November 29

128 28 29
                                    


بیشتر اوقات مردم فکر میکنن داستان از اونجایی که توی صفحه‌ی اول کتاب نوشته‌شده شروع میشه؛ باور دارن که شخصیت‌ها از قبل وجود نداشتن و اولین کلمه‌ی کتاب اونهارو ساخته و بهشون زندگی داده. اگر شما هم همین تصور رو دارید، شاید باید این کتاب رو ببندید و سراغ داستان دیگه‌ای برید. این داستان سالها قبل از اولین کلمه شروع شده بود. توی دوازدهم نوامبری که تاریخش بالای صفحه‌ی اول نوشته نشده‌بود. اواسط یک صبح سرد، جایی دورتر از خونه‌ای که دوتا برادر دوقلو داخلش درحال بحث و جدال بودن. مکانی نزدیک مدرسه‌ی ریونزهای، زیر پل پارکی که رهگذرهای زیادی از اون عبور نمیکردن.

«هری-۱۸:۱۸عصر»
همه با هم از اداره‌ی پلیس بیرون اومدن، هر پنج نفر اونها خسته از سوالات افسر پلیس و دستیار جرم شناسش، توی سکوت آزاردهنده‌ای راه میرفتن. حدوداً برای چهار ساعت اونجا زیر شکنجه‌ی ذهنی بودن؛ چهارساعتی که در نهایت چیزی جز خستگی چیزی در پی نداشت. هری چشماشو که در اثر تابش نور مستقیم میسوخت، مالید و به سوالاتی که بعضاً با خشونت ازش پرسیده شده‌بود فکر کرد.
«به عنوان یه شخصی که از بیرون اون صبح تورو نگاه میکرده داستانو دوباره از اول تعریف کن، زودباش هری ما کل روزو وقت نداریم!»
«ولی ملانی چیزی از اون روز یادش نمیاد.»
«تمرکز کن هری، قضیه فقط مرگ برادرت نیست.»
«پس هنری موکا خورد درسته؟»
«مطمئنی خودش ازت خواست جای اون سر کلاس حاضر بشی؟»
سؤالاتی پرسیده میشد که هری خودش میدونست و برای پرت کردن حواسش طرح شدن و هدفشون رسیدن به حقیقتیه که T اونهارو از گفتنش محروم کرده. اون احمق نبود، تمام اینهارو میفهمید و همین بیشتر بهش کمک میکرد تا بتونه حقیقت وجود T رو پنهان کنه. هرچند که چندبار زبونش چرخید تا همه‌چیزو مو به مو تعریف کنه اما به این فکر میکرد مه بعداً چی میشد؟ چه اتفاقی میفتاد اگر اون نامه‌ی خودکشی یا نسخه‌ی کامل ویدیوی تایلر دست پلیس میفتاد؟ چندسالو باید توی زندان یا کانون اصلاح و تربیت سر میکرد؟ نه نه امکان نداشت چیزی بگه و اوضاعو از اینی که هست وخیم‌تر کنه.

دستی که روی شونش نشست هریو شبیه به قلاب ماهیگیریِ عظیمی از خلسه‌ی حاصل از فکرهای بی‌پایانش بیرون کشید، لویی برادرانه هریو در آغوش گرفت و با صدای بازیگوش همیشگیش، انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده سرخوشانه گفت
•بریم بستنی بخوریم راکی کوچولو؟ حالتم رو به راه میشه نه؟
سر سه پسر دیگه به سمت هری چرخید. حالا حواس همه معطوف به اون شده‌بود اما هری انگار اونجا نبود، میتونست صدای کتونی‌هاشونو روی آسفالت‌های داغ پارکینگ رو‌به‌روی اداره بشنوه، میتونست نور چراغ نئونیِ کافه‌ی اونطرف خیابونو ببینه و بوی لنت ترمز اتوبوسی که کنار تابلوی توی خیابون توقف میکنرو حس کنه. قادر به انجام همه‌ی این کاها بود اما نمیتونست فکراشو جمع و جور کنه، به سرعت هر چهار نفر رو از نظر گذروند. همه داغون و خسته به‌نظر میرسیدن حتی رابین‌هود همیشه خوشحالشون! نگاه زین اما با بقیه فرق داشت. فقط خسته نبود؛ چشماش از دست لو به سمت شونه‌ی پسر فرفری در حرکت بود و درش میشد نگرانی و شاید کمی چاشنی حسادتو دید.
+نـ... نمیدونم، هرکاری بکنید منم همونکارو میکنم دیگه!
بعد از اتمام جملش دوباره حس کرد که قراره چشماش از جمجمش کف زمین پرت بشن و هر بحظه امکان داره با راه رفتن زیر پاهاش لهشون کنه، دستاش گویی کش میومدن و ذوب میشدن و کلمات توی رهنش توی هم فرو میرفتن و شکل جدیدی میگرفتن. شنید که نایل بی‌تفاوت نسبت به بقیه با صدای آهسته‌ای آهنگیو زمزمه میکرد، ریتم آهنگ آشنا بود... خیلی آشنا. سستیِ کوچکیو توی پاهاش حس میکرد که خودشو کم‌کم بالا میکشه و به سمت شکمش میاد تا دلشوره‌ی عجیبیو رقم بزنه. چشماشو بین همه چرخوند  تا به زینی برسه که هنوز بهش خیره نگاه میکنه. پسر شرقی بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه با صدای تقریباً بلندی گفت
-بهتره یکم بشینیم بعداً تصمیم میگیریم که چیکار کنیم.
فرفری خسته لبخندی به نشونه‌ی تشکر زد که جوابشو با پلک زدن آروم زین گرفت.

Two Can Keep A Secret |Zarry|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant