صدای بلند پدرش تو سرش اکو شد: بهت نگفته بودم نمیخوام حتی یکی از نمره هات پایین باشه؟
برگه ی تو دستش رو مچاله کرد و چند بار محکم به سر پسرش کوبید.
سهون کنج دیوار جمع تر شد و صدای گریش رو خفه کرد.
هیچ چیز نمیتونست جلوی لرزش دندوناش رو بگیره، حتی فشار دادنشون بهم.
پدر فک پسرش رو تو دستش گرفت و این بار بلند تر داد کشید: احمق
اشک هاش بی وقفه گونه های نازش رو خیس میکردن: بابایی من از ریاضی متنفرم.
انگاری آروم تر شد و فشار انگشت هاش رو روی چونه ی سهون کمتر کرد اما طولی نکشید که سیلی محکمی رو گونه ی سمت راستش فرود اومد: این رو زدم تا بفهمی سری بعد این دلیل برام قانع کننده نیست.
سیلی دوم رو همون جای قبلی زد و اشک های پسرش رو دوبرابر کرد: اینم زدم تا وقتی داری درستو میخونی یادت باشه سری بعد به سرخ کردن گونت اکتفا نمیکنم.
سیلی سوم باعث شد رد خون مردگی رو گونش بمونه.
سهون شونه هاش رو جمع کرد و تند تند پلک زد تا بتونه ببینه، اشک هاش زیادی مزاحمت ایجاد میکردن.
با صدای در انگار نور امید براش بوجود اومد ، مادرش بود.
از رو زمین بلند شد و سریع شکم مادرش رو در اغوش کشید صدای مظلومش قلب زن جوان رو به درد اورد: مامان...
__
صدای بلند آلارم گوشیش باعث شد یهو از خواب بپره.
بی جون دستش رو سمت گوشیش دراز کرد و بدون نگاه کردن بهش اون زنگ مزاحم رو قطع کرد.
بدن گرمش رو به ملافه های سرد تخت کشید، قطره های عرق رو پیشونیش نشسته بود و بازم یه روز دیگه.
صبح هارو دوست نداشت چون افتاب باعث سردردش می شد، مجبور بود با آدم ها رفت و آمد کنه و از همه مهم تر لحظه ای ذهنش از فکر کردن خلاص نمیشد.
میخواست روانشناس بره، اما ثانیه ی بعد منصرف میشد این تناقض عجیبی که کل وجودشو در بر گرفته بود تصمیم گیری رو براش سخت میکرد.
آروم آروم لای پلک های نازکش رو باز کرد و دوباره بست زیر لب غر زد: چرا انقدر زود صبح میشه؟
از رو تختش بلند شد و صدای شکمش باعث شد جهتش رو از سمت دستشویی به آشپزخونه تغییر بده.
با دیدن مادرش لبخند کوچیکی زد و از پشت جسم شکستش رو بغل کرد: مامان بعد مدت ها دارم این صحنه رو میبینم.
مادر سرش رو چرخوند و چهره ی بی نقص پسرش رو از نظر گذروند: پس بشین تا صبحونت رو بیارم.
لبخند سهون عمیق تر شد، پشت میز نشست و همزمان نگاهی به ساعت انداخت تا دیرش نشه.
پنکیک شکلاتی رو جلوی سهون گذاشت و فنجون قهوه رو پر کرد و جلوش نشست: سهون شب ها زودتر بخواب، تا دیر وقت فقط وول می خوری زیر چشم هات رو دیدی؟
با چاقو برش کوچیکی ایجاد کرد و تیکه ای از پنکیک رو خورد: از کجا میفهمی وول میخورم؟ پس خودتم بیداری.
راستش خوابیدن واسم جالب نیست مامان اگه میشد کنترل کابوس هام رو داشته باشم صد در صد بیدار نمی دیدیم.
مادر آهی کشید و با نوشیدن قهوه گلوش رو تر کرد.
سهون تحمل این ناله های پر از درد رو نداشت پنکیک تو دهنش مزه ی تلخی گرفت.
به زور قورتش داد و مشتش رو جلوی لباش گرفت: فقط قهوه نخور اینهمه کار میکنی تهش یک فنجون قهوه؟
بقیه ی پنکیک رو جلوی مادرش گذاشت: من باید برم مراقب خودت باش.
مادر سری تکون داد و برای راحت شدن خیال پسرش لبخند کوتاهی زد و از ماسیده شدنش جلو گیری کرد.
طولی نکشید که سهون آماده شد و مسیر خونه تا دانشگاهش رو پیاده طی کرد.
قدمای بلند و سریع، صدای موزیک.
نمیخواست صدای اطرافش رو بشنوه ، تیکه ، حرف یا هرچیز کوفتیه
دیگه ای، عصاب ضعیفش قد نمیداد. سهون سخت بزرگ شده بود و درد تنها چیزی بود که با محیط سازگار ترش میکرد.
اون بهتر از هر کسی درک میکرد و میفهمید، نسبت به همسن و سالاش که یا تو کلاب ها ول بودن یا مشغول گذروندن دوران اوجشون.
بی توجه به بقیه وارد کلاس شد و صندلی آخر رو انتخاب کرد.
مدتی حس میکرد چشم هاش دور رو به سختی می بینه پس موقع نوت برداری مدام ریزشون میکرد.
و فاعک بازم سردرد.
پاهاش تو یک ثانیه سه بار تکون میخوردن این تیک لعنتی هنوزم از سرش نیوفتاده بود.
هنوزم سر خودکارهاشو میجویید اون هنوزم آرامش نداشت.
اما از دور جوری بنظر میرسید که آرومه و این وحشتناکه مثل یک بمب ساعتی عمل میکنه.
بعد از تموم شدن کلاس هاش بلافاصه به سمت محل کارش رفت و دست های یخ زدش رو تو جیب هاش مچاله کرد.
در رو با نیمه ی تنش هول داد و با ورود به کافه و محیط گرمش لپای یخ زدش به سرعت رنگ عوض کرد.
سیم هندزفریشو کشید و درحالی که کولش رو در میاورد کمدش رو باز کرد.
هودیش رو در اورد و یکم خودش رو به شوفاژ تکه داد.
قبل از اینک بره سرکارش مسکن خورد.
همیشه یک ورق همراهش داشت چون سردرد بی خیال شقیقه های بدبختش نبود.
پیشبندش رو از گردنش رد کرد و مشغول بستنش دوره کمره باریکش شد.
موهای ابریشمش که رو هوا رفته بود رو درست کرد و کنار همکارش رفت.
سهون زیاد نمیشناختش اما نسبت به بقیه حس بهتری بهش میداد: هی سهون خوبی؟
مثل همیشه به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
چانیول آروم پشت کمرش زد: اونهمه راه رو پیاده نیا میدونستی وقتی میبینمت دقیقا حس میکنم یک توت فرنگی وارد کافه شده؟
نفهمید چیشد که یهو کوتاه خندید و مغزش رو به تعجب واداشت: ترجیح میدم پیاده بیام و از پاهام استفاده کنم
پشت دستش رو روی گونه هاش کشید، حتما خیلی قرمز میشده!
باید از این به بعد شال گردن مینداخت تا این تغییر رنگ پوستش انقدر اشکار نباشه: بس کن پسر تو به پاهاتم رحم نمیکنی از دانشگاه تا اینجا خیلی راهه.
مغز سهون ادامه داد" از خونه تا دانشگاه هم همین طور"
دفترچش رو برداشت و خودکار رو بین انگشتای کشیدش گرفت: همینطوره یول، خیلی راهه.
سمت مشتریی که تازه اومده بود رفت و چانیولِ متعجب رو تنها گذاشت.
اون انقدری درآمد نداشت که صرف هزینه ی رفت و برگشتش کنه.
شب ها هم وقتی برمیگشت فقط تا نیمه ی راه با چانیول هم مسیر بود و بقیش رو تنها میرفت.
حس گناه میکرد وقتی چانیول بخاطرش پیدا میومد. مگه چقدر ارزش داشت؟
سهون، اون الهه زیبایی که توصیفش گاهی سخت میشد لیاقت بهترین زندگی رو داشت اما حالا جایی کار میکرد که گاهی موقع یادداشت سفارش ها پیشنهاد های بدی رو می شنید که آزارش میداد.
مگه اون روح چقدر تحمل شکنجه رو داشت؟
اصلا مگه کم شکنجه شده بود؟
باید سکوت میکرد چون به شغلش نیاز داشت.
ساعت حدودای ده شب بود که با چانیول راه خونه رو در پیش گرفت.
کم حرف میزد بیشتر گوش میداد ، چانیول هم از پر حرفی بدش نمیومد و چه کسی بهتر از اوه سهون که پای حرف هاش میشینه.
از بین مردم رد میشدن و چانیول گاهی سوژه های خنده دار رو با انگشت نشون میداد و باعث میشد سهون بلافاصله دستش رو پایین بیاره.
اصلا ملاحضه نمیکرد همین آزاد بودنش براش کافی بود تا به عنوان رفیق قبولش کنه.
نیم ساعت دیگه به خونه رسید و کلید رو روی مبل پرت کرد.
سمت یخچال رفت و از فریزر بستنی شکلاتیش رو بیرون آورد قاشق پراز بستنیش رو تو دهنش گذاشت و بخاطره مزه فوق العادش اومی گفت.
یه آدم نرمال بعد از اینهمه راه رفتن تو هوای سرد بستنی نمیخورد.
با شنیدن صدا از سمت اتاقش برگشت، مادرش بود؟
اخم کمرنگی کرد و قاشق رو از دهنش بیرون کشید و سمتش رفت.
در رو باز کرد و با دیدن مرد غریبه ای که تو اتاقش بود مشغول تعمیر شوفاژ بود رو به رو شد.
YOU ARE READING
Kim Sehun
Fanfictionنام⸙ ͎.: کیم سهون •ژانر⸙ : غمگین / انگست / ددی کینک / درام •کاپل⸙ ͎.: کایهون •نویسنده⸙ ͎.: erwin •روزهای آپ⸙ ͎.: جمعه •رده سنی⸙ ͎.: ... خلاصه⸙ ͎.: شش سالش بیشتر نبود که وسط دعوا محکم پهلوی مادرش رو بغل کرده بود و میخواست ازش دفاع کنه اما تنها چیزی...