بهترین عمو خوانده

232 60 13
                                    

Part 7

بعد از برداشتن وسایلش از کمد مدرسه اونها رو توی کیفش گذاشت و با بی حوصلگی زه سمت خروجی مدرسه به راه افتاد.
بعد از دعوای دیروزش با سهون دیگه هیچ مکالمه ای باهم نداشتند.
و حالا لیسا مثل یه مرده ی متحرک شده بود.
درست نمیدونست وضعیت رابطش با سهون درحال بهم زدنه یا فقط قهر کردند.
این اولین بارش بود که قرار میزاشت و برای همین همه چیز براش گیج کننده بود.
اما توی هر وضعیتی بودند باعث شده بود لیسا از دیروز حس سنگینی زیادی روی سینش بکنه.
دلش نمیخواست سهون رو از دست بده...
دوستش داشت...
اما رابطشون هم عادی نبود...
رفتار های سهون اذیتش میکرد...
بهش حس ناامنی میداد.
انگار روی یه لبه ایستاده بود و هر لحظه نگران بود سهون ترکش کنه...
دیگه از این برزخی که توش بود هم خسته شده بود.
با اینکه کات کردن با سهون بنظرش سخت ترین کار دنیا بنظر میرسید میخواست یه تصمیم قطعی برای رابطه شون بگیره.
خسته شده بود از اینکه تنها کسی باشه که برای بهتر شدن تلاش میکنه...
بعد از دیروز خیلی درمورد رابطشون فکر کرده بود و به یه نتیجه ی ترسناک رسیده بود...
اونها رابطشون رو با عجله و بدون فکر شروع کرده بودند...
.
به محض رسیده به خونه یکراست سمت اتاقش رفت اما به محض باز کردن در اتاقش یه چیزی بنظرش عجیب اومد.اتاق به شکل عجیبی تمیز و مرتب شده بود و از تمیزی برق میزد.
خدمتکار ها به دستور پدربزرگ اتاق لیسا رو تمیز نمیکردند تا بهش یاد بده خودش کارهاشو بکنه و لیسا هم هیچوقت حوصله ی مرتب کردن اتاقش رو نداشت.
وقنی در اتاق رو پشت سرش بست و قدمی جلو گذاشت تونست سهون رو درحالی که گوشه ی اتاق کنار جای خواب گربه ها نشسته بود و باهاشون بازی میکرد ببینه.
_«تو اینجا چیکار میکنی؟»
لیسا با لحن سردی گفت و سهون که تاره متوجهش شده بود سرش رو به سرعت بالا آورد و لبخند زد:«عه...اومدی؟...ببخشید بدون اجازه به وسیله هات دست زدم. اما بهم ریختگیش داشت اذیتم میکرد برای همین تمیزش کردم...»
_«برای تمیز کردن اتاقم اومده بودی؟»
سهون از حلش بلند شد و به سرعت جواب داد:«نه...اومده بودم...اومده بودم که ازت معذرت بخوام...من...بعد از حرفای دیروزت فهمیدم چقدر رفتارام اشتباه بود...ببخشید لیسا! میشه همه ی اتفاقات رو فراموش کنی و دوباره از اول شروع کنیم؟»
لیسا درحالی که ناخوداگاه بغض کرده بود نگاهی به دور و برش کرد تا اشکش رو بند بیاره...
دلش میخواست سریع به سهون جواب مثبت بده و دوباره بپره توی بغل گرمش اما...
اما باید یه چیزهایی رو مشخص میکرد تا دوباره رابطه شون رو اشتباه شروع نکنند...
_«باشه ولی...»
_«چی؟هرچی بگی قبوله...»
_«باید به پدربزرگ بگیم که باهم قرار میزاریم»
سهون چند ثانیه با دهن باز به لیسا خیره شد و بعد پوزخند زد:«داری شوخی میکنی درسته؟»
_«من کاملا جدیم»
_«دیوونه شدی؟...به بابا بگیم؟»
سهون با عصبانیت گفت و لیسا اشک ریخت:«این تنها شرطمه سهون...»
_«تو عقلتو از دست دادی لیسا!...اگه پدربزرگت بفهمه...»
_«برام مهم نیست چیکار میکنه...من دیگه نمیخوام این رابطه رو جوری ادامه بدم که انگار فقط معشوقه ی مخفیتم...
کسی که سعی میکنی پنهانش کنی و میترسی از اینکه بهش عشق بدی...انگار که داریم گنه میکنیم»
سهون با عصبانیت جلو رفت و شونه های لیسا رو گرفت:«گناهه لیسا...به نظر پدر این گناه کبیرست...»
_«برام مهم نیست!»
_«تو هیچوقت هیچ چیز برات مهم نیست...برات مهم نیست بقیه چقدر با نفرت نگاهمون میکنن وقتی انقدر فتصله سنیمون زیاده...مهم نیست من چقدر اذیت میشم وقتی مجبورم خودمو باهات هماهنگ کنم...مهم نیست چقدر باهم فرق داریم ...هیچی برات مهم نیست چون هیچ درکی نداری...چون تو فقط یه بچه ای...»
سهون ناگهانی گفت و لیسا با ناباوری بهش خیره شد...
باورش نمیشد سهون همچین دیدگاهی به رابطشون داره...
_«مثل اینکه...مثل اینکه قرار گذاشتن با من برات خیلی سخت و غیر قابل تحمل بوده...»
لیسا که شدت اشکهاش بیشتر شده بود با ناباوری گفت و قدمی به عقب گذاشت:«انگار خیلی اذیت شدی که با بچه ی بدون درکی نثل من برار میزاشتی درسته؟»
سهون که تازه فهمید گند زده آهی کشید و قدمی به جلو گذاشت:«من منظورم این نبود»
_«به من نزدیک نشو»
لیسا جیغ کشید اما صدای جیغش با زنگ تلفن سهون یکی شد.
سهون با حرص چنگی به موهاش زد و موبایلش رو بیرون کشید اما با دیدن شماره ی آسایشگاه روانی نیم نگاهی به لیسا انداخت و تماس رو وصل کرد:«بله...بفرمایید!»
.....
_«بله من قیم خانوم لا هستم چیزی شده؟»
......
_«چی؟»
سهون با ناراحتی و جاخوردگی گفت و چشمهای نگرانش به سمت لیسا بالا رفت و لیسایی که خواه ناخواه منظور اون نگاه رو میفهمید...
.
.
.
ایسا درحالی که به ظرف خاکستر مادرش توی ویترین خیره شده بود قطره ای اشک از چشمش پایین ریخت.
به عکس خانوادگیِ گوشه ی ویترین نگاه کرد...
الان دیگه از اون خانواده هیچکس نمونده بود...
خودش تنها خانواده ی خودش بود...
سهون به آرومی بهش نزدیک شد و دست روی شونش گذاشت:«بهتره دیگه بریم خونه لیسا...چند روزه درست غذا نخوردی...»
لیسا پشت دستش رو روی گونه اش کشید و سمت سهون برگشت:«میخوام یه کاری برام بکنی»
سهون که از درخواست ناگهانی لیسا جاخورد.
این درواقع اولین جمله ای بود که لیسا بعد از چند روز به زبون آورده بود.
صورت لیسا رو قاب کرد و انگشت شصتش رو روی گونه ی لیسا کشید:«چی؟بگو عزیز دلم»
_«برام به مقصد کانادا یه بلیط بگیر...میخوام برای ادامه ی تحصیلم برم کانادا»
لیسا درحالی گفت که دست سهون رو از روی صورتش کنار میزد.
سهون با ناباوری به صورت جدی لیسا خیره شد:«چی؟...منظورت چیه؟...این چه تصمیم یکدفعه ای ایه ؟»
_«یکدفعه ای نیست...تمام این چند روز بهش فکر کردم...من...من دیگه نمیخوام به کسی وابسطه باشم...لطفا این کارو برام بکن...عمو»
عمو..کلمه ای که حتی قلب خود لیسا رو هم به درد آورد.
سهون با چشمهای لرزونش به چشمهای یخ زده ی لیسا خیره شد...
لقب عمو اونها رو مایل ها از هم دور میکرد...
لقبی که نشونه ی این بود که لیسا دیگه اون رو به عنوان دوست پسرش نمیخواد...
_«لیسا؟»
سهون با صدای بغض آلودش نالید و لیسا درحالی که قطرات اشک از چشمش بیرون میریخت لبخند زد:«لطفا وقتی نیستم از گربه هام مراقبت کن...باشه؟»
سهون که حالا غرورش رو کنار گذاشته بود درحالی که اشک میریخت دستهای لیسا رو گرفت و نالید:«لیسا!...خواهش میکنم...»
لیسا اشکش رو پاک کرد و لبخند زد.
دستش رو از دست سهون بیرون کشید و گونه ی اشکی سهون رو نوازش کرد:«بیا همه چیز رو به همین خوبی تموم کنیم سهون...تو نمیتونی برای رابطمون حتی یکم داری ریسک کنی و من فهمیدم همه چیز تا اینجا بخاطر لجبازی های من بوده...این رابطه از اولش هم اشتباه بود سهون...ولی اینو بدون...»
اشک توی چشم لیسا لرزید ولی لیسا لبخندش رو بزرگتر کرد:«تو بهترین عمو خونده ای بودی که میتونستم داشته باشم...»
لیسا گفت و بدون اینکه به گریه های سهون اهمیتی بده از اونجا خارج شد و سهون رو تنها گذاشت...

شرط پارت بعدی ۱۸ تا ووته

daddy long legs have a little heartWhere stories live. Discover now