پاهاش رو روی مبل جمع کرد و سرش رو تیکه داد: گفتم که مامان نمیشناسیش.
مادرش نگران به تک پسرش نگاه کرد: میدونم سهون اما مطمئنی آدم درستیه؟
واسه سهون جونگین از همون اول درست بود ولی به هرحال نگرانی مادرش طبیعی بود.
سهون سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد ، گوشیش به صدا در اومد.
جونگین بود ، ابروهاشو بالا انداخت.
این وقت شب چرا زنگ زده بود؟
تماس رو وصل کرد: جونگین
"خواب که نبودی؟"
از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت: نه بیدار بودم چیشده؟اتفاقی افتاده؟
"میتونی بیای پایین؟"
سهون سوییشرتش رو از کمد بیرون آورد و تنش کرد: اومدم
بلند گفت: مامان من الان میام.
سریع از پله ها پایین رفت و با دیدن ماشین جونگین سمتش رفت.
اخم ریزی کرد و سوار شد ، نفس عمیقی کشید: خوبی؟
جونگین زمزمه کرد: الان آره
خم شد و از صندلی پشتی لیوان بزرگ شیر پسته ای که برای پسر کوچولوش گرفته بود رو آورد: فکر کردم اگه قبل خابت بخوریش حس بهتری بت میده.
سهون لبای صورتیش رو داخل دهنش کشید و با چشمای درشت به جونگین نگاه کرد ، هیچی الان به اندازه ی شیر پسته خوشحالش نمیکرد: وای جونگین.
استینای سوییشرتش رو جلو اورد تا وقتی میگیره بین دستاش یخ نزنه.
قلب ضعیفش از هیجان تند تند می تپید. یکی پیدا شد بود که
برای اولین بار اونقدر بهش اهمیت میداد که حس میکرد رو
ابراست و جونگ هم احتمالا یکی از فرشته های خدا بود.
جونگین با لبخندی محو به ذوق سهون خیره شد قاشقش رو پر از پسته و بستنی کرد و داخل دهنش گذاشت و میتونست به وضوح اکلیلی شدن چشم هاش رو ببینه.
این صحنه اونقدر زیبا بود واسش که ازش خسته نمیشد. وقتی انگشت های کشیدش قاشق رو محکم چسبیده بودن و لب های
بوسیدنش بهم فشرده میشدن.
دستش رو داخل موهای پنبه ای سهون برد: پس چرا برای خودت نخریدی؟
سرشو بالا گرفت و درحالی که لباش بستنیی شده بود به جونگین نگاه کرد: من نمیخورم
انگشتش رو روی لب های هون کشید.
هون سرش رو پایین انداخت و قاشقشو محکم تر گرفت.
پرش کرد و سمت لبای جونگین نگهش داشت: عا
حرفی که سهون قبلا زده بود تو ذهن جونگین تکرار شد" یه روزی ممکنه انقدر یکی رو دوست داشته باشم که شیر پستم رو باهاش شریک شم"
لبخندی زد و دست رد به سینه ی کوچولوش نزد ، حتما اون
آدم پیدا شد بود و کی بهتر از جونگین؟
که وجودش باعث گرم شدن تن سرد و یخ زده ی سهونه.
سهون حق داشت اون لعنتی واقعا خوشمزه بود.
همون طور که موقع خوردن نگاهش میکرد هر از چندگاهی قاشقو سمت لباش میگرفت تا جونگینم بخوره.
هیچ وقت فکر نمیکرد تماشای شیر پسته خوردن سهون انقدر لذت بخش باشه.
اون به طرز شگفت انگیزی زیبا و دوست داشتنی بود.
لیوانش رو نصفه رها کرد و اهی کشید: دیگه نمیتونم میشه بقیشو ببرم بعدا بخورم؟
جونگین به صندلی تکه داد و آسمون رو از نظر گذروند: حتما
سهون این پا اون پا کرد و اخر سر گفت: ممنونم ، واقعنی فکرشو نمیکردم این کارو کنی.
این که چیزی نبود جونگین حاضر بود برای سهون هرکاری بکنه: کاری نکردم سهون.
با نوک انگشتاش بازی کرد و بعد چند ثانیه ای سکوت سمت جونگین خم شد: ددی
جونگین لای پلکاشو باز کرد و به صورت زیبای سهون خیره شد.
وقتی اینجوری صداش میکرد حتی تن صداش هم اغوا کننده میشد جوری که ممکن بود کنترش رو از دست بده و سهون
رو یه شبه تو ماشینش فتح کنه.
بیشتر خم شد و لبای خنکش رو روی لب های جونگ گذاشت.
تموم حواسش رو لب هاش جمع شد. شگفت انگیز بود که الان با بوسه های نچندان حرفه ای سهون بی قرار میشد کسی که حتی تو رابطه های گذشتش حوصلش سر میرفت.
جونگین کمی شوکه شد و اما بلافاصه کمر سهون رو گرفت و گذاشت بیبیش بوسیدن رو یاد بگیره.
این بار سهون بی وقفه می بوسید و بینش نفس نفس میزد درست عین بچه هایی که نفس کم میارن.
و فاعک اون خبر نداشت داره چه بلایی سر ددیش میاره.
مخلوط طعم لبای سهون و شیر پسته برای جونگین تکرار نشدنی بود.
بعد از مک کوتاهی فاصله گرفت: باید برم.
جونگین تو چشم های سهون خیره موند: خوب بخوابی.
سهون دستش رو روی گونه ی جونگ کشید: ددی کاری کرد که جز خوب خوابیدن کار دیگه ای نمیتونم بکنم.
خیلی خوب با کلمات بازی کرد.
جونگین دستش رو روی باسن سهون کشید تو ذهنش تکرار
کرد"هون خواهش میکنم. امشب من عوضت تا صبح بیدارم"
اون خیلی نرم بود ، انگشت های جونگ با فشار کوچیکی فرو میرفتن.
از نرمی بیش از حد سهون خندید و سری تکون داد: مراقب خودت باش کوچولو.
لبخند بامزه ای رو لباش شکل گرفت و پیاده شد.
جونگین نگاهی به پایین تنش انداخت . خوشبختانه سهون
توجهی بهش نکرده بود.
اهی کشید و سرشو به فرمون چسبوند.
"حس میکنم حالت بهتره ، بیشتر لبخند میزنی بیشتر میزاری صدای لطیفت رو بشنوم. میتونی به جونگین اعتماد کنی نه؟ میزاری تموم وجودت رو مال خودم نگه دارم؟"
____دست هاش میلرزید نمیتونست شماره ی جونگین رو پیدا کنه.
به صندلی بیمارستان چنگ زد به اخرین تماس زنگ زد: توروخدا بردار
دیروقت بود حدودای سه شب ، سهون با حال بد مادرش که بیهوش شده بود رو به بیمارستان رسونده بود و الان نمیدونست چیکار باید بکنه.
صدای جونگین تو گوشش پیچید: سهون عزیزم؟
با بغض گفت: جون..گ میتونی... بیای.. اینجا؟ اره؟
با شنیدن صدای لرزون سهون نگران از رو تخت خوابش بلند شد و قلبش تند کوبید: آروم باش ، الان میام
درحالی که لباسش رو از کمد بیرون میکشید اضافه کرد: آدرس رو برام بفرست.
سریع سویچ ماشین رو برداشت و طولی نکشید که طبقه های بیمارستان رو دوتا یکی بالا میومد.
توی سالن دنبال سهون گشت و با دیدنش سریع سمتش دویید.
جلوی پاش زانو زد و صورتش رو بین دستاش گرفت: جونگ.. ما..مانم
جونگین اخم سطحی کرد: دقیق بهم بگو چیشده
کنارش نشست و دستای یخ زدش رو گرفت: اومد...تو اتاقش... یهو..دیدم روی زمین افت..اده بیهوش ... یخ کر..ده بود...
بغض تو گلوش نزاشت ادامه بده ، جونگ اروم سهون رو به
خودش فشرد: هیس اروم هوم؟
سهون با چشمای بی رمقش به کای خیره شد: من نمیخوام تنهاشم نمیخوام ، جونگ تنهام نمیزاره مگه نه؟
جونگین نمیدونست چی بگه چون تضمینی واسه حرفایی که
از ذهنش میگذشت نداشت پس با دودلی زمزمه کرد: همه چی درست میشه هون نترس من اینجام خب؟ هر اتفاقی که بیوفته.
ایده ای واسه بعدش نداشت فقط میخواست تنش سهون کمتر شه.
در اتاق باز شد و سهون زودتر از جونگ از جاش بلند شد و سمت دکتر رفت.
جونگ نزدیک نشد و منتظر ری اکشن سهون موند که با دیدن ضعف تو زانوهاش جلو رفت و سریع گرفتتش.
گریه های آرومش تبدیل به ضجه شدن.
اون دیگه تحمل این درد رو نداشت ، مادرش درست وقتی داشت حس خوشبختی میکرد ولش کرد.
سهون بازم تو تنهایی مطلق و تاریکی اتاق غرق میشد.
جونگین با شنیدن گریه های پر از درد سهون بغض سنگینی به گلوش چنگ زد ، مگه چقدر سن داشت که اندازه ی یه فرد مسن کوله باری از غم و خاطره های بد براش رغم میخوردن؟
چرا پس روی خوش دنیا بهش نشون داده نمیشد؟
وقتی انقدر لبخند به لب هاش میومد! چرا باید چشماش مدام
خیس میشدن؟
باید چیکار میکرد تا همه چیزو واسه سهون به روال عادی برگردونه ی زندگی که توش قلب شکنندش کمتر مورد ازار قرار بگیره.
__به لیوان آب تو دستش چنگ زد و محکم روی زمین کوبیدش.
چشم هاش میسوختن و وقتی افکارش درگیر میشدن ، دوباره اشک های مزاحمش گونه های رنگ پریدش رو خیس میکردن.
دندون هاش رو روی هم فشرد ، ولی فایده نداشت بازم بغض کوفتیش ترکید.
جونگین بعد از مرتب کردن لباس های سهون تو اتاقش دوباره به پذیرایی برگشت.
نمیتونست بزاره تنهایی تو اون خونه زندگی کنه ، ممکن بود هر لحظه چیزایی به سرش بزنه که جبران ناپذیره.
حتی وقتی سرکار بود می ترسید ، مدام بهش زنگ میزد تا مطمئن شه اتفاقی نیوفتاده.
یک ماهی از مرگ مادرش میگذشت و جونگین تنها کسش شده بود.
خم شد و موهای سهون رو کنار زد صورت قشنگش رو با لب هاش بوسید و باعث شد هق هق هاش کمتر شن و جاشون رو به نفس های آروم بدن.
فقط کنار جونگ ارامشش رو بدست میاورد انگاری تن هاشون بهم گره میخورد و بعدش میتونست واسه دقیقه ایم که شده مغزش از فعالیت دست برداره.

CZYTASZ
Kim Sehun
Fanfictionنام⸙ ͎.: کیم سهون •ژانر⸙ : غمگین / انگست / ددی کینک / درام •کاپل⸙ ͎.: کایهون •نویسنده⸙ ͎.: erwin •روزهای آپ⸙ ͎.: جمعه •رده سنی⸙ ͎.: ... خلاصه⸙ ͎.: شش سالش بیشتر نبود که وسط دعوا محکم پهلوی مادرش رو بغل کرده بود و میخواست ازش دفاع کنه اما تنها چیزی...