33

5.1K 1.1K 442
                                    

♡+300

"در برابرش توام باید کمکم کنی.."
یونگی زمزمه کرد و نیم نگاهی به تهیونگ انداخت ، تهیونگ‌ حدس زد چی در ازاش میخواد ، درسته جوری رفتار می کرد که انگار متوجه نمیشه ولی..هنوزم اونا برادراش بودن!اون نگاه جفتشون رو به اون پسر خوش خنده میدید.
یونگی که سکوت تهیونگ رو دید ، ادامه داد:"کمکم کن..هوسوک رو به دست بیارم.."
پس درست حدس زده بود ، پوزخند بی صدایی زد و گفت:"باشه..پس اینو میخوای.."
"آره ، جفتمون یه چیز میخوایم ، غیر از اینه؟"
یونگی با صدای خسته و آرومش گفت.
"نه ، حق با توئه‌..حالا بگو..کمکم میکنی؟"
تهیونگ پرسید و یونگی کامل برگشت سمتش و گوشه ی لبش رو بالا برد:"حتما.."

***

"خسته کنندست ، مگه نه؟"
هوسوک درحالی که سرش رو روی بالش جونگ کوک گذاشته بود ، پرسید.
"آره...هست.."
جونگ کوک‌ با صدای آرومی جواب داد ، هوسوک آهی کشید:"من حس میکنم بین یه دو راهیم.."
"ولی من بین یه هزار تو ام.."
جونگ کوک با صدای آرومش جواب داد و خمیازه ای کشید.
"تو چرا؟"
هوسوک به پهلو خوابید و ازش پرسید.
"هزار توی مغزم"
جونگ کوک زیر لب جوابش رو داد و هوسوک روی تخت نشست:"هرچی تلاش میکنم خوابم نمیبره!"
"من نمیخوام‌ بخوابم ولی خوابم میاد"
جونگ کوک گفت و هوسوک خندید:"همیشه این شکلی بودی..تلاش میکنی الکی خودت رو بیدار نگه داری درحالی که بدنت به خواب نیاز داره"
"به حد کافی خوابیدم ، وقت بیدار شدن نیست؟"
جونگ کوک پرسید و چشم هاش رو بست ، هوسوک نگاهش کرد:"چرا اینجوری حرف میزنی؟"
"چطوری؟من عادی صحبت می کنم"
جونگ کوک گفت و لیسی به لب خشک شده اش زد.
"ولی...حس عجیبی نسبت به حرفات دارم"
هوسوک با تردید گفت ، حساش هیچ وقت اشتباه نبودن.
"بیخیال پسر ، توهم زدی"
جونگ کوک گفت و دوباره چشم هاش رو باز کرد:"اگه بخوای میتونی بری ، من میخوابم"

'عجیب شده ولی..هرچی'
هوسوک فکر کرد و بلند شد ، جونگ کوک همیشه عجیب بود.
"باشه..خوب بخوابی"
هوسوک آروم گفت و سمت خروجی اتاق رفت ، جونگ کوک دوباره چشم هاش رو بست و به خودش یه استراحت کوتاه دیگه تقدیم کرد.


'جونگ‌ کوکی!بیدار شو..'
صدای یکی رو میشنید ، آشنا بود ، خیلی آشنا.
'جونگ کوک!زود باش چشم هات رو باز کن!من اینجام..'
چشم هاش رو محکم تر به هم فشار داد ، صدای کی بود؟اسم هیچ کس رو یادش نمیومد ، فقط حس می کرد صدا رو میشناسه.همه چی رو میشناسه...ولی..اسمش چی بود؟

'کوکیه من!بابایی اینجاست!مامانت هم منتظره..'
این حرف ها آشنا بود ، بابایی اینجاست؟اینجا کجا بود؟یادش اومد!پدر و مادرش مردن!
'پسرم‌ نمیخوای بیدار بشی؟ما خیلی وقته منتظریم!مامانی برای چیزای خوشمزه درست کرده'
حرف ها آشنا تر شدن ، اینا رو قبلا شنیده بود ، چرا چیزی نمیدید؟حس می کرد توی هیچ‌ جا‌ ئه.
هیچی معلوم نبود ، همه جا سیاه بود.

🍷 Dancing In The Dark_VKOOK 🍷Where stories live. Discover now