روزها میگذشت اما سهون هنوز هم اون مرد رو فراموش نکرده بود.
هر موقع تو فکر فرو میرفت بازم اون لبخند تو ذهنش نقش میبست و گوشاش گاهی اشتباهی صدای بم جونگین رو میشنیدن.
بعد از اون شب هر روز به چانیول میگفت که جونگین واقعی بوده.
چانیول هم برای آرامش خاطره دوست نچندان صمیمیش قبول میکرد.
برگه ی مچاله شده ی تو جیبش رو در اورد به کمد کارش تکه داد.
شماره رو تو گوشیش زد و اومد تا جای پیام رو پر کنه.
عاجزانه به خطی که هی میرفت و میومد و منتظره نوشته شدن بود نگاه میکرد.
تایپ کرد"سلام"
احمقی زیر لب گفت و پاک کرد"سلام من سهونم میخواستم..."
دوباره پاک کرد"میشه همو ببینیم؟"
با صدای یهویی چانیول هول کرد و گوشی رو به سینش فشرد: هی پسر چته؟ اروم باش.
سهون اخمی کرد و دوباره به صفحه ی گوشی نگاه کرد.
خدای من ، پیامش ارسال شده بود.
دندوناشو رو هم سایید و صفحه گوشی رو خاموش کرد و انداختش رو میز: گند زدم.
چانیول چشماش گرد شد: چرا؟
سهون به میز تکه داد و دست به سینه شد: باعث شدی پیام کوفتیم براش بره حالا باید چیکار کنم؟
چانیول خندید: دیوونه راحتت کردم میدونی از کیه سر یه پیام داری خودتو میخوری؟ اصلا چرا تو اول بش شماره ندادی؟ البته اونجوریم سر انتظارت خودت رو اذیت میکردی.
پلکاش رو روی هم فشرد: باید میگفتم کیم جونگین این شماره ی منه میخوام بازم ببینمت سو کال می.
پوزخندی زد: مزخرفه
چانیول شونه ای بالا انداخت. با صدای تلفن سهون جفتشون برگشتن و به میز خیره شدن.
چانیول زمزمه کرد: خودشه.
سهون با دستای لرزون گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد: بله؟
صدای پشت گوشی باعث شد زانوهاش شل بشه" سهون؟ درست حدس زدم"
سهون بزاقشو قورت داد: عام ... خب ... درست حدس زدی.
"اتفاقی افتاده؟"
سهون لبشو گزید: نه .. فقط میخواستم...
"منتظر تماست بودم ، فکر نمیکردم انقدر طول بکشه"
چانیول خودش رو به سهون چسبوند تا صدای مرد پشت گوشی رو بشنوه: یکم سرم شلوغ بود.
چه سر شلوغی؟ اون دو هفته تمام منتظره این لحظه بود!
"اوه که اینطور کجا ببینیم همو مرد جوان؟"
چانیول بازوی سهون رو فشرد: نمی..دونم
"چطوره شام دعوتت کنم؟ میزاریم پای اون شبی که مزه ی بهشتتو باهام به اشتراک گذاشتی"
سهون خنده ی مضطربی زد: خب باشه کجا ببینمت؟
"میام دنبالت فقط آدرس محل کارت رو برام بفرست"
این فرصت خوبی بود تا جونگین بیشتر به اون پسر دوست داشتنی نزدیک شه پس قبل از اینکه مخالفتش رو بشنوه ادامه داد" من باید برم سهون ...شب میبینمت"
قفل کرد ، گوشی رو اروم پایین اورد و به چانیول خیره شد: هی سهون این خطرناک نیست؟
چه اهمیتی داره؟هیچ حس بدی نداشت فقط میخواست بیشتر بشناستش و این کنجکاوی بیش از حد دیوونش میکرد.
پس به یه نمیدونم اکتفا کرد و از جاش بلند شد.
چانیول نگران دوست بی پرواش شده بود ، هرچند که اون زیاد احتیاط نمیکرد اما این موضوع رو سهون فرق داشت حتی با اولین نگاه هم شکنندگیش رو حس کرده بود.
طولی نکشید که شب شد ، سهون خسته از روی صندلیش بلند شد و چشمای پف کردش رو مالید.
زیادی چشم به راه بود؟
پیشبندش رو تو دستش مچاله کرد و باز شدن در و برخورد سرما به پشت گردنش ، سعی کرد که اینبارهیچ نشونه ای از ترس یا جا خوردن تو چشم هاش نباشه.
اروم برگشت. جونگین این بار برخلاف گذشته موهاش مرتب بود و باد باعث شده بود عطر تلخ مردونش به مشام سهون برسه: من همیشه دیر میرسم؟
لبخند کمرنگی زد: فکر کنم همین طوره ، یکم صبر کن الان میام.
جونگین دست هاش رو تو جیب هاش فرو برد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
سهون سریع کیفش رو برداشت و درحالی که داشت به مادرش پیام میداد چانیول مچ دستش رو گرفت: میخوای باهات بیام؟
سهون چشم هاش رو گرد کرد: نمیشه بگم رفیقمم میارم.
تند تند تایپ کرد" مامان من یه سر با دوستم میرم بیرون یکم دیر میام نگران نشو"
صدای بلندی تو مغزش جیغ کشید"سهون تو دوستت کجا بود؟"
دوباره به چانیول نگاه کرد: اینجا.
متعجب به چهره ی رفیقش خیره شد: چی اینجا؟
سهون وقت رو تلف نکرد و سریع کولش رو روی دوشش انداخت: هیچی هیچی ، مراقب خودم هستم.
دوباره کنار مرد برگشت و اون هم به آهستگی دستش رو پشت کمر سهون کشید و به بیرون هدایتش کرد.
در ماشین رو باز کرد که سهون شوکه شد: نه نیازی نیست خودم میتونم.
جونگین از واکنش کیوت سهون خندش گرفت ، خب معلومه که میتونست.
بدون اینکه بفهمه زیادی زیر زبون جونگین شیرین بنظر میومد.
معذب ترش نکرد و گذاشت سهون در ماشین رو ببنده.
کنارش نشست و استارت زد. سهون با بند کیفش که رو پاهاش بود ور میرفت و به موسیقی ملایمی که به زبون فرانسوی بود گوش میداد.
قابل تصور بود اون مرد با آرامش خاصی روحش عجین شده: خب سهون میخوای از خودت برام بگی؟
تاحالا کسی ازش نخواسته بود که خودش رو توصیف کنه ، قاعدتا حرف کم میاورد ولی توجهی نکرد و دسته و پا شکسته گفت: من... سنمو که میدونی. با مادرم زندگی میکنم ... و ... و تنهایی رو ترجیح میدم.
همین. با خودش گفت چه توصیف مزخرفی از خودم ارائه دادم پس لب پایینشو گزید برای جبران ادامه داد: خیلی آهنگ گوش میدم واسه همین هندزفریم مثل یه عضوی از تنم شده. خوردن یه چیز سرد بهم ارامش میده... مثل بستنی ، خیلی دوست دارم.
جونگ لبخندی زد: تو اولین کسی هستی که انقدر خوب خودشو توصیف میکنه معمولا همه تعریف میکنن از خودشون.
حرفش برای سهون مثل هات چاکلت گرم بود.
ذوق کوچیکی که تو دلش میکرد و صورتی که ثابت و بدون اکت میموند: اسممو که میدونی ، کیم جونگین. سی و شش سالمه ، تنها زندگی میکنم و خیلی وقته جفتشون رو ندارم نه پدر نه مادر.
سهون به نیم رخ جونگین خیره شد. واقعا جوون بود و بهش نمیخورد سی و شش سالش باشه: که اینطور.
برخلاف تصور سهون ماشین جلوی اپارتمانی بلند متوقف شد: پیاده شو.
سهون همون لحظه تموم اخطارهای چانیول تو مغزش تکرار شد.
چرا خونه؟ توقع رستورانی چیزی داشت؟ نکنه جونگین فکرش یه چی دیگست؟
سهون چنگی به کیفش زد و من و من کرد: این..جا؟
جونگین که متوجه ترس سهون شد با صدای بم و دورگش زمزمه کرد: فکر کردم بهتر دستپخت خودمو امتحان کنی.
بدون اینکه تماس فیزیکی با بدن یخ زده ی پسر کوچیک تر بر قرار کنه ادامه داد: من نمیخوام بهت آسیب بزنم سهون.
نمیخواست مثل ادمای ضعیف رفتار کنه اما دست خودش نبود تصور اینکه اون مرد تموم افکاری که داشت رو به فاعک بده آزارش میداد.
اما نگاهای جونگین پیش از حد آرومش میکرد.
لفتش نداد و زودتر از جونگین پیاده شد.
باید حواسش میبود تا اعتماد اون کوچولوی ترسو رو از بین نبره.
به هرحال تاجایی که فکر میکرد یه عاملی تو گذشته باعث شده بود بیش از حد مراقب خودش باشه.
سهون رو تا در خونه هدایت کرد.
بعد از باز کرد در برق کنار دستش رو روشن کرد و خونه برای سهون نمایان شد.
زیاد بزرگ نبود همه چیز مرتب و سرجاش بود. کاغذ دیواری هایی که متفاوت بودن اما به شدت مکمل نشون داده میشدن.
همه چیز بیش از حد شکلاتی به نظر میومد.
سهون لبخند کوچیکی زد و مثل بچه ها کنجکاو اطراف رو نگاه کرد.
جونگین نگاهای بامزه ی هون رو دنبال میکرد و همزمان پالتوش رو در میاورد: میخوای اول لباستو دراری بعد ادامه بدی؟
سهون هودی مشکیش و در آورد و کای با دیدن تیشرت های سهون تو تنش لبخندش محو شد.
بعد گرفتن هودی سهون سریع تو اتاق رفت تا تغییر حالت چهرش پسر کوچیک تر رو اذیت نکنه.
ینی سهون حتی از اون چیزی که دیده بود لاغر تره.
فکرش در گیر شد اما برای این که سهون دیر نرسه خونه
از اتاق بیرون اومد تا شام رو حاضر کنه ولی قبلش شومینه رو زیاد تر کرد.
گوشت تازه ای که خریده بود رو در اورد و مشغول شد.
سهون رو مبل راحتی وسط پذیرایی نشست هر از چند باری کارهای جونگین رو دنبال میکرد.
اخم ظریفی بین ابروهاش بود و با دقت کارش رو انجام میداد.
انگاری هرچقدر بیشتر نگاه میکرد براش جالب تر میشد.
خودش رو اذیت نکرد و خیره به جونگین گفت: شب ها تنهایی میخوابی؟
موضوعی که هون به شدت ازش میترسید و کابوس دوران کودکیش بود: اره ، گفتم که تنهام.
بلافاصله جواب داد: پس نمیترسی.
جونگین بشقاب هارو رو میز چید: از چی بترسم؟
سهون از جاش بلند شد و شونه هاش رو بالا انداخت: نمیدونم آدما معمولا یه ترسی دارن تو تاریکی.
لبخندی رو لب هاش نشست: نه فکر نکنم چیزی باشه ، تو چطور؟
ترجیح میداد راجب افکار مزاحمش تو شبا چیزی نگه: نمیدونم، اصلا این چه موضوعیه که من دارم راجبش حرف میزنم.
صندلی رو برای مهمون کوچولوش عقب کشید: جالبه سهون خودت رو سرزنش نکن.
کمی خیره به حرکتش موند ، جونگین دستش رو با احتیاط پشت کمر سهون کشید: نمیخوای بشینی؟
سهون سریع واکنش نشون داد و نشست.
این عکس العمل های غیر عادی جونگین رو نگران میکرد. اون پسر واقعا متفاوت بود.
استیک سرخ شده رو جلوی سهون گذاشت و رو به روش نشست: امیدوارم خوشت بیاد ، البته اگه از شانست این بار خوب درش آورده باشم.
سهون میزبانش رو منتظر نذاشت و از استیکش خورد.
واقعا خوشمزه بود و داغیش باعث شد زبون کوچیکش بسوزه و صورتش جمع شه.
جونگین بدون پلک زدن به سهون نگاه میکرد و وقتی تغییر رنگ صورتش رو دید قند تو دلش آب شد اون واقعا دوست داشتنی بود حتی وقتی داشت میسوخت جوری وانمود میکرد که انگاری همه چیز خوبه.
جونگین لیوان سهون رو پر کرد: اوه هولت کردم؟
سهون سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و کمی از آبش خورد: من شانس خوبی ندارم ولی فک کنم این بار برعکسشه.
لباشو از هم فاصله داد و نفس عمیقی کشید: واقعا خوب شده.
جونگین راضی از وضعیت موجود استیناش رو کمی بالا زد و درحالی که شامش رو میخورد مدام سهون رو به حرف میاورد: پس باید نویسنده ی خوبیم باشی.
این برخلاف اخلاق سهون بود اما داشت بدون مقاومت ذهنی انجامش میداد و هر سری جمله هاش بلند تر میشدن: قبلا یه
چیزایی مینوشتم ولی همشون رو پاره کردم الان وقت نمیکنم اما بجاش یه جای بهتر نگهشون میدارم
جونگین به صندلی تکه داد: ذهنت؟ اوه خیلی سنگینه. اگه
حس کردی نیاز داری یه حجم کوچیکیش رو خالی کنی
خوشحال میشم کمکت کنم به هرحال حرفات جالبن و طبع
لطیفیم داری.
سهون بزور نفس میکشید لقمش تو گلوش به کندی پایین
میرفت: خب یکم سخته ... چون یه چیزی هی تو مغزم داد
میزنه که پر حرفی نکن.
جونگین خندید و لیوانش رو نزدیک لباش برد: سهون تو
واقعا کم حرفی از اون دسته ادما که وقتی دو کلمه حرف
میزنن مشتاق میشم تا بهشون گوش کنم ، راحت باش خب؟
سهون سرش رو پایین انداخت: خب
بعد از تموم کرد غذاش جونگین رو تو جمع کرد ظرف ها کمک کرد ولی مدام نگاهش به ساعت بود که مبادا دیر بشه.
اخه مادرش اصلا به این تایم و بیرون بودن پسرعزیزش عادت نداشت.
جونگین این اضطراب پنهان تو سهون رو میفهمید.
باید زودتر میرفت دنبالش حالاهم نمیتونست استرس بیشتری به هون بده.
پس ظرف هارو از دستش گرفت: سهون مامانت نگران میشه باید زودی پسر کوچولوش رو به دستش برسونم.
سهون سرش رو تند تند تکون داد: نه خودم میرم.
جونگین تک خنده ای زد: فکرشم نکن.
رفت تو اتاقش و وقتی هودی سهون رو برداشت همون بوی قبلی رو حس کرد ، هودی رو به بینیش نزدیک کرد و لبخند کوچیکی زد.
در کمدش رو باز کرد و شال گردن سفیدش رو در اورد.
نمیدونست سهون چه واکنشی میده ولی ریسکش رو پذیرفت.
هودی رو سمتش گرفت و به محض اینک پوشید ، شال گردن رو باز کرد دوره گردن هون انداخت: این بمونه یادگاری از اولین قرارمون.
سهون با چشمای درشت به جونگ خیره شد: نه من نمیتو...
بین حرفش پرید: مامانت منتظره هون.
و سهون رو با کلی سوال رها کرد.
YOU ARE READING
Kim Sehun
Fanfictionنام⸙ ͎.: کیم سهون •ژانر⸙ : غمگین / انگست / ددی کینک / درام •کاپل⸙ ͎.: کایهون •نویسنده⸙ ͎.: erwin •روزهای آپ⸙ ͎.: جمعه •رده سنی⸙ ͎.: ... خلاصه⸙ ͎.: شش سالش بیشتر نبود که وسط دعوا محکم پهلوی مادرش رو بغل کرده بود و میخواست ازش دفاع کنه اما تنها چیزی...