«۱۱:۱۸صبح»
لویی موهای بلوطی رنگشو از توی چشماش کنار زد و سینی ناهارشو توی دستاش گرفت. وسط تریا مردد ایستاده بود که کسی تنهای بهش زد. توجهی نکرد، درحالی که سرش سمت میز همتیمیهای فوتبالش میچرخید زیر چشمی اکیپ دوستای بچگیشو از نظر گذروند که منتظر نگاهش میکردن. توی شلوغی و سر و صدای سالن صدای یکی از همتیمیهاشو شنید که ازش میخواست بره و سر میزشون بشینه. در لحظهی آخر سریع تصمیم گرفت، دستی برای اون پسر تکون داد و با سرعت به سمت میز دیگه رفت. درحالی که پشت آخرین صندلی باقیمونده میشست به این فکر کرد که چقدر دلش برای ناهار خوردن با هنری تنگ شده.زین با صاف کردن گلوش توجه چهار نفر دیگرو به خودش جلب و درحالی که چشماشو بین چهرههای بقیه میچرخوند با اخم کمرنگی گفت
-پدر و مادرم با یه وکیل صحبت کردن، اون گفت اگر توی مدرسه ازمون بازجویی شده احتمالا کار به جاهای باریکتری هم کشیدهمیشه!
به صندلیش تکیه داد و درحالی که ساندویچ مثلثی شکلشو از پاکت کاغذی خارج میکرد ادامه داد
-با توجه به اینکه فیلدز گفت به قتل گروهی مشکوکیم، احتمال این هست که وکیلهایی که میگیریم مارو از ارتباط باهم منع کنن...هری با نگرانی نگاهشو بین بقیه چرخوند و روی زین ثابت کرد. انگشتای کشیده و ریزنقشش یخ زدهبودن.
+و ما میخوایم همینطوری صبر کنیم تا یه ناشناس روانی زندگی لعنتیمونو به باد بده درسته؟
حرفش که تموم شد، دوتا دستاشو روی کنارههای گردنش گذاشت تا کمی از سرماشون کم کنه اما تنها چیزی که نصیبش شد لرز ریزی بود که از ستون فقراتشبالا اومد و مو به تنش سیخ کرد.
نایل که تا اون زمان ساکت نشستهبود گرهی اخمشو تنگتر کرد و تیلههای آبی روشنشو مثل دوتا گلولهی یخی به سیبل سبز رنگ چشمای هری شلیک کرد
*کار دیگهای میتونیم بکنیم؟ همینطور که میبینی توی یه شرایط مزخرف گیر کردیم که هرکاری بکنیم مثل بومرنگ برمیگرده و درست میخوره وسط پیشونی خودمون! اونم به خاطر برادر تو...
لویی همونطور که به ناهارش خیره شدهبود با لحن حامیانه و تندی به سردی جواب نایلو داد
•راحتش بذار نایل...
*اوه و اگه اینکارو نکنم چیکار میکنی لو؟ به دوستای قلدرت میگی بیان دندونامو خورد کنن؟لویی که انگار صبرش لبریز شدهبود، برای ثانیهای چشمای آبیشو بالا آورد و روی صورت پسر بلوند نگهداشت و بعد با حرکت سریعی بلند شد که باعث شد صندلیش صدای آزاردهندهای بده. یقهی تیشرت سفید نایلو گرفت و توی دستش مشت کرد
•تا وقتی خودم اینجام نیازی به اون احمقا نیست. دفعهی بعدی که خواستی اینطوری صحبت کنی منتظر صدای شکستهشدن گردنتم باش؛ من یکی از اون مشتریات نیستم که برای اون کارای لعنتیای که میکنی باهات مثل رئیس مافیا رفتار کنم شیرفهمه که؟
نایل چیزی نگفت؛ با نگاه کردن به چشماش میشد فهمید چقدر ترسیده اما حاضر نبود توی بحث با اون پسر کم بیاره. در آخر این لیام بود که جملهی «بشین سر جات لویی» رو طوری ادا کرد که لو کمی آروم گرفت. یقهی نایلو محکم از توی مشتش پرت کرد و دوباره روی صندلی فلزی تریای مدرسه نشست.
DU LIEST GERADE
Two Can Keep A Secret |Zarry|
Fanfictionیه راز اینجا هست، رازی که باید قول بدی پیش خودت نگهش داری. تو ذهنت پنهانش کنی و با خودت به قبر ببریش. چون میدونی که... فقط دو نفر میتونن یک رازو پنهان کنن اگر یکی از اونا مرده باشه!