«۱۵:۵۴ظهر»
«لویی»
پنجررو باز کرد و نسیم داغ سر ظهرو به داخل اتاقش دعوت کرد. دستشو به صورتش کشید و در آخر با انگشت اشاره و شصتش چشمای خستشو ماساژ داد. وقتی به طرف اتاق برگشت تا تیشرت سرمهای رنگشو برداره و تنش کنه چشمش روی عکس چسبیده به گوشهی آیینه ثابت موند؛ تصویر صورت پر از شادی هنری کنار خودش درحالی که لیوانای قرمز رنگ آبجورو بالا گرفتهبودن باعث شد آه کوتاهی از لباش خارج بشه و انگشتای استخوانی و لاغرشو بین موهاش بکشه. اون بهترین دوستش بود، کسی شبیه خانوادش. حلقه اشکی چشمای آبیشو در آغوش گرفت اما سریع پسش زد. لویی گریه نمیکرد.تیشرتو تنش کرد و لبهی آستینهای کوتاهشو تا قسمت حلقه تا زد، کلاه آدیداس کهنه و کثیفشو روی سرش گذاشت و از اتاق بیرون زد. چیزی راجع به این فصل بود که آزارش میداد. درست نمیدونست چیه؛ شاید گرمای عذابآور ظهرها بود که در آخر منتهی به عصرهای بارونی میشد، شاید هم سنگفرش داغ شدهی پیادهروها از آفتاب بودن که باعث میشدن کف پاهاش توی کتونیهای آلاستارش کمی بسوزه و راه رفتن واسش سختتر بشه.
کلیداشو توی جیبش گذاشت اما وقتی خواست از در بیرون بره صدای مادرش متوقفش کرد
=لویی پسرم؟ کجا؟
وقتی بهطرفش برگشت ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لبش نشست. لویی عاشق جوانا بود
•میرم خونهی هنری، خدای من...
کلافه نفسشو بیرون داد وقتی فهمید توی اون خونه دیگه هنری نامی زندگی نمیکنه.
•خونهی هری، با پدر و مادرش راجع به دیروز، ماجرای افسر فیلدز صحبت کرده؛ ما هم گفتیم شاید بتونه بهمون بگه جریان از چه قراره.
مادرش قدم بهطرف لویی برداشت، دستشو روی بازوی آفتاب سوختش گذاشت و نگران گفت
=بهم قول بده اگر خطری بود، خودتو از اونا جدا میکنی باشه؟
چشم آبی چیزی نگفت. این قول بزرگی بود، حتی برای لویی. پس فقط لبخندشو پررنگتر کرد و روی موهای مادرشو بوسید.
•زود برمیگردم.
اینو گفت و سریعاً از در خارج شد. توی پیادهرو که قدم گذاشت موجی از احساسات خاکستری زیر پوستش حرکت کرد؛ لویی از روزای ابری ولی گرم این شهر متنفر بود. دست در جیب حرکت میکرد که لرزش گوشیش از اتاقهایتاریک ذهنش بیرونش کشید.—————
«۱۶:۰۳عصر»
«نایل»
تنها کاری که دلش میخواست بکنه این بود که کل روزو روی همین صندلی بادی بشینه و جیتیای بازی کنه بدون اینکه فکرش به سمت اون پسر مرده کشیدهبشه. به ساعت دیواری روبهروش نگاه کرد که جایی نزدیک چهار و پنج دقیقه ایستاده بود. باید تا بیست و پنج دقیقهی دیگه خودشو به خونهی هری میرسوند. پس سیستمو خاموش کرد و از بین لباسها و وسایل پخش روی زمین راهشو بهطرف میز باز کرد.به تلفن دومش نگاه کرد که دهها تماس از دست رفته و پیام نخونده روش خودنمایی میکرد. گوشیو قفل کرد و توی کشو انداخت، فعلاً حوصلهی کار کردن و مشتریهاشو نداشت. یقهی تیشرت خاکستریشو به بینیش نزدیک کرد؛ در حدی بو نمیداد که زحمت عوض کردنشو به خودش بده پس بعد از پوشیدن شلوارش با دست موهای بلوندشو مرتب کرد و از اتاق بیرون زد.
YOU ARE READING
Two Can Keep A Secret |Zarry|
Fanfictionیه راز اینجا هست، رازی که باید قول بدی پیش خودت نگهش داری. تو ذهنت پنهانش کنی و با خودت به قبر ببریش. چون میدونی که... فقط دو نفر میتونن یک رازو پنهان کنن اگر یکی از اونا مرده باشه!