تقریبا هر روز جونگین سهون رو به بهانه ای ملاقات میکرد.
جاهای مورد علاقش رو به سهون نشون میداد و بیشتر کشفش میکرد مثل یه جزیره ی ناشناخته بود همون قدر عجیب غریب و دور از دسترس.
اما چیزی که تو اون پسر میدید راز بزرگی بود که انگاری قرار نبود کسی جز خودش بدونه.
ولی جونگین آدمی نبود که بیخیال بشه!
بعضی شب ها بدون خبر به کافی شاپی که سهون توش کار میکرد میرفت و اون کوچولوی دوست داشتنی رو نگاه میکرد البته حس اینکه معذبش میکنه رو داشت اما تقصیر اون نبود سهون زیادی ایده آل و زیبا بود.
جوری که کیم جونگین بعد از مدت ها میتونست حس های عجیبی از دوست داشتن سهون رو تو خودش ببینه ، ولی خبر از کاری که با قلب سهون میکرد نداشت از همون روزی که با پسر رو دیده بود دیگه هیچی عادی پیشت نمیرفت.
__جونگین در اتاقش رو باز کرد و سهون با احتیاط قدماش رو به سمت داخل اتاق برداشت.
تخت دو نفره اولین چیزی بود که توجهش رو جلب کرد ، مگه تنها نبود؟ پس تخت دو نفره چرا؟
جونگین که نگاه خیره ی پسر رو روی تخت دید از پشت کنار گوش سهون زمزمه کرد: هرچی تو سرت میگذره رو بهم بگو.
سهون بخاطره گرمیه نفس ها کنار گوشش ناخودآگاه شونه هاش رو جمع کرد: خونت حس خوبی بهم میده.
جونگین به زمزمه هاش ادامه داد: توام حس خوبی بهم میدی.
دلش میخواست جسمش رو تو آغوش بکشه و برای دومین بار آرامش رو به خودش هدیه کنه.
دست هاش آروم سمت کمر سهون سر خوردن.
سهون نفس هاش رو حبس کرد و لحظه ای از مغزش فرمان دریافت نکرد.
جونگین تن سهون رو کامل به خودش چسبوند: چرا بغلم میکنی؟
بینیش رو روی موهای سهون کشید: چون تنت نیازبه بغل داره!
با تموم شدن جملش سهون عضلات منقبض شدش رو شل کرد و حس فرو رفتن تو بغل جونگین بهش دست داد ، نکنه درست میگفت: انقدر مطمئنی؟
جونگین هومی کشید: هیچ وقت انقدر مطمئن نبودم.
سهون حس فوق العاده ای با حرفای جونگین بهش دست میداد و نمیتونست نادیدش بگیره.
با تردید تو بغلش چرخید و جونگین حلقه ی دست هاش رو تنگ تر کرد: من تاحالا کسی رو جز مامانم بغل نکردم.
دست هاش آروم رو بازوهای جونگ نشست: پس دارم دست نخورده ترین فرشته ی خدارو بغل میکنم درسته؟
سهون تلخ خندید: نه
دستاش دوره جونگین خزید: من میخوام مثل بقیه نرمال باشم ، نترسم ، میخام معمولی باشم.
توام معمولی نیستی که بهم یاد بدیش.
جونگین تو چشم های سهون زل زد: خیلی خوبه که معمولی نیستیم.
بدنش هر لحظه بیشتر رو جونگین وا میرفت: اگه بابام بود اول منو جلوی چشم هات میکشت بعد تورو با جنازم تنها میزاشت.
سرش رو شونه ی جونگین قرار گرفت ، صداش با بغض ترکیب شد: من خستم از ترسیدن.
جونگین دستش رو زیر پیراهن سهون برد و کمر لختش رو نوازش کرد نوک انگشتاش برامدگی های درهمی رو حس میکردن.
گذشته تو صورتش سیلی زد ، سهون دقیقا گذشته ی خودش بود.
هیسی کنار گوش سهون کشید: بریم رو تخت؟
زیر رون سهون رو گرفت و بلندش کرد ، سبک! زیادی سبک بود.
روی تخت خوابید و سهون رو همچنان تو بغلش نگه داشت.
بدن سهون بین ملافه ها فرو رفت: بیا به الان برگردیم.
خیره به سینه ی مرد گفت: زندگی تو حال؟ چه حسی داره؟
صورتش رو نزدیک صورت سهون گرفت: قلب کوچولوت آمادگیش رو داره؟
سهون سرش رو بلند کرد و با چشمای همیشه خستش به جونگ خیره شد: قراره اتفاق بدی بیوفته؟
لبخند گوشه لبی زد: اگه بابات بود نمیزاشتم حتی نوک انگشتش به تنت بخوره.
با حرفی که زد لحظه ای نفس سهون قطع شد.
خلعی که آزادش میداد برای جونگین تا حد زیادی مشخص شده بود.
چونه ی تیز سهون رو فشرد: هیچکس حق نداره اذیتت کنه
نگاه سهون گنگ تر شد: جونگ..
بین حرفش پرید: میخوای بهت کمک کنم که تو حال زندگی کنی؟
پسر کوچک تر سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
جونگین با فشار کوتاه انگشت هاش سهون رو وادار کرد تا لباش رو از هم فاصله بده: هرچی تو سرته رو رها کن و فقط رو کاری که میکنم تمرکز کن.
جونگین نرم لباش رو بین لب های سهون گذاشت و با مکث مکی به لب شیرینش زد: من همین جام.
مک دیگه ای زد: درست بین لب هات.
لب های سهون رو کامل تو دهنش کشید و ول کرد.
سهون کاملا بی دفاع تو بغل جونگین مونده بود و لب هاش بوسیده میشدن.
پلکاش بدون فشار روهم افتاده بودن و ریتم نفس هاش هماهنگ با جونگین بود.
به تیشرتش چنگ زد.
جونگین زیادی فریبنده بود و همین باعث میشد سهون جلوش کم بیاره.
اولین بوسه ی سهون رو فتح کرد.
اولین بوسه ی شخصی که برای جونگین حکم باکره ترین موجود روی زمین رو داشت کسی که زیادی برای زندگی تو این دنیا پاک و خالصه ، نباید بیشتر آسیب ببینه.
آروم سرش رو عقب کشید و با پلکای بسته ی سهون رو به رو شد ، شاید نمیتونست بازشون کنه شاید زیادی براش شوک بزرگی بوده یا شایدم از بوسیده شدن سیر نشده.
لبای خیس و نمناکش بوسیدنی تر شده بودن.
سهون خودش رو بالاتر کشید و بدون اینک حرفی بزنه لباشون رو نزدیک هم کرد ، جونگین منتظرش نذاشت و بوسه ی عمیقی رو شروع کرد.
سهون رو زیر خودش کشید و بدنش رو احاطه کرد.
لب های سهون ناشیانه جواب بوسه های جونگین رو میدادن و همین براش لذت بخش بود.
مغز سهون شروع کرد به طفره رفتن از بیخیالی"بابایی من فقط همون دوستمو دارم ، فقط همون رو دارم که باهاش برگردم خونه ، بابایی آخه چرا نباید باهاش حرف بزنم؟"
صورت جونگین رو تو دستاش گرفت و عقب کشید درحالی که نفس نفس میزد گفت: من میخوام برگردم خونه!
__
YOU ARE READING
Kim Sehun
Fanfictionنام⸙ ͎.: کیم سهون •ژانر⸙ : غمگین / انگست / ددی کینک / درام •کاپل⸙ ͎.: کایهون •نویسنده⸙ ͎.: erwin •روزهای آپ⸙ ͎.: جمعه •رده سنی⸙ ͎.: ... خلاصه⸙ ͎.: شش سالش بیشتر نبود که وسط دعوا محکم پهلوی مادرش رو بغل کرده بود و میخواست ازش دفاع کنه اما تنها چیزی...