دستای استخونی پسر میلرزیدن، از تصمیمی که گرفتهبود مطمئن نبود و همین باعث میشد مغزش به شدت قفل بشه و نوشتن واسش سخت. پس قلم و کاغذو کناری پرت کرد و از جاش بلند شد. دوربین قدیمیش که برای ظبط پروژههای مدرسه استفاده میکرد رو روی چندتا کتاب روی میزش ثابت گذاشت و بعد صفحشو به سمت خودش برگردوند تا بتونه خودشو ببینه. دکمهی ریکورد رو زد و بعد از مکثی طولانی شروع کرد:
=سلام اسم من تاکره، تاکر اَلِن...November 25
«زین»
به در ورودی مدرسه نگاه میکرد و منتظر بود تا آخرین عضو از راه برسه. بهشون گفتهبود که باید چیز مهمیو بهشون بگه؛ چیزی که از روز مرگ تایلر تا حالا توی مغزش بوده. به بقیه نگاه کرد، اول از همه لوییو دید که بیصبرانه و بدون توجه به حرفای یکی از بازیکنای فوتبال گوش میکنه و بینش با حواسپرتی سر تکون میده. لیام کمی اونطرفتر توی کمدش مشغول پیدا کردن یه سری کتاب برای کلاس بعدیش بود و نایل مثل همیشه مشغول انجام بیزنس پر رونقش بود. دیدش که گوشی قدیمیای رو داخل یک زیپکیپ که با کش بسته شده، به دختر مو قرمزی داد و در عوض ازش سه تا ده دلاری گرفت. وقتی برای تکون دادن سرش به نشونهی تاسف پیدا نکرد زمانی که هری سراسیمه وارد راهرو شد. اول از همه به طرفش رفت و بعد بقیه یکی یکی دورش جمع شدن. هیچکس حرفی نمیزد حتی هری هم که حالا نفس نفس زدنش بند اومده بود ساکت بهشون نگاه میکرد. نایل از همه زودتر به حرف اومد
~بگو هری، چیه؟
+الان نه! بین کلاس اول، ریونز پلیس (ravens place).
بعد از گفتن این حرف کیفشو روی شونش صاف کرد و به طرف کلاسش رفت.جایی که باهم قرار گذاشتهبودن، توسط تعدادی از سال بالاییا نامگذاری شدهبود. راستش اگر اسم دبیرستانت ریونزهای باشه اولین و بهترین اسمی که به ذهنت میرسه همینه پس کسی هیچوقت اعتراضی نکرد. زمین خلوت پشت محوطهی مدرسه بود، اگر قصد مصرف یه رول ماریجوآنا یا هرکار غیرقانونی دیگه مثل سکس با همکلاسیاتو داشتی قطعاً اونجا بهترین جا برای این کار بود؛ نه دوربینی درکار بود و نه پنجرهی اتاق معلمی. تنها چیزی که وجود داشت دیواری بود که محوطهرو از اتاق سرایداریِ تقریباً خالی جدا میکرد. زمان ناهار یا استراحت پر از آدم بود اما وقتای کلاس نه.
زین سرشو تکون داد و با نگاهش رفتن هری رو تا چند ثانیه تماشا کرد؛ با خودش فکر کرد اگه بفهمن که میخواد چیکار کنه، چه فکری راجع بهش میکنن؟ آیا کلاً طردش میکنن؟ آیا اونو مقصر تمام این اتفاقا یا حتی دوتا قتل انجام شده میدونن؟ سرشو تکون داد و با خودش تکرار کرد که اونا هیچی نمیفهمن، «T» بهش قول داده بود. انقدر تکرار کرد که در آخر باورش شد و بعد به سمت کلاسش رفت.
توی کلاسش ایستاد و منتظر موند تا راهرو خالی بشن بعد از اون بدون اینکه کسی بفهمه از کلاس بیرون زد قبل از اینکه دبیری بیاد و اجازه نده جایی بره. فلش سرد توی جیبشو لمس کرد، از همین الان هم عذاب وجدان داشت خفش میکرد، اون حتی نمیدونست چی توی فلشه. با قدمهای آهسته، روی پنجهی پاهاش به مقصد اتاق مدیریت رفت همونطور که دستور گرفته بود. قبل از وارد شدن گوش تیز کرد تا بفهمه کسی توی اتاق هست یا نه، دستگیرهی درو آروم فشرد و صدای تق کوچکی که ازش اومد توی کل راهرو طنین انداخت. وارد شد، همونطور که «T» گفتهبود فقط لازمه فلش توی جیبشو با فلش اصلی روی میز عوض کنه... پس اینکارو کرد و سریعاً از اتاق خارج شد. طول راهرو رو با بیشترین سرعت و استرس رد کرد و همون موقع...
=مالیک! جایی تشریف میبری؟
YOU ARE READING
Two Can Keep A Secret |Zarry|
Fanfictionیه راز اینجا هست، رازی که باید قول بدی پیش خودت نگهش داری. تو ذهنت پنهانش کنی و با خودت به قبر ببریش. چون میدونی که... فقط دو نفر میتونن یک رازو پنهان کنن اگر یکی از اونا مرده باشه!