دقیقا چی شده...فقط بیبی چک بوده مگه نه؟باید بریم آزمایشگاه یه آزمایش معتبر بریم شاید اصلا اشتباه باشه..."
سهون دقیقا مثل سه سال پیش بود.
با این تفاوت که سردتر و خشن تر شده بود...
لیسا اشکش رو پاک کرد و سرش رو به معنای منفی تکون داد...
سمت میز کنار در رفت و برگه ی ازمایشی که صبح تحویل گرفته بود برداشت و بدون حرف دست سهون داد.
سهون بدون سوالی برگه رو گرفت و شروع به خوندنش کرد اما بعد از چند لحظه با عصبانیت سرش رو بالا اورد:"دوازده هفته شه؟سه ماهشه و تو تازه متوجه شدی؟تا الان چیکار داشتی میکردی پس"
چشمهای لیسا دوباره پر از اشک شد همونطور که از صبح تاحالا بارها و بارها پر و خالی شده بود:"متوجه نشدم...من..."
_"چطور متوجه نشدی؟پریودت عقب نیوفتاده بود؟تو چجور دختری هستی؟"
لیسا زیر گریه زد و دستهاشو روی چشمهاش گذاشت و روی زمین نشست:"شک کرده بودم ولی...ولی میترسیدم چک کنم"
سهون با عصبانیت دستشو توی موهاش کشید و کتش رو روی زمین پرت کرد به لیسا نزدیکتر شد و بالا ی سرش خم شد:"وقتی داشتی بدون احتیاط کردن با یه احمقی میخوابیدی نترسیدی؟ها؟"
لیسا دستهاشو روی گوشهاش گذاشت و با صدای بلند به گریه کردن ادامه داد وه سهون درمقابلش زانو زد:"گریه نکن لیسا...دیگه برای گریه کردن دیر شده...مگه نگفتم اون پسره ام باید اینجا باشه وقتی اومدم؟...کجاست پس ..سریع بهش بگو بیاد..."
گریه ی لیسا با این حرف بند اومد و سرش رو بالا آورد.
_"با توام...بگو بیاد"
لیسا با چشمهای درشتش خیره به سهون هق هقی کرد و نالید:"من...من مست بودم..."
سهون چشمهاش از خشم و تعجب گشاد شد:"نگو...نگو که..."
_"من...یادم نمیاد کی بود..."
_"چه غلطی کردی لالیسا..."
سهون که کنترل خودش رو از دست داده بود فریاد زد و از جاش بلند شد.
چنگی به موهاش زد و دوباره فریاد زد:" ما فرستادیمت اینجا که درس بخونی ولی تو هرشب خوشگذرونی کردی و با این و اون بودی...آخرم همچین گندی زدی به زندگیت...چیکار داری میکنی لیسا؟..."
لیاس دوباره زیر گریه زد:"من فقط رفته بودم تولد دوستم...نمیدونم چقد خوردم و چه کوفتی خوردم که دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه صبح توی تخت بیدار شدم...من...من نمیخواستم اینجوری بشه..."
سهون با بی حالی روی کاناپه نشست و دستهاشو روی پیشونیش گذاشت.
تا چند دقیقه ی طولانی با صرف نظر از هق هق های لیسا سکوت وحشتناکی سوئیت لیسا رو فرا گرفته بود تا اینکه سهون برای آروم شدن خودش نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد:"خیل خب...خیل خب مشکلی نیست...خوشبختانه هنوز دیر نشده...پاشو بریم برای سقط...پاشو لباساتو بپوش..."
سهون سمت لیسا رفت و دستش رو گرفت:"بلند شو...لیسا"
لیسا اما به آرومی دستش رو از دست سهون بیرون کشید:"نه..."
سهون اخمی کرد و سرش رو پایین برد:"چی؟...یعنی چی نه؟"
_"من...میخوام نگهش دارم"
سهون بعد از چند ثانیه سکوت مقابل لیسا روی زمین نشست و با خشونت بازوش اشو توی دستش گرفت:"بهم بگو که داری چرت میگی..."
لیسا بازوش رو از دست سهون بیرون کشید و با لبهای سفید و لرزونش نالید:"من جدیم...میخوام نگهش دارم...نمیخوام بکشمش"
_"کافیه لیسا...این کشتن نیست اون جنین هنوز هیچیش شکل نگرفته که کارت کشتن به حساب بیاد...به اندازه ی کافی حماقت کردی این دیگه زیادیه...هر احمقیم که باشه همچین کاری نمیکنه تو با کدوم اعتماد به نفسی همچین حرفی میزنی؟...تو یه دختر بیست و دو ساله ی کله شقی که یه شب با یکی احمق تر از خودت خوابیدی و حالا حامله شدی...حالا من نمیزارم چرخه ی حماقتت ادامه پیدا کنه...همین الان پا میشی میری اماده میشی..."
سهون گفت و از جاش بلند شد.
وقتی عکس العملی از لیسا ندید با عصبانیت دست لیسا رو گرفت و بالا کشید:"بهت میگم بلند شو لیسا.. "
لیسا جیغی کشید و سعی کرد دستشو بیرون بکشه:"ولم کن...تو نمیتونی مجبورم کنی..."
_"چرا میتونم...الانم مجبوری باهام بیایی...بلندشو تا به زور نکشوندمت"
لیسا با جیغ سعی کرد خودش رو عقب بکشه اما دیگه جونی تو تنش نمونده بود.
تمام دیشب رو گریه کرده بود و از صبح هم چیزی نخورده بود...
و در اخر بخاطر فشار عصبی ای که بهش وارد شده بود کم آورد و از حال رفت.
سهون با حس افتادن لیسا به سرعت دستش رو پشت کمر دخترک گذاشت که بنظر ظریف و لاغر تر از قبل بنظر میرسید.
_"لیسایا..."
با نگرانی گفت و لیسا رو به سینه ی خودش فشرد و وقتی چشمهای بسته اش رو دید با کلافگی آهی کشید و دستش رو زیر زانوی لیسا گذاشت و از روی زمین بلندش کرد و سمت اتاق خواب لیسا رفت....
شرط پارت بعد ۲۵ تا ووته
BINABASA MO ANG
daddy long legs have a little heart
Fanfictionلیسا فکر میکرد بعد از اینکه سهون رو بدست آورده همه چیز درست میشه غافل از اینکه این تازه اول مشکلات و اختلافاتشونه. اختلافاتی که در آخر مجبورشون میکنه از هم جدا بشن... ایا این جدایی میتونه رابطشون رو درست کنه یا فقط از هم دور ترشون میکنه؟