November 23

144 30 57
                                    

«۸:۳۰ صبح»
«هری»
بیدار که شد، برای چند ثانیه حساب زمان و مکان از دستش خارج شده‌بود. نمیدونست برای چی انقدر زود از خواب بیدار شده و نمیدونست اون کت‌شلوار سرمه‌ای پررنگ چرا از در کمدش آویزوونه. طبق عادت از کمر چرخید و با انگشتاش ریتم خاصیو به دیوار کوبید. چهار نقطه فاصله، یک نقطه فاصله، ممتد نقطه فاصله، نقطه ممتد نقطه فاصله، ممتد نقطه ممتد ممتد تمام (هنری)...

برای چند لحظه منتظر جواب از طرف اتاق بغلی موند؛ اتاقی که متعلق به برادرش هنری بود. شب‌ها، وقتی پدر و مادرشون دعوا میکردن اونا با کوبیدن به دیوار نازک بینشون به وسیله‌ی کد مورس دست و پا شکسته باهم صحبت میکردن. همیشه وقتی هری میخواست مطمئن بشه هنری کنارشه همین ریتمو تکرار میکرد و بی‌صدا برادرشو صدا میزد؛ چهار نقطه فاصله، یک نقطه فاصله، ممتد نقطه فاصله، نقطه ممتد نقطه فاصله، ممتد نقطه ممتد ممتد تمام... و بعد صدای تق‌تق آرومی گوششو پر کرد ممتد نقطه ممتد ممتد فاصله، نقطه فاصله، نقطه نقطه نقطه تمام (بله).

میخواست جمله‌ی «جریان امروز چیه؟» رو به دیوار بکوبه که بعد از کمی درنگ متوجه شد دلیل صبح زود از خواب بیدار شدنش چی بوده، اون لباس برای چیه و برادرش چرا دیگه توی اون اتاق نیست. به سرعت از روی تخت بلند شد و سراسیمه در اتاقشو باز کرد توی راه پاش به لبه‌ی چیزی گیر کرد و تلوتلو خورد اما متوقف نشد. در اتاقو با شتاب باز کرد و روی تختو نگاه کرد؛ کسی اونجا نبود... هیچکس نبود. هری اما کاملاً مطمئن بود اون «بله» حاصل بیرون اومدنش از رؤیای دیشب نبوده. جلوتر رفت و دستشو روی تخت هنری کشید؛ تختی که حالا مرتب‌تر از همیشه باقی‌مونده‌ی عمر نچندان طولانیشو توی اتاقی میگذروند که تمام وسیله‌هاشو با ملحفه‌ی سفید پوشونده بودن و از در و دیوارش مرگ چکه میکرد. هری چشماشو بست و سعی کرد تصورشو به‌کار بندازه. یک... دو... سه!

حالا انگار توی کالبد هنری جلوی در اتاقش ایستاده بود، درو باز میکنه و به سمت حمام گوشه‌ی اتاق میره. توی دستش یک بسته‌ی قرمز رنگ تیغ داره و چشمای آبیش آیینه‌ی شفافی از اشک رو تشکیل دادن. قدم‌هاش مستقیم به سمت وان پر شده از آب میره؛ اما نه... اون مسیرش به سمت تخته. سرش سنگین و بدنش کاملاً بی‌حس و لمسه. پایان سناریو.

چشماشو باز کرد. از شدت بغض نمیتونست درست نفس بکشه؛ دو زانو کنار تخت افتاد، سرشو به تاجش تکیه داد و اشک ریخت. به خودش اجازه داد درد و فشار تمام این روزهای مزخرف از روی دوشش برداشته‌بشه. دستشو زیر بالش هنری کشید تا بتونه بیشتر حضور برادرشو کنار خودش حس کنه اما دستش چیز دیگه‌ای رو هم حس کرد، چیزی شبیه عینک. بیرونش کشید و نگاهش کرد؛ یه عینک نخودی رنگ. هری چشمای اشکیشو پاک کرد و دقیق‌تر نگاه کرد کناره‌های بینی و انتهای دسته‌های عینک کمی رنگ و رو رفته‌ بود. با خودش فکر کرد این عینکِ چه‌کسیه؟ توی ذهنش ورقه‌های خاطراتو زیر و رو کرد و به یه دیالوگ رسید
«*اوه نگاش کن... اون دوست سوپر منت کجاست که بیاد کمکت کنه؟ بذار حدس بزنم، بالاخره از دستت خسته شده و خودشو کشته. بگیرش لو!
•راجع به کدوم دوستش حرف میزنی؟ اون که اصلاً دوستی نداره!»

Two Can Keep A Secret |Zarry|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora