part 12

3.2K 269 55
                                    

دوره هم سه نفری نشسته بودن و آیو جلوی هر سه تاشون بشقاب غذا گذاشته بود و جیمین به طرز عجیبی اصلا خجالت نمیکشید و احساس راحتی میکرد مثل خونه ی خودشون شاید بخاطر این بود که یه همبازی کیوت مثل خودش پیدا کرده بود. جیمین نگاهی به غذاش کرد و بازدمشو فوت کرد که باعث شد جونگکوک نگاه چپی بهش بکنه اما توجهی نکنه
+ نوناااا این خیییلی زیادهههه
با حالت غر غر و چاپلوسی گفت که آیو سریع نسبت به قیافه کیوتش واکنش نشون داد
آیو : هر چقدرشو دوست داشتی بخور عزیزم آخه اینکه ناراحتی نداره
کوک با عصبانیت و اخم جذابه روی صورتش نگاه ترسناکی به موچی کوچولوش کرد و گفت
_ نخیر پارک جیمین غذاتو کامل میخوری بعد اجازه داری از سر میز بلند شی وگرنه در غیر اینصورت رونده درمانتو سنگین تر میکنم
اینو با حرص و عصبانیت گفت
_ اینطوری قرار بود به حرفم گوش کنی و غذاتو کامل بخوری؟ هوم؟!؟!
آیو : هوششش چیکاره بچه داری درازززز؟ بچه تحدید میکنی؟!
بعد ملاقه ی قراضه ای و که همیشه به عنوان سلاح سرد به کمرش بسته بود رو با حالت کیوتی کشید بیرون و روبه روی کوک گرفت
آیو : از بچه معذرت خواهی کن
_ نمیشه نونا باید غذاشو کامل بخوره چون برای درمان شدن ضعیفه
آیو : با بچه باید درست برخورد کنی نمیشد اینارو ملایم بهش بگی توله؟؟
ملاقه رو بلند کرد و زد رو کتف کوک
_ آیییی نوناااا
آیو : دیگه تکرار نشه فهمیدی یا نههههه؟؟؟
_ بله بله فهمیدم
جیمین با یه لبخند داشت نگاه میکرد و از اینکه یه حامی داره که انقدر قدرتمنده لذت میبرد
+ نونا میدونستی تو اولین نونایی هستی که دارم؟
آیو : جدیییییی؟؟!!
+ اوهوم
چشم های آیو شکل قلب شدن
آیو : آخ جووووون نونا قربونت بره جیمینی جوونممممم
_ وسط غذا صحبت نباشه
جونگکوک تمامه حرفاشو ددی طور میزنه و برای همین، گفتن این حرف هر دوتاشونو از دل و قلوه دادن به هم منصرف کرد
_ جیمین غذاتو کامل میخوری متوجهی؟
+ ب بله
_ خوبه
و خودش سرشو پایین انداخت و مشغول خوردن غذاش شد
غذاشون تموم شده بود و آیو با جیمین میز رو جمع کرده بودن و حالا صدای جیغ جیغاشون عمارت رو پر کرده بود چون اون دوتا شیطون که در حال شستن ظرف بودن کف های ظرفارو روی سر و صورت هم میپاچیدن و این به دل خاک خورده ی کوک حس شیرینی رو میبخشید. نیم ساعتی بود که از آشپز خونه بیرون اومده بودند و تو اتاق آیو مشغول نقاشی و حرف زدن بودن
آیو : جیمینی امروز واقعا بهم خوش گذشت که یکی مثل خودمو دیدم و باهاش بازی کردم کاش با کوک ازدواج کنی و اینجا زندگی کنی
+ اوهوم به منم خوش گذشت. نونا؟ شما و جانگکوکی چرا خانوادتونو از دست دادین؟
آیو : اوممم راستش یه روز مامان غذای مورد علاقه ی جانگکوک رو درست کرده بود چون توی درس ریاضی 100 گرفته بود و به عنوان فعال ترین دانش آموز منطقه معرفی شده بود پس خواستیم یه جشن کوچولو براش بگیریم که سوپرایزش کنیم برای همین برنامه ریختیم که من جانگکوکو ببرم پارک تا مامانم غذا رو درست کنه و بابام خونه رو تزیین کنه
اما مثل اینکه خیلی هول هولکی کار کرده بودن و مامانم یادش رفته بود که زیر پاستا رو کم کنه و این باعث شد خونه آتیش بگیره اما بدترین قسمت این بود که وقتی دیدم خیلی وقته بیرونیم و من از مامان هیچ پیامی دریافت نکردم پس دست کوک رو گرفتم و بردمش اما وقتی رسیدیم با یه خونه ی سیاه سوخته ی منفجر شده رو به رو شدیم و آن روز بدترین روزه زندگی جانگکوک شد البته اون دیروز که داشت از تو برام تعریف میکرد گفت که اگه تورو به دست بیاره اون روز بهترین روزه زندگیش میشه. خب من از اون روز به بعد تصمیم گرفتم برم سره کار و رو پای خودم بایستم با اینکه سنم کم بود و خیلی سختی تحمل کردم اما نزاشتم داداش کوچولوم بیشتر از این احساس تنهایی کنه برای همین خودم براش یه جشن کوچولو گرفتم و هم جای مادر رو براش پر کردم هم پدر. جونگکوکم باعث افتخارم بود چون توی اون شرایطی که داشتیم با سن کمی که داشت تبدیل شد به یه پزشک عالی و اون تا الان به عنوان بهترین جراح و پروفسور دنیا مشغول به کاره اما اون میتونه کار نکنه چون با همین پولی که حتی ندیده هاشم میتونن بدون اینکه کار کنن میتونن بهترین زندگی رو داشته باشن و اون نمیدونه چجوری اینهمه پولو باید خرج کنه و حالا تو توی زندگیش پیدا شدی که میخواد همه رو فرش زیر پات کنه.
آیو وقتی سرشو بالا گرفت دید که جیمین همینجوری داره گریه میکنه پس دستشو بالا آورد و جیمینو بغل کرد
آیو : گریه نکن دونسنگ کوچولوی خودم این اتفاق خیلی وقته پیش افتاده و حتی خوده کوک هم دوست نداره درباره اش صحبت کنه
+ نونا؟...فین..میگم شما توی خونه به این بزرگی چجوری میتونی تنهایی نظافت کنی؟ خسته..فین..نمیشی؟
آیو : معلومه که خسته میشم اما اصلا من تمیز نمیکنم که بعدم کوک خیلی مرتبه و اصلا خونه رو کثیف نمیکنه خونه هم بزرگه و ریخت و پاش نمیشه ولی کارهای آشپزخونه و گردگیری رو خدمتکار ها انجام میدن اونا هر روز اینجان و ۲۰ نفری کارهارو انجام میدن ولی وقتایی که من تو خونه ام یا کوک خستس ردشون میکنیم که برن چون اونا خدمتکارهای شخصی عمارته جئونن
+ اوووه پس خیلی

((JK))
داشت به این فکر میکرد که باید خونه ای رو که قراره بشه خونه ی پسرکش رو کامل بهش نشون بده تا راهشو گم نکنه پس کتاب پزشکی که مطالعه میکرد رو بست و گذاشت توی کتابخونه اش و از اتاق بیرون اومد و به سمت اتاق خواهرش رفت در زد و بعد شنیدن جمله ی بفرمایید دونسنگ جذابم با یه لبخند وارد اتاق شد
_ جیمین عزیزم بیا بریم خونه رو بهت نشون بدم

Phobia of loveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora