مرد با مکثی کوتاه سمت سهون چرخید.
هیچکس حرفی نمیزد، سهون بستنی رو به خودش فشار داد و انگشت های یخ زدش رو از قوطی بستنی دور کرد.
اخم بین ابروهاش کم کم محو شد.
مرد غریبه سکوت رو شکست: برای تعمی...
سهون بین حرفش پرید: درسته میدونم خودم تماس گرفتم.
خیلی سریع گفت و پلک زد.
مرد برگشت و به کارش ادامه داد.
سهون رو تخت نشست و بستنی رو روی رون هاش گذاشت.
همونطور که تماشا میکرد تیکه ی بستنی رو تو دهنش فشار میداد تا ذوب شه.
مرد بدون نگاه کرد به سهون زمزمه کرد: چرا بستنی؟
سهون ساده جواب داد: دوست دارم.
پشت دستش رو روی پیشونیش کشید: خوشحالم که تنها نیستم. چون فک کردم فقط ی دیوونه مثل من خوردنه بستنی رو تو زمستون ترجیح میده ولی پسر بهتره نخوریش.
سهون تیکه ی بزرگی تو دهنش گذاشت که سرش درد گرفت: چرا؟
مرد نیم نگاهی به سهون انداخت: سرما خوردگی رو دوست ندارم تورو نمیدونم. مشخصه که یخ زدی و فک نکنم امشب اوکی شه.
از جاش بلند شد و رسیدش رو از کیفش در آورد.
سهون اروم بستنی رو کنار گذاشت و برای امضا کردن از جاش بلند شد: نکنه چون مثل توت فرنگی شدم میگی؟
رسید رو از مرد گرفت و با دیدن اسمش زمزمه کرد: کیم جونگین.
سوالش باعث شد وقتی سرش رو بالا میاره دوباره نگاهشون بهم قفل بشه.
جونگین با هر دمش عطر عجیبی رو حس میکرد عطری مخلوط شده از آرامش و لوسین بعد از حمام داغ.
چشمای سهون در عین خستگی بازم زیبا بود.
جونگین آروم لب زد: چون مثل توت فرنگی شدی.
سهون سریع نگاهش رو گرفت و امضا کرد.
پایین بودن سرش این امکان رو داد تا جونگین رو مست کنه.
موهاش بنظر نرم میومدن از لختی زیاد هر کدوم از تارهای موهاش رو هم سر میخوردن.
جونگین ناخودآگاه لبخندی زد که با بالا اومدن سر سهون سریع جمع شد.
سهون برگه رو سمت جونگین گرفت: فردا میای؟
کیفش رو بلند کرد و برگه ی امضا شده رو داخلش گذاشت: به احتمال زیاد ولی زودتر امروز جاهای دیگه هم رفتم برای همین دیر وقت رسیدم.
صدای آشنایی از درون سهون فریاد می کشید و ازش میخواست که اون مکالمه رو ادامه بده.
به هرحال اون تو این کار اصلا موفق نبود پس زبونش بدون فکر چرخید: شام خوردی؟
کمی جا خورد: نه
لباشو بهم پرس کرد و درحالی که دست هاش مشت شده بودن ناخن هاش کف دست هاش رو می خراشیدن: میخوای باهم بخوریم؟
مسلما این سوال زیادی عجیب بود، اونم از کسی که نمیشناختش.
با کمی مکث زمزمه کرد: بهت نمیاد بلد باشی چیزی درست کنی ولی باشه.
به گوشه ی کاپشن جونگین چنگ زد: میتونی رو تختم بشینی.
در واقع اتاقش زیادی خالی بود و فقط تختش تنها جای نشستن به حساب میومد.
دستپاچه از اتاقش بیرون رفت و قبلش به اتاق مادرش نگاهی انداخت ، پشت میز کار خوابش برده بود اگه همین جوری میموند تا صبح گردنش خشک میشد.
هوفی کشید و آروم از پشت میز تو بغلش بلندش کرد و رو تخت گذاشت.
برق اتاق رو خاموش کرد و دستگیره ی در رو پایین نگه داشت و اروم درو بست.
واسه چی اون مرد رو واسه شام نگه داشته بود درحالی که هیچی آماده نداشتن.
پوزخندی به حال خودش زد "تو واقعا دیوونه ای سهون."
در یخچال رو باز کرد و خنثی نگاه کرد.
فاعکی زیر لب گفت و پای چپش رو به زمین کوبید در کابینت رو باز کرد، کیک شکلاتی های عزیزش رو دید با ذوق وصف نشدنی چند تاش رو برداشت و سمت اتاقش برگشت.
رو تختش نشست و جونگین با دیدن سهون که کیک شکلاتی هاشو به سینش فشرده تا نیوفته لبخند گوشه لبی زد.
رو تخت رهاشون کرد، یکیشون رو باز کرد و سمت جونگین گرفت: درست فکر میکردی من نمیتونم چیزی درست کنم و به هرحال اگه نبودیم وضع شامم همین بود.
حتی خود جونگینم نمیدونست چرا اینجا نشست و تصمیم داره مهمون اون موجوده عجیب غریب بشه: ولی اینا خیلی خوشمزن وقتی بار اول خوردمشون مزه ی بهشت میدادن.
بهشت مگه چه مزه ای بود؟ شاید داشت به جونگین میفهموند اون کیک های شکلاتی بی ارزش نیستن براش.
جونگ میزبانش رو منتظر نذاشت و گاز نسبتا بزرگی به کیکش زد.
سهون به حرکت لب های جونگین خیره موند اما کمی بعد نگاهش به موهای بهم ریختش افتاد: تو نمیخوری؟
رشته ی افکارش پاره شد: چی؟
جونگین اشاره ای به کیکی که تو دستاش بود کرد.
تند تند پلک زد و آهانی گفت.
میل نداشت ولی ترجیح داد مهمونش رو تنها نزاره و بخاطره اونم که شده بخوره: چندسالته ؟
سهون پاهاشو تو بغلش جمع کرد: نوزده ولی اگه این زمستون بیاد میرم تو بیست.
جونگین کمی به سمت سهون مایل شد و به تاج تخت تکه داد: یکم از بهشتت رو نگه میدارم.
بقیه ی کیک رو گذاشت تو جیبش.
بنظرش اون پسر زیادی سخاوتمند بود و روحش سنگین بود. این رو از هر دم و بازدم و نگاهای خستش میفهمید، شاید لازم بود یکم به درونش نگاهی بندازه: بهشت دیگه ای هم داری؟
اوه البته که داشت گذشته تاریکش باعث میشد وقتی دنبال رهایی از درد هاش به جایی پناه میبره اسم اون مکان یا هرچیزی رو بهشت بزاره: آره میخای ببینی؟
با سر تایید کرد، سهون خودش رو کشید و برق کنار تختش رو خاموش کرد.
دست جونگین رو گرفت و کنارش رو تخت خوابید.
سقف اتاقش رو با برچسب های شب رنگ پر کرده بود. جوری که انگار تموم سیاره ها تو اتاقش هستن: این بهشت از بهشت قبلی بهتره نه؟
جونگین از دنیای کوچیک اون پسر که زیادی دوست داشتنی بود خوشش اومد.
حس میکرد حرف های زیادی برای گفتن داره.
سرش رو کج کرد و چشماش رو بست: شاید ولی فک کنم من یه بهشت بهتر سراغ دارم.
سهون کنجکاو تو تاریکی اتاق به جونگین نگاه کرد: کجاست؟
فاصلشون کم بود و باعث میشد جونگین نفس های سرد سهون رو حس کنه: شاید یه روزی فهمیدی اون به تو خیلی نزدیکه.
یه طرف کاپشنش رو بلند کرد: سردته، میتونم دعوتت کنم؟
مغز سهون گیج مبهم به حرکت جونگ واکنش نشون نمیداد، پس باعث شد جونگین اروم بدن یخ زدش رو تو آغوش بکشه.
کوچک ترین مقاومتی نکرد کسی که کل زندگیش از لمس دیگران فراری بود حتی نسبت به صداهای بلند واکنش میداد الان داشت داخل بغلی غرق میشد که حتی صاحبش رو نمیشناخت.
چرا دیگه مغزش هم اعلام خطر نمی کرد؟
به سینه ی مرد غریبه خیره شد و بزاقش رو به سختی قورت داد.
این براش زیادی بود.
جونگین دستش رو پشت کمر سهون کشید و تا جایی که تونست عطر سهون رو استشمام کرد.
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست این لعنتی چی بود که جلوی راهش قرار گرفته بود؟
صدای نفس های سهون نامنظم تر میشد جونگین به خودش اومد و سرش رو پایین گرفت: ترسوندمت؟
سهون بدون پلک زدن فقط تند نفس میکشید و چونش کمی به لرزه در اومده بود.
سردش بود یا جدی بخاطره این فاصله ی کم بی قرار شده بود: هی پسر...
دو طرف شونه ی سهون رو گرفت و از رو تخت بلندش کرد، برق اتاق رو روشن کرد و به چهره ی رنگ پریدش خیره شد: هیش اروم باش. سهون رو جلو تر کشید و دست هاش رو تو دست های خودش گرفت: فکر نمیکردم انقدر ترسناک باشم که یه توت فرنگی کوچولو رو مثل گچ سفید کنم.
سهون سرشو به چپ و راست تکون داد: نه...من فقط...
جونگین سعی میکرد از چشم های سهون ماجرارو بخونه اما زیادی نامفهوم بودن.
سهون احساس شرم میکرد که برای یک بغل ساده هم کنترل اعصابش رو نداره. اما اون بغل ساده نبود!
جونگین به دست های سهون نگاه کرد میتونست قسم بخوره واقعا زیبا بودن.
تمایل زیادی به بوسیدنشون پیدا کرد اما دیگه نمی خواست موجب ترس پسر رو به روش شه.
پس بعد از لمسی کوتاه از جاش بلند شد: بهتره برم، بابت پذیراییت ممنون اوه..؟
به سختی زانوهای سستش رو از رو تخت جمع کرد: سهون.
جونگین رو تا در همراهی کرد: یه چیز گرم تر بپوش.
سهون کلافه ناخناش رو پشت گردنش کشید: میبینمت.
اون شب هیچ چیز عادی نبود و سهون قرار بود کلی بهش فکر کنه تو حالت معمولی هم بیش از حد ذهنش درگیر بود حالا باید انتظار اینکه دو برابر بشن رو میکشید.

YOU ARE READING
Kim Sehun
Fanfictionنام⸙ ͎.: کیم سهون •ژانر⸙ : غمگین / انگست / ددی کینک / درام •کاپل⸙ ͎.: کایهون •نویسنده⸙ ͎.: erwin •روزهای آپ⸙ ͎.: جمعه •رده سنی⸙ ͎.: ... خلاصه⸙ ͎.: شش سالش بیشتر نبود که وسط دعوا محکم پهلوی مادرش رو بغل کرده بود و میخواست ازش دفاع کنه اما تنها چیزی...